eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
484 دنبال‌کننده
2هزار عکس
159 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی همکاری با مجلات داستان همشهری، کیهان بچه‌ها... دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
🎒 ثبت نام دوره جدید آموزش داستان‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی به شیوه کارگاهی 🔴 سه جلسه در ایتا که روز و ساعت توسط استاد و هنرجو هماهنگ می‌شود. 🍉 قیمت سه جلسه آموزش خصوصی، به همراه معرفی داستان و کتاب و نظارت بر تمرین‌ها ۲۱۰ هزار تومان ( نرخ سال قبل) 🍎 سابقه موفقیت دانش‌آموختگان دوره کارگاهی حرفه‌داستان در جشنواره‌های استانی و ملی ❤️ استاد دوره: زهرا ملک‌ثابت ( رزومه و مصاحبه‌ها به خصوصی ارسال می‌شود و در کانال حرفه‌داستان نیز موجود است) 🌹 دوره آموزش خصوصی حرفه‌داستان به شیوه کارگاهی یعنی اینکه انتخاب موضوع، قالب، ایده و ژانر با هنرجوست و بر این اساس جلسات جلو می‌رود. 🍓 نحوه ثبت نام: واریز ۲۱۰ هزار تومان به این شماره کارت: زهرا ملک ثابت بانک ملت 6104337858644014 ♦️ ارسال اسکرین شات مبلغ به این نام کاربری: @zisabet موفق باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است با حرفه‌داستان حرفه‌ای داستان بنویس @herfeyedastan
بعضیها توي خواب می‌بینن كه موفق شدن! ‌ اما بعضی‌ها نمی‌خوابن تا بتونن موفق بشن!👌 @herfeyedastan
داستان: روضه‌ی علی اکبر نویسنده: طاهره علم‌چی از گوشه و کنار شهر بوی محرم می‌آید. غمی کهنه در قلب‌ها خانه کرده و راه نفس کشیدن را می‌بندد. اشک بی‌اختیار از چشم‌ها جاری و دل به کوچک‌ترین تلنگری چون شیشه می‌شکند و فرو می‌‌ریزد.کبوتر دلم هوای بام خانه قدیمی پدر بزرگ را کرده است.لباس سیاهم را می‌پوشم.قدم زنان راهی محله قدیمی می‌شوم. پرنده ی خیالم پر می‌زند و زودتر از من لب بام خانه‌ی پدر بزرگ می‌نشیند.بوی کاهگل و عطر اسپند من را به چهل و اندی سال پیش می‌برد.روزهایی که گوشه ی چادر مادرم را می‌گرفتم و به خانه ی پدر بزرگم برای روضه امام حسین می‌رفتیم.خانه ای قدیمی و دلباز که چهار طرفش اتاق بود و صفه ای بزرگ و باصفا داشت.با حوضی بیضی شکل و فیروزه ای که آب قنات در آن جاری بود.همیشه هوس گرفتن ماهی‌های کوچکش را داشتم.مادرم بوی گلاب می‌داد.دستانش نرم و صورتش مهربان بود.گل لبخند از باغ لبانش دور نمی شد؛اما آن روزها هاله ی غم دورش را گرفته بود.شهر که سیاه پوش می‌شد او لبخند نمی‌زد.روضه خوان نوحه می خواند. مشهدی رضا پیرمردی قدخمیده منقل کوچک اسپند را دورتا دور مجلس می گرداند.احمد پسر دایی محمد چایی می‌داد.چندوقتی بود که می‌خواست به جبهه برود.زندایی نرگس راضی نمی‌شد همین یک بچه را داشت.یک روز که توی حیاط بازی می کردم شنیدم به خانم جان می‌گفت:«اِقه نذر و نیاز کِدَم و دخیل امام حسین شدم تا او رو از خدا اِسوندم،دلوم نمیا ازوم دور شه.» صدای شکستن بغضش کبوترهای اقاجان را ترساند. پر زدند و روی هره ی بام نشستند. صدای نوحه‌خوان توی سرم می‌پیچد.یادم می آید که با نوای سوزناک نوحه خوان مادرم چادرش را چون ابری سیاه به روی صورت ماهش می کشید.آرام شانه هایش می لرزید.طاقت گریه اش را نداشتم. دلم چون آسمان شب می گرفت.همیشه چادر را از صورتش می‌کشیدم.یک بار از او پرسیدم:«ماما چطو شده داری گریه موکنی؟؟» هق هقی کرد و آهسته جواب داد:« گریه مکنم برا علی اکبر امام‌حسین که تشنه شهیدش کِدَن.» _عین دایی علی که شهید شده؟ در عالم کودکی می‌دانستم هر موقع اسم دایی علی بیاید مادر گریه می‌کند. مادر نالان می‌گرید و همراه مداح می‌گوید:« امون از دل زینب.» خود را روبروی خانه پدر بزرگ می‌بینم.خانه ای که وقف روضه ی امام حسین است. روی سردرش نوشته شده« خانه ی موقوفه ی کربلایی حسن» .به مجلس عزای حسین خوش آمدید. نوای نوحه خوان می‌آید. روضه علی اکبر می‌خواند.بسم الله گویان قدم در این سرای مقدس می‌گذارم.وارد خانه می‌شوم.گوشه‌ای می‌نشینم. نوحه خوان از مظلومیت امام حسین می‌خواند و اینکه وقتی حسین بر سر نعش جوانش آمد زمان زیادی کنارش نشست. همه فکر می‌کردند حسین جان داده است؛اما ناگهان صدای امام حسین را می‌شنوند که رو به سوی خیمه گاه می‌نالد:« جوانان بنی هاشم بیایید علی رو بر در خیمه رسانید.» شیون عزاداران بلند می‌شود. قامت خمیده پدربزرگ را به خاطر می‌آورم. بعد از سال‌ها چشم انتظاری وقتی پیکر دایی علی را آوردند,افتان و خیزان به طرف تابوت پرچم پوش می‌رفت. پاهایش او را یاری نمی‌کردند. عمو رضا با بانگ بلند گفت:«کمک کبلایی کونید برا بار آخر جوونش ببینه ».زیر بازوی پدربزرگ را گرفتند. قامت خمیده اش و زمزمه های سوزناکش من را به یاد کلام نوحه خوان انداخت که می‌گفت:« امام حسین فرمودند خاک بر سر دنیا بعد از تو ای علی اکبر.» بازهم غریو شیون و بانگ امان از دل زینب من را به مجلس عزای امام حسین برمی‌گرداند. چشم می‌گردانم تاعزیزانم را ببینم.پرستوهای زندگی من کوچیده‌اند و جز نام ویادشان و عکس‌هایشان چیزی باقی نمانده است. ادامه دارد @herfeyedastan
از مجلس روضه خوانی بیرون می‌آیم.راهم را به طرف سقاخانه کج می‌کنم. دلم قدم زدن زیر ساباط و روشن کردن شمعی در سقا خانه را می خواهد.خلوت است.شعله های شمع آرام می‌سوزند گویی فیتیله‌شان دست کودک بازیگوشی است که ان را بالا و پایین می کشد.صدای گریه و مویه‌ای می‌آید.کنار پنجره سقاخانه زنی چادر به صورت کشیده و می‌گرید.کودکی نیست تا چادر را از صورتش بکشد و از گریه اش بغض کند. صدای زمزمه‌اش را می‌شنوم که مدام می‌گوید:« بچمو از تو مُخام.» پیاله ای مسی که عکس دستی روی آن حک شده از آب انبار کنار سقاخانه پر می‌کنم. به طرفش می‌روم. _ خواهر خواهر آرام شده، سرش را بالا می‌آورد.پیاله را می‌گیرد و می‌گوید:«پیر شی » _طوری شده دوباره سیل اشک بر روی دشت گونه‌اش چون رودخانه روان می‌شود. _ بچم توی کماهه دکترا مگن فقد دعا کن برای یک لحظه چهره زن دایی نرگس به نظرم می‌آید.وقتی خبر مجروحیت احمد را دادند سراسیمه،بر سینه زنان و پابرهنه به طرف سقاخانه دوید.سه روز شمع روشن کرد و بست نشست. هنوز صدایش که می نالید:«وای علی اکبروم» در گوشم زنگ می زند. قطره اشکی سمج از گوشه چشمم روی گونه ام می‌غلتد.خبر شهادت احمد را که آوردند تمام شهر سیاه پوش و سرخ پوش شد.هیچ کس دل این را نداشت که به زن دایی خبربدهد. روز اخر خمیده و خاموش به خانه برگشت.چون روحی سرگردان دور حیاط می چرخید و به اتاق ها سرک می کشید.داخل انباری شد. بغل سماور روضه خوانی نشست.با گوشه ی چادر گرد و خاکش را پاک کرد.صدای گریه ی اهل خانه بلند و جگر سوز بود.بعد از یک ساعت قد خمیده به طرف اتاق پنج دری رفت. رخت سیاهش را از صندوق بیرون آورد. چند لحظه ای مات لباس در دستش شد.آن را پوشید.از اتاق بیرون آمد.کنار صفه نشست. پشتش را به مخده داد. دست بر زانویش می زد و می گفت:«امون از دل زینب.» صدای زن من را به خود آورد. _ شما نوه کبلایی حسنی _ هان پوسر زینبم _ چقه مث دایی علی‌ت شدی. ملتمسانه ادامه داد:«تو رو به امام حسین برا بچم دعا کن.» _چطو شده؟ _من عاروس مشتی رضام.شوهروم چندماه پیش فوت کد.چند روز پیش که دورون مزدن محمد منم برا این که راه بابا و بابابزرگش بره و چراغ عزای حسین که روشن شده خاموش نشه گف مشک آغ بابا رو برمدارم و سقا مشم. از شدت گریه به سکسکه افتاده وبریده بریده صحبت می کرد. _ رفته.. از او امبار... مشکش پر...کنه که... از پله‌ها... پرت مشه پایین. سوزناک می‌نالد:« قربون لب تشنت بشم آقا.شفاعت سقای منم بکن.» صدای دسته‌های دوران زنی در گوشم می‌پیچد:«ما محبان حسین امروز دوران می‌زنیم/تیغ بر فرق یزید نامسلمان می‌زنیم.»گویی همین دیروز بود که همراه بچه های محل با خواندن اشعار دوران به در خانه ها رفته و نذورات جمع آوری می کردیم.چهره مهربان مشتی با مشکی بردوش به خاطر می آورم.همه می دانستند مشتی آرزوی کربلا دارد.آن سال صبح تاسوعا حرکات مشتی عجیب بود.نگاهش بین عزاداران دو دو می زد.گریان به سر و سینه می کوبید.پدر بزرگ مشک را از اوگرفت.او را داخل اتاق برد.مثل ابر بهار اشک می ریخت.رو به پدر بزرگ گفت: «کبلایی دعا کن راه کربلا باز بشه.» _ راه کربلا باز مشه مشتی، جوونامون دارن مجنگن برا امام حسین . چشمان کهربایی رنگش برروی عکس دایی علی خیره ماند.ارام نالید:« عمر من به دنیا نی کبلایی.بهم برات شده سال اخره برا عزادارای ارباب سقایی مکنم. مشتی رضا شب روزتاسوعا به دیدار اربابش رفت. عصر عاشورا اورا به خاک سپردند.  به زن نگاه می کنم. زجه هایش جگرم را می خراشد. برسر و سینه می زند و می گوید:«بابا پیش امام حسین بگو بنده پروری کنه ،بگو شفیع محمدم بشه برگرده. نذر مکنم سقاش بشه .» صدای همهمه ای از دور می‌شنوم .چند نفر دوان به طرف ما می‌آیند.بند دلم پاره می شود. _یا ابولفضل ،خدایا رحم مادرش کن یکی از دخترها جلوتر از بقیه به سقاخانه می رسد. دستش را روی قلبش گذاشته،نفسش چون بچه آهوی رمیده به شماره افتاده است. _مژ...د...گونی بده... محمد ...هو...ش اومده. وخین بریم. نفسم که در سینه گره شده با آهی بیرون می‌اید. زن با شنیدن این خبر به سرعت از جا بلند می شود.با صدای بلند فریاد می‌زند:« یا بابولحوائج.» با قدم‌های بلند شروع به دویدن می کند .چون تیری که از کمان رها شده در پیچ کوچه گم می شود.صدای اذان از مناره مسجد به گوش می رسد.به طرف مسجد می روم. ☆☆☆☆☆☆ صفه: ایوان مسقف ساباط: پوشش و سقف کوچه و بازار هره : دیواره ی کوتاه لب بام دوران: مراسم پرسه زنی (doron به زبان محلی) 🖋 طاهره علم‌چی @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ♦️ این اثر در گروه بانوان حرفه‌داستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان این روزها در حال نوشتن داستان کودک و نوجوان هستند و در گروه بانوان حرفه‌داستان آثار همدیگر را نقد و تحلیل می‌کنند. خواندن داستان‌های کودک و نوجوان به چه‌کسانی پیشنهاد می‌شود؟ 🍉 کسانی که کودک درونشان فعال است 🍉 نویسندگان حوزه کودک و نوجوان، و منتقدین ادبی 🍉 کودکان و نوجوانان که مخاطب هدف این داستان‌ها هستند 🍉🍉🍉🍉🍉 اینجا حرفه‌داستان است با حرفه‌داستان حرفه‌ای داستان بنویس @herfeyedastan
پیشنهاد مطالعه کتاب کودک و نوجوان توسط اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان 👇👇👇
پیشنهاد مطالعه کتاب توسط عاطفه قاسمی: در رابطه با داستان های مربوط به نوجوانان باید بگم نویسنده ی معروف آر آل استاین بسیار تبحر دارن. البته ژانر کتابهاشون ترسناک ورازآلودِ امابسیار بسیار جذابه.کتاب های ایشون برای نسل نو جوان است پیشنهاد خوندن کتاب هاشون رومیدم کتاب های آقای استاین (به زیر زمین نزدیک نشو، پارک وحشت، دکترمیم، بگوپنیر وبمیر، مومیایی، کمدشماره ۱۳، دیو ودختر...) ●●●●●●●●●● سایر کتابها: زنان کوچک، شازده کوچولو، دنیای سوفی، بینوایان، قصه های مجید، بابا لنگ دراز، کورالین، دشمن عزیز، آنشرلی، سیزده دلیل برای اینکه، دخترپرتقالی، مجموعه کتابهای هری پاتر برای مناسب اند @herfeyedastan
سری دوم ■ از مخاطبان گرامی درخواست داریم نظراتشان را در مورد داستان‌های چالش اخیر حرفه‌داستان مکتوب بفرمایند به آیدی مدیر گروه حرفه‌داستان: زهرا ملک‌ثابت @zisabet ■ لینک حرف ناشناس برای نظرات شما به صورت ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16822797119363 🔴 مخاطبان گرامی، لطفاً هنگام نظر دادن ادب و آداب را رعایت بفرمائید 📚📚📚📚📚 https://eitaa.com/herfeyedastan/1109 ۵. داستان شربت شفا/ زهرا غفاری 🖋🍃🖋🍃🖋🍃 https://eitaa.com/herfeyedastan/1156 ۶. داستان آن روزها/ منصوره صنعتی 🖋🍃🖋🍃🖋🍃 https://eitaa.com/herfeyedastan/1160 ۷. داستان روضه علی اکبر/ طاهره علم‌چی 📚📚📚📚📚 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
✳️ بازتاب نقد و نظرات مخاطبان کانال حرفه‌داستان نظر امین امینی به داستان شربت شفا ( زهرا غفاری) سلام بااجازه از خانم ملک ثابت و نویسنده گرانقدر خانم زهرا غفاری... باعرض خسته نباشید... نقدی بر داستان "شربت شفا" نویسنده: زهرا غفاری از شیراز خیلی خیلی ممنون که اجازه دادید دوستان هم گروه در مورد نوشته شما نظربدهند و این نشانه ی اعتماد به نفس و اطمینان قلبی شما به قلم و توانایی های خودتان می باشد. به همین خاطر به خودم اجازه دادم که با فراق بال و بدون رودربایستی بعنوان یک خواننده مشتاق حرفایم را بزنم... ۱-نوشته با یک بازنویسی دوباره خیلی از این که هست بهتر می شود. و قلم نویسنده نشان می دهد. که تواناییش را دارد.چون نوشته به نظرم کمی با عجله نوشته شده وهمین امرنوشته را به گزارش نزدیکتر کرده تا به داستان. ۲-اگرچندپاراگراف اول نوشته را بررسی کنیم متوجه خواهیم شد. باکمی جابه جایی هم شروع بهتروهم گره افکنی بهتری برای خواننده ایجادواوراتشویق وترغیب به خوانش واحتمام بیشتر به نوشته می کند مثلا پاراگراف شروع داستان اگرحذف شود هیچ لطمه ای به نوشته نمی خورد... الف: دردمندانه نگاهش رابه من دوخت. کتاب زیارت عاشورابه دست داشت. نزدیکش که شدم. سعی کرد. ازروی تخت بلندشود.دست روی شانه اش گذاشتم. اشگ درچشمانش حلقه زده بود... <<-دکتر گفت داروهای جدیدت قویتره، حتما استفاده کن>> احمدسرش را پایین برد... <<-قرارمون که یادت نرفته...>> ازگوشه چشم یک وری نگاهم کرد و لبخند زد <<-قربون اون چشمای سیاهت برم...منظورم تاسوعا وعاشوراست.>> آرام سرش را تکان داد... <<-خودت قول دادی بریم استهبان!>> ۳-بهتراینست که دیالوگ از متن جدا نوشته شود. ۴-نشانه سه نقطه درزبان فارسی: گاهی برای خشم، ترس ویا رعایت ادب بخشی از حرف حذف می شود. ۵-لحن مهربانه باید در نوشته نشان داده شود.هرچیزی که در داستان می آید باید برای خواننده ملموس باشدتا خواننده با آن همزات پنداری کند. چون داستان از همین جزئیات است که ساخته می شود. والی آخر... @herfeyedastan
پاسخ زهرا غفاری به نقد داستان‌شان: سلام چقدر خوشحالم که دوستان واساتید منو قابل می دونن و با نظر لطف و محبت‌شون،مهربانانه، سعی در بهبودی ساختار نوشتاری بنده دارند. سپاسگزارم چشم در اولین فرصت روی داستان کار می کنم و مجددا ارسال می کنم. @herfeyedastan
تاکنون هفت داستان در راستای چالش ادبی گروه حرفه‌داستان و با موضوع "مراسم عزاداری محرم در شهر و روستای من"، توسط اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان نوشته شده است. این داستان‌ها در گروه ایتایی بانوان حرفه‌داستان به نقد و تحلیل گذاشته شده. مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان از همت و تلاش بانوان نویسنده گروه ادبی حرفه‌داستان تشکر و قدردانی می‌کند. 🌹🙏 همچنین سپاسگزارم از همراهان فرهیخته کانال حرفه‌داستان 🙏😊 @zisabet