eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب قهوه یزدی، با تقدیمنامه و امضای نویسنده قابل سفارش است. قیمت کتاب: ۷۲ هزارتومان قیمت پُست + پاکت: ۳۵ هزارتومان به دایرکت نویسنده می‌توانید پیام دهید: زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌏🌎🌎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ ویدئوی داستان صعب‌العبور کتاب قهوه یزدی اثر زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌹🌹🌹🌹 @herfeyedastan
به یک ادمین فعال با روابط عمومی بالا برای کانال حرفه‌داستان نیازمندیم. دستمزد توافقی. ترجیحاً آقا باشند. لطفا به این آیدی پیام دهید @zisabet
سلام دوتا موضوع جذاب برای برنامه این هفته کانال حرفه‌داستان داریم: الف. حجاب و عفاف ( داستان) ب. حرفِ دل راجع به موضوع دلخواه ( متن) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پرسیدند آیا این چالش، جایزه‌دار هست؟ جایزه تعیین نکرده‌بودیم ولی به خاطر اعضا جایزه هم می‌گذاریم. نفر برگزیده یک اثرش را نقد کامل می‌کنم. آثارتون را لطفا ارسال کنید 😊 زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌻🌻🌻🌻🌻🌻
موضوع چالش: می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم ... یادمان ندادند چگونه حرف بزنیم. یادمان ندادند چگونه بشنویم یا چگونه پاسخ دهیم‌. حرف‌های نزده خشم و کینه می‌شود. امروز می‌خواهم راجع به یک موضوعی حرف بزنم. امروز می‌خواهم راجع به تجربه‌ای حرف بزنم که شاید برای دیگران مفید باشد. امروز می‌خواهم حرف دلم را بزنم. نوشته‌هاتون را به این آیدی ارسال بفرمائید @zisabet 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 @herfeyedastan
می خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم... نویسنده: زهرا غفاری هیچ کس به من یاد نداد حرفم را بزنم. من هم حرفی دارم. یک حرف که هیچ،خیلی حرف ها دارم،حرف هایی ،از کودکی ام، از نو جوانی ام ،از جوانی ام، از ازدواجم وبعد از آن ،من از همه ی روزها وسالهای عمرم حرف دارم. هر دوره از زندگی کسی جلوی دهانم را گرفت وحرف هایم را در نطفه نابود کرد.کودک بودم ،آمدم حرف بزنم گفتند: بچه فضولی نکن ،بشین سر جات ...در نوجوانی به من گفتند: دختر نباید این قدر پررو وپرحرف باشه...جوان شدم آمدم حرف بزنم خیلی مودبانه توی دهانم زدند : تو دخالت نکن ،گنده تر از دهنت حرف می زنی...ازدواج کردم .این بار تا آمدم حرف دلم را بزنم همسرم گفت: خفه شو! ...چقد حرف می زنی . پا میشم می زنم تو دهنت ها!... و من یاد گرفتم همیشه خفه باشم .یاد گرفتم در هر دوره ای از زندگی به دلیلی کر وکور ولال شوم تا زندگی ام پایدار باشد . تا زندگی ام ادامه پیدا کند. و من تا به امروز لال مانده ام. لال مانده ام تا دیگرانی که نگذاشتند من حرف بزنم ،خودشان حرف بزنند. آخر هیچ کس به من حرف زدن را یاد نداد. یاد نداد ،چون خودش حرف زدن را یاد نگرفته بود. ومن همه ی عمر در حسرت اینکه حرف هایم را بزنم ،مانده ام ...من ،اما بر خلاف دیگران ،حرف زدن را به فرزندانم آموختم ، آموختم که نترسند و حرف بزنند. 💫💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedsstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
می خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم... نویسنده: زهرا غفاری هیچ کس به من یاد نداد حرفم را بزنم. من ه
متن جسورانه و جالبی است و بازهم از این قبیل متن‌ها را در کانال حرفه‌داستان خواهیم گذاشت😉 جسارت شما در برداشتن قلم و نگارش چقدره؟ به اینجا ارسال کنید @zisabet
می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم نویسنده: زهره کارگر هیچ وقت یادم ندادند که حرفم را بزنم شاید اصلا خودشان هم بلد نبودند، شاید وقت یادگیری را نداشتند، نمیدانم... اما من از وقتی بخاطر همین نابلد بودن نتوانستم حرف دلم را بزنم و وقتی بعد از مدتی این جسارت را پیدا کردم حرفمم را بد گفتم و همین بد گفتن آغاز درد کشیدن من شد... درد کشیدم و باز هم بلد نبودم به کسی بگویم که از درون دارم میسوزم... سوختم و سوختم و سوختم... از آن روز که اتفاقی جلوی آیینه تارهای سفید میان موهایم را دیدم با اینکه فقط هجده سالم بود عزمم را جزم کردن برای یادگیری هنر؛ هنر گفت وگو... هنر چگونه حرف زدن... اما الان یاد گرفتم. یاد گرفتم که چطور از حق خودم دفاع کنم، حرف دلم را بزنم. یاد گرفتم حرفم را بزنم و با سنتهای بجنگم؛ دختر نباید زیاد حرف بزنه، دختر پرحرف تو خونه میمونه، خفه شو و هرچی بزرگترا گفتن بگو چشم و... اگرچه بارها بارها با حرفهایشان در دهانم زدند اما خوشحالم چرا که احساس میکنم انسانم و از حقوق خودم دفاع کردم. 💫💫💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
بررسی کتاب " زن، زندگی، آزادی" در کانال حرفه‌داستان از آنجا که برنامه این هفته کانال حرفه‌داستان با محوریت حجاب و عفاف است و از آنجا که یکی از اهداف گروه ادبی حرفه‌داستان حمایت از حقوق و کرامت زنان است این کتاب فردا، دوشنبه ۱۵ خرداد ساعت ۲۱ بررسی می‌شود. ان‌شاالله اگر این کتاب را خواندید و نظری دارید به مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان ، تا قبل از ساعت ۱۹، دوشنبه ۱۵ خرداد ارسال کنید. شایان ذکر است که این کتاب روی جلد و صفحات اول کتاب نام نویسنده/ نویسندگان و نام انتشارات ندارد. منتظر دریافت نظرات شما در مورد تحلیل و بررسی این کتاب از لحاظ عناصر داستانی و محتوا هستیم. همچنین اگر پیشنهادی برای اجرا و بازتاب نظرات در مورد این کتاب به صورت مکتوب/ فایل ویدئو/ فایل صوتی/ برنامه آنلاین و ... دارید، بفرمائید. پیشاپیش از اینکه داستان‌ها و مطالب خارج از برنامه حرفه‌داستان را ارسال نمی‌کنید، متشکریم. زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گزیده‌ای از کتاب "زن، زندگی، آزادی" مغزم شروع به آنالیز کرد که دیشب چه اتفاقی افتاد و من چرا اینجا هستم و هم‌زمان سعی کردم خودم را از تخت جدا کنم. آرام، آرام خودم را به در اتاق رساندم و در را باز کردم؛ خانه‌ای ساکت، آرام و به شدت تمیز و مرتب. یک دفعه نگاهم به کاناپه افتاد. میخ‌کوب شدم؛ بله! همان پسری بود که دیشب درِ پارکینگ را بست. قد بلندی داشت. بیچاره با حالتی مچاله خوابیده‌بود؛ از این کارش خوشم آمد. صفحه ۶ @herfeyedastan 🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
👆فایل pdf کتاب " زن، زندگی، آزادی" در اپلیکیشن طاقچه «زن، زندگی، آزادی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/141110 🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ این کتاب ۱۵ خرداد، ساعت ۲۱ در حرفه‌داستان، بررسی می‌شود @herfeyedastan 🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
سلام با جمله‌ای به یادماندنی از خانم زهره باغستانی از اعضای حرفه‌داستان کار امروز را آغاز می‌کنیم: " نوشته ها... کتاب ها و جمله های شما جرات شماست... با افتخار جراتتان را به همه نشان دهید." 🌱🌱🌱🌱🌱 آثارتان را با موضوع دو چالش این هفته، به این آیدی ارسال کنید @zisabet
موضوع چالش: می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم ... یادمان ندادند چگونه حرف بزنیم. یادمان ندادند چگونه بشنویم یا چگونه پاسخ دهیم‌. حرف‌های نزده خشم و کینه می‌شود. امروز می‌خواهم راجع به یک موضوعی حرف بزنم. امروز می‌خواهم راجع به تجربه‌ای حرف بزنم که شاید برای دیگران مفید باشد. امروز می‌خواهم حرف دلم را بزنم. نوشته‌هاتون را به این آیدی ارسال بفرمائید @zisabet 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 @herfeyedastan
می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم نویسنده: نجمه پارسائیان وقتی چهار پنج ساله بودم درخانه یکی از اقوام گرامافونی دیدم که بلندگوی بزرگ وزیبایش توجهم را جلب کرد.از صاحبخانه پرسیدم:"این گوش دستگاهه؟ ." مرد،اول نگاهم کرد وبعد بلند قهقهه زدوگفت:"مگه میشه گوش، به این بزرگی باشه؟ این دهن گرامافونه." ودوباره خندید.من ان روز معنی خنده هایش را نفهمیدم . ساعتها به گرامافون خیره شدم وفکر کردم که "چرا باید دهنِ به این بزرگی داشته باشه ؟! ." اما وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم که ان مرد راست گفته است؛ دهان پدر، مادر، معلم ،همسایه، دایی ، عمو و همه‌ی اطرافیانم ان قدر بزرگ بود که به جای من حرف می زدند ،نظر می دادند.انتخاب می کردند وتصمیم می گرفتند! آنها با دهانهای بزرگ وگوشهای کوچک شان هرگز نفهمیدند که من هم حرفی دارم.حالا من با دهانی دوخته شده، قلم به دست گرفته ام و در گوش کاغذ فریاد می زنم :"من هم حرفی دارم لطفا گوش کنید ." 💫💫💫💫💫💫💫 این متن برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
🔴 برخی از اهداف حرفه‌داستان: 📍 در راستای اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان 📍 الهام بخشی و تشویق‌شدن اعضا برای استمرار در نوشتن 📍 رسیدن به از طریق نویسندگی 📍 آموزش تکنیک به نویسندگان در جهت 📍 در جهت تهیه مواد اولیه برای نوشتن داستان 📍نوشتن با مشخص و مورد نیاز برای نویسندگی ✅️ در حرفه‌داستان برنامه‌ها و چالش‌های مختلفی برگزار می‌شود. لطفاً با کانال همراه باشید و در راستای برنامه همان دوره مطلب بفرستید. مطالب خارج از برنامه، پذیرفته نیست. مدیرگروه از همراهی شما تشکر می‌کند🙏 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedsstan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم نویسنده: نرگس جودکی "گفتگوی خانوادگی" اتاق بیمارستان جای حرف زدن درباره‌ی خیلی چیزها نیست. آن‌ها دور تخت مینا ایستاده بودند. لاغر و پریده رنگ روی تخت دراز کشیده بود چشمانش بسته بود. بعد چشمانش را باز کرد. به کسانی که اطرافش بودند نگریست و دوباره چشمانش را بست. به نظر می‌آمد گوشه‌ی چشمانش اشک جمع می‌شود. مینو صورتش را جلو برد و با لحنی نمایشی که همه حاضران در اتاق بشنوند گفت: ـ خدا روشکر. آبجی قشنگم خوبی؟ مینا صورتش رابه سمت دیگر برگرداند. مسعود طرف دیگر تخت ایستاده بود. لبخند زده بود: ـ چیزی نیست عزیزم نگران نباش. مینا سعی کرد لب بزند اما خشکی گلو ولب‌های سفید شده‌اش او را به سرفه انداخت. نمی‌دانست چه طور توانسته‌اند او را به این زندگی برگردانند. مادر با لیوان آب کنارش آمد. ـ یه ذره بخور عزیزم. لب هات خشک شده. چشمان مادر در صورت چروکیده‌اش پر از غم و حرف‌های نگفته بود. مینا چشمانش را به هم فشرد و خط باریک اشک روی شقیقه‌هایش پایین لغزید. صدای زنگ تلفن مسعود بلند شد. مینو با نگرانی به مسعود و بعد به گوشی تلفن بزرگی در دستش بود نگریست. مسعود کمی از تخت دور شد و آرام با تلفن صحبت کرد. مادر زیر گردن او را گرفت و سرش را کمی بالا آورد که بتواند آب بخورد. دوباره به چشم های مادرش نگریست. مطمئن بود این نیز مثل بسیاری رازهای دیگر برای همیشه پشت این نگاه غمگین مسکوت می‌ماند. اولین جرعه‌ای که نوشید احساس تهوع دل و روده‌اش را به هم پیچید. آن همه قرصی که خورده بود و لوله‌های شست و شوی معده که تا اعماق تنش فرو کرده بودند همه چیز را در درونش خالی کرده بود. حالا فقط احساس غم مانده بود و چند تصویر که همچنان در ذهنش شناور بودند. تصویر کیک تولد مسعود، تصویر پیامک مینو به مسعود: حواست باشه دیگه سوتی ندی، در ضمن مینا غلط کرده. من دوست دارم... با چند ایموجی قلب و بوسه... تصویر اتاق خواب مینو در خانه‌ای قدیمی شان با آن تخت خواب کوچکش که دو نفری به سختی روی آن جا می‌شدند. وقتی هنوز مینو کوچک بود بارها روی همان تخت بغلش کرده بود و کنارش مانده بود که نترسد. چشمانش را باز کرد که مسعود را به جای خودش روی آن تخت نبیند. هنوز همه دور تا دورش ایستاده بودند. اتاق بیمارستان جای حرف زدن درباره‌ی خیلی چیزها نیست. مینا می‌دانست بعد از آن هم هیچ کسی چیزی نخواهد گفت. 💫💫💫💫💫💫💫💫 این داستان برای چالش ادبی حرفه‌داستان نوشته‌شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
👆فایل pdf کتاب " زن، زندگی، آزادی" در اپلیکیشن طاقچه «زن، زندگی، آزادی» را از طاقچه دریافت کنید
🟢 اگر نقد یا نظری بر این کتاب دارید تا ساعت ۱۹ ارسال بفرمائید. بعد از این ساعت لطفا هیچ مطلبی را در زمینه نقد و تحلیل این کتاب ارسال نفرمائید. با تشکر زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🟢🟢🟢
📗 یادداشتی بر کتاب " زن، زندگی، آزادی" 🖋 یادداشت‌نویس: سید جواد امامی میبدی من معتقدم به چنین آثار مستقیم گویی هم نیاز داریم. مثل کتاب های آموزشی روانشناسی که داستانی بودنش در حد نمک است. بله از نظر داستانی ضعیف است و طبیعی است نه جای داستان را تنگ می کند و نه جای خاطرات و متون تحلیلی و شبهه زدا را. در نگاه اول، این کتاب مرا به یاد کتاب دیگری که در زمینه مسائل حقوق زنان در ایران است، انداخت. کتابی با نام "از گت ارشاد تا چادر المیرا". کتابی که در فضای مناظره دانشجویی به گفت و گوهای رسمی و منطقی پرداخته و بدون داستان پردازی، ماجراها را پیش می برد. جایی که محتوا در قالب داستان بلند جا نمی شود و فوریتی برای رساندن آن به بخشی از جامعه حس می شود شاید این آثار بد نباشد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
📙 یادداشتی بر کتاب " زن، زندگی، آزادی" 🖋 یادداشت‌نویس: زهرا ملک‌ثابت این کتاب ارزش ادبی و هنری ندارد. نثر و زبان، گاهی شبیه به رُمان‌های زرد و عامیانه است. البته کتاب از لحاظ مسائل جامعه‌شناختی قابل تامل و توجه است. کتاب"زن، زندگی، آزادی" استنادها و ارجاعات زیادی به کتاب " صعود چهل ساله ایران" دارد. من به عنوان خواننده ترجیح می‌دهم کتاب صعود چهل ساله ایالات متحده آمریکا، بریتانیا و چند کشور دیگر اروپای غربی، حتی چند کشور شرق آسیا و چند کشور عرب حاشیه خلیج فارس و غیره و ذلک را هم بخوانم. شاید آن‌ها هم در این چهل ساله اخیر کارهایی کرده باشند. اینکه متاسفانه، نوجوانان و جوانان ایرانی اطلاعات عمومی کم و پائینی از تاریخ و فرهنگ‌شان دارد یک نکته است. نکته دیگر اینکه اینگونه کتاب‌ها از قبیل "زن، زندگی، آزادی" آینده ادبیات فارسی را به صورت جدی تهدید می‌کنند و موجب تنزل ادبیات غنی ما و دستاورد بزرگان این حیطه‌اند. جمله معروفی است که می‌گوید: "زمانی که ادبیات تغییر می‌کند، انقلاب آغاز می‌شود" اگر به چنین جمله‌ای معتقد باشیم کتابهایی از قبیل "زن، زندگی، آزادی" و امثال آن، سبب چیزی می‌شوند که هدف‌ تولیدکنندگان‌شان ردّ و مخالفت با آن بوده. فقط مسئله نویسنده یا نویسندگان این آثار مطرح نیست. از آنجا که اینگونه کتابها به صورت انبوه منتشر می‌شوند و مورد حمایت آشکار و گسترده سازمان‌های دولتی هستند، مسائل و نکات منفی اینگونه کتابها به همان اندازه بارزتر و آسیب‌زننده می‌شود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
