داستانک: "عشق قدیمی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
پدربزرگ میگفت:
"داروی آدم دلمُرده، دیدن روی ماهه و بوکردن گلمحمدی".
مادربزرگ از باغچه گلمحمدی برایش میچید و هردو میخندیدند.
#بیست_کلمه
#داستانک
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
عباس لطفی _ دود.pdf
49.2K
داستان: دود
نویسنده: عباس لطفی
عضو گروه حرفههنر
.
افروز اخترخاوری کارشناسی ارشد مشاوره داره و الان به کار مشاوره مشغول هست.
قصههای زاقوری، کتاب کودکانه است به قلم افروزاخترخاوری و ای کاش به تعداد بیشتری چاپ شدهبود یا شرایط بهتری برای تبلیغات داشت.
این کتاب حاصل پشتکار و استعداد و سواد است باوجود محدودیتها.
#معرفی_کتاب
.
باز بهم میرسیم بعد از فاصلههایی که تقدیر رقم میزنه تا دور باشیم از همدیگه ولی هربار بعد از یک فاصله و دوری، چیزی میبینیم در خودمون و یکدیگه و اون مسئلهایست بهنام "تغییر"
ما از دوران دبیرستان دوستیم و حالا هردو نویسنده و همکاریم.
امروز در مکالمه تلفنی به دوستم گفتم که ما تغییر نکردیم اما شاید کامل نگفتم یا رساننده منظورم نبود.
ما از آن دسته کسانی بودیم که روی چیزهایی باقی موندیم و از نظر بعد عقلی و روحی و عاطفی و اجتماعی تلاشکردیم تا خودمان را رشد دهیم.
و میخواستیم باعث رشد همدورهها و دوستانمان باشیم و آنها هم بهطور متقابل همینطور
البته سایر دوستانمان هم انتخابهایی داشتند و دارند.
افروز، فقط دوست و همکار نیست. به افروز بعد از این همهسال اثباتِ معرفت میگم:"رفیق"
رفیق یعنی کسی که درکنارش امنیت داری، درنبودش دلتنگ میشی و هربار که با رفیقت همصحبت میشی "احساس آرامش" کنی، نه اینکه "احساس غربت و گیج و منگی" کنی.
✍️ زهرا ملکثابت
#رفیق
داستانک "ناتمام"
نویسنده: زهرا ملکثابت
عکسِ من که حوصله آشپزی ندارم، دوستم عاشق آشپزی و کدبانوگریست.
طوری کیک و دسر درست میکند که انگار آخرین کارش در این دنیاست.
اینبار میخواهد برایم قهوه درست کند. آنچنان بووبَرَنگی وامیدارد که قُوه خیال پردازیام را دو؛ نه، سه برابر میکند.
قهوهی تُرک را در فنجان بلور میریزد که تَرک میخورد.
قهوهی ریخته و قُوه خیالم هردو درهم میریزد و کمی بعد ازهم میگریزد.
فنجان بلوری به درون سیاهی کدری میرود و بازهم به تماشای مراسم تهیه قهوه نشستهام.
دوستم عهدی نانوشته با خودش دارد که باید هرکاری را به تمامی برساند.
بَسکه با همان شوق دفعه اول شروع میکند به قهوه درست کردن دلم نمیآید از او بپرسم: "قهوهی شفای عاجلست؟!"
دفعه قبل تقصیر را به گردن نازک فنجان بلور انداختیم اما چرا فنجان سفالی هم شکست؟
پایان
#داستانک
#داستان_ضعیف 😁
#سبک_داستان_ضعیف
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
اعضای جدید خوش آمدید
اعضای قدیم سلامت باشید
برای آشنایی با کتاب قهوه یزدی
#قهوه_یزدی ☕️
نظرات شما
#مهرشما 🌱
رضایت از آموزش و سفارش متن
#رضایت🌾
خواندن داستانکها 📔
#داستانک
آموزش داستان
#کارگاه_داستان ✍️
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
اینبار نمیخوام تحلیل فیلم بنویسم.
البته باید تشکر کنم از دوستی که برای تماشای فیلم دعوتم کرده.
اینبار میخوام از ملاقات با یکی دیگر از دوستان دبیرستانیام بنویسم.
دختری فوقالعاده موفق که همیشه درحال تجزیه و تحلیل اطلاعات هست تا به بهترین راهحل یا نکات مثبت برسه ( آخه دکترای مدیریت فناوری اطلاعات داره)😊
سمیه به من میگه: "خوبیت اینه که منتظر آدمها نمیمونی و خودجوش جلو میری"
انشاالله همین طور باشه.
گاهی فکر میکنم ناچاری و قطع امید از مردم، بهترین استاد هست چون وقتی چارهای نداری مجبوری خودت راهِچارهای بسازی 🤷♀️
.
#رفیق
خداراشکر اگر مطالب کانال حتی برای یک نفر مفید باشه 😇
منظورشان این مطلب بود 👇
https://eitaa.com/herfeyehonar/4186
.