درود ☀️ کار امروز را آغاز می‌کنیم با آثاری که اعضا و همراهان کانال حول محور چالش‌های این هفته نوشته‌اند. 🌱🌱🌱🌱🌱 آثارتان را با موضوع دو چالش این هفته، به این آیدی ارسال کنید @zisabet
می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم نویسنده: فاطمه صادقی از وقتی حرف زدن را یاد گرفتم اولین جمله ای که به زبانم نشست بابا بود. راحت وبدون استرس گفتم «می خوام» هرچیزی را که دوست داشتم. شاید هم آن چیز را به من نمی دادند، یا از دستم می گرفتند، ولی من راحت خواستم ام را گفتم بودم. بزرگ که شدم دنیا شکل تازه برایم گرفت، باید کمتر می خواستم، کمتر حرف می زدم، کمتر می خندیدم چون همه این برای یک دختر عیب بود همه این ها با بزرگ من هم رشد کرده بود. نمی خواهم بزرگ باشم وگفته هایم در دلم بماند می خواهم حرف دلم را راحت به زبان بیارم. راحت بگویم؛ چه کسی را دوست دارم وچه کسی را نه؛ ازچه چیزی خوشم می آید از چه چیزی نه؛ حتی اگر در خلوت هم می خواهم راحت حرف بزنم؛ صداها درونم گوش ام زمزمه می کنند نه نگو، اما من می گویم حرف دلم بهترین سند زندگی من است.... 💫💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
می‌خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم نویسنده: زهره باغستانی میبدی ☆☆چـــــــــــشــــــــــــــم☆☆ آن روزها، که دقیق نمی توانم بگویم کدام روز، مادر بزرگم می گفت: _"دختر هر چی دست و پاش به جا زبونش بجنبه عزیزتره! دست و پا خار کن! خودت رو عزیز کن!" نمی دانم کدام فیلسوفی این بیانه را صادر کرده بود که شده بود قانون و زده بودند سر در خانه که نه، تخت پیشانی دخترها که هر وقت جلوی آینه می روند یا عکسشان توی جوی آب می افتد. به جای این که از چشم و ابروی دلربایشان، توی دل قند آب کنند. این درس را هی با خود تکرار کنند. "به جا زبون، دست و پا بجنبونو بگو چشم" وای به روزی که کسی می خواست این زبان سرخ را بیشتر از گفتن، سالم و چشم و شما درست می گویید بچرخاند. دختر می باید خانه پدر بگوید"چشم" همین طورچشم گویان، بله بگوید و با سبیل کلفتی که تا بعد از بله گفتن سر سفره عقد ندیده بودش هم بگوید...."چشم!" مادر در گوشش گفته بود. _" شوهر خدای دوم، مادر شوهر خدای شوهر، هر چه تو کردی مادر بگو چشم!"باز گفته بود. " چشم...! چشم..! " دلش خواب می خواست. اما چای مادر شوهر، چه؟ باید می جنبید. لباس گل دار و دامن چین هنوز به دلش مانده بود. اما شوهر چشم درانده بود. _" هر چی من میگم. زشته بگن زن فالنی مثل مترسک سر جالیز لباس پوشیده، بگو چشم....!" باز گفته بود. " چشم...!" هنوز خودش بچه بود، دلش بچگی می خواست. خواهر شوهر گفته بود _" وا... تا کی برادرم نگاه بچه مردم بکنه! نکنه نازایی؟!" شکمش بالا آمد. دلش انار ترش می خواست. اما سفارش کرده بودند. _" ترشی نخوری بچه ات دختر میشه" آب دهانش را با ویارش قورت داد ه بود و گفته بود: "چشم" حاالنگاهش به آینه است. همان که تویش نگاه کرده بود و مادر سقلمش زده بود بگو بله و او گفت بود ," چشم" " چشم، چشم" ها کار خودشان را کرده بود. مثل موریانه ای، کم ک مک افتاده بود به موهایش، رنگ همه را خورده بود. یک دست سفید، درست رنگ " چشم." زیر چشم جای پای "چشم."مثل پنچه های کلاغه مانده بود. بین دو ابرو "چشم" دو خط جاده کشیده بود. عمیق..! با خودش گفت: " چشم" گفتن یک جا کارم را آسان می کند. عزرائیل که بیاید و بگوید جان بده! راحتم شده، می گویم "چشم" 💫💫💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
کتاب قهوه یزدی در کتابسرای ملک موجود شد. همشهریان یزدی، از امروز می‌توانید کتاب قهوه یزدی، اثر زهرا ملک‌ثابت را از کتابسرای ملک تهیه بفرمائید. آدرس: یزد، بولوار شهید صدوقی، بعد از پل عابر پیاده، رو به روی مدرسه حکیم‌زاده، ( ناصر ملک‌ثابت) @herfeyedastan