#روایت_من
از سری مشکلاتم با هنرجویان
۱. +"میدونین من تدریس داستاننویسی میکنم؟ اگر میخواهین خاطره شهدا و رزمندگان را بنویسین مدرسان دیگه را که تخصص این کارو دارن بهتون معرفی میکنم"
_ "بله، من فقط میخوام داستان بنویسم"
جلسه دوم
_"استاد میشه چندتا کتاب خوب از نویسندگان خاطرات جنگ معرفی کنین؟ اگه بخوام خاطرات یه رزمنده رو بنویسم از کجا شروع کنم؟"
😐😐😐😐
۲.+ "عزیزم اینهایی که نوشتی اسمش رمان نیست، اینها درواقع مواد اولیه هست که قراره با اصول داستاننویسی تبدیل به رمان یا داستان بشه، متوجه شدی؟"
_ "بله استاد، ممنون از راهنماییتون"
آخر همون جلسه
_ "استاد الان دیگه میشه رمانم رو بدم به ناشر واسه چاپ؟"
😐😐😐😐
۳. +" حرف شما رو قبول دارم که اینها واقعیه و اتفاق افتاده ولی براساس اصول داستاننویسی بهتون پیشنهاد میکنم حذفش کنین."
_ "نه استاد اینها واقعیه، نمیشه حذفشون کنم."
چند دقیقه بعد
_ "استاد این اسکرین شاتها را ببینین تا بفهمین دارم راست میگم، شما که اونجا نبودین، شما که ندیدین."
😐😐😐😐
۴. _"اعضای گرامی، شما همهتون گفتهبودین اصول داستاننویسی رو بلدین ولی حالا که دارم نقد میکنم میبینم از پایه ایراد دارین، حالا لطفا همهتون مضمون، موضوع و ایده و طرح بنویسین"
+ "استاد ما هنوز هنرجوئیم مثل شما که نیستیم."
_"آخه ایده و طرح را باید توی دوجلسه اول یادتون میداد استاد قبلی، من الان چکار کنم؟!"
یادشونم میدم ولی هیچوقت نمینویسن و توقع چاپ آثارشون هم دارن که اگه من حامی مالی بودم منتشر نمیکردم
😐😐😐😐
✍️ زهرا ملکثابت
.
🟢اطلاعیه
🌺مراسم جشن تولد شهید محمد امین سلطانی نژاد برادر دختر گوشواره قلبی
▫️شنبه هفتم مهرماه
در گلزار شهدای کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
https://www.mehrnews.com/news/6021600/%D9%85%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D9%88-%D8%B3%D9%86%DA%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AF
مصاحبه با پدر شهید محمدامین سلطانینژاد
خبرگزاری مهر
داستانک "پسرِ لباس آبی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
کیک تولد فوتبالی سفارش میدهم.
قناد میپرسد: "طرفدار کدوم تیم..."
نمیتواند ادامه بدهد و بگوید "بود؟".
همه در این شهر من را میشناسند. از روی کولهام میدانند که منم. کولهای که همیشه پشتم میاندازم و بهاندازه یک کوه غم است.
بجای آنکه جوابش را بدهم، مینشینم روی چارپایه تا کیک را به سلیقه خودشان تزئین کنند.
وزن کوله، شانههایم را پائین میکشد.
آن شب که بیخوابی به سرم زدهبود با محمدامین پیاِسفایو بازی میکردیم.
محمدامین حرفهای بود، زود گُل اول را زد و دست مشت شدهاش را بالابُرد. گُل دوم را که زد باخودم گفتم این خواب را قبلاً دیدهام.
اولین چیزی که بعد از بیداری میبینم کیک تولدش است. تزئینش دوتا دسته بازی و دو بازیکن فوتبال با لباسهای قرمز و آبی که توپ چهلتکه میانشان است.
چقدر آبی به او میآمد! همانقدر که صورتی به ریحانه میآمد!
کاپشن صورتی ریحانه را خودِ محمدامین پسندیده بود.
کاش امروز بتوانم خودم را داخل کوله جاکُنم و در آن پنهان شوم اما به بچهها قول دادهام که کیک محمدامین را سر مزارش ببرم.
جگرم میسوزد. یادم میآید بعد از آیتالکرسی، سوره شمس را با تلاوت عبدالباسط حفظ کردهبود.
قول دادهبودم جایزهاش را پیاِسفایو بخرم.
قیمت که گرفتم، مبلغش سنگین بود. چندتا مغازه باهم رفتیم و هربار با چشم و ابرو آمدن از مغازهدار خواستم بگوید "نداریم".
روزی که در قرعهکشی بانک برندهشدم، معطلش نکردم و یکراست رفتم برایش پیاسفایو خریدم.
جعبهی کادوپیچ را به محمدامین دادم و گفتم: "سوپرایز"
وقتی باشوق و ذوق در جعبه را بازکرد، اثری از دستهها نبود.
من سنگینی جعبه را حس کردهبودم، پس چرا دستهها..."
بیدار میشوم و میگویم "نبود؟"
بچهام در حسرت پیاسفایو ماند.
میگفت: "بابا، اگه این مغازهها ندارن پس بقیه بچهها از کجا خریدن؟"
حالا کیک تولدِ پیاسفایو را میبرم به گلزارشهدای کرمان تا تولد بگیریم.
کیک خیلی سنگین است. انگار میخواهد من را با کوله به داخل زمین بکشد.
پایان
#داستانک
#شهید_حادثه_کرمان
بقیه داستانکهای شهدا اینجاست 👇
https://eitaa.com/herfeyehonar/3359
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar