حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
طرف میگه جانم فدای رهبر و فلان و بیسار... اما رای نمیده... فقط حاجی یادت باشه همون رهبر گفته که رای
فقط یه ایرانی میتونه ...
دائما دم از نداشتن آزادی بزنه بعد به حق رای خودش که آرزوی مردم خیلی از کشورهاست پشت کنه و بگه : رای بی رای !
اینا حرف دشمناست که تو دهن برخی ها افتاده بصیرت داشته باشید 🙂.
#رای_میدم_به_عشق_رهبرم ♥️☁️
انگیزههایدانش📕🖇
تابهحال برای شما هم پیش آمده که ابتدای سال تحصیلی با دوستتان در مورد هدفهای آن سال صحبت کنید؟🤔
دوستتان از اهداف و برنامههایش میگوید. شاید بعضی از حرفهایش غیرممکن به نظر رسیده و در دلتان بخندید که جوجهها را آخر خرداد میشمارند و حتی اسم هدفهای رفیقتان را بگذارید فانتزی.🚌 • • •
ولی اول جدیت را در چشمهای دوستتان میبینید. وقتهایش را مدیریت کرده و برنامهریزی میکند. در مورد هدفهایش خیلی امیدوارانه حرف میزند و شما که هنوز باورتان نشده همچنان لبخندهای یکطرفه تحویلش میدهید.
نتایج ترم اول که رسید برق از سرتان میپرد، انگار واقعاً رفیقتان یک کارهایی کرده است. کمکم فاصلهاش را با دیگران زیاد میکند و با همان شیب ملایم و برنامهریزی جدی آخر خرداد در همان نقطهای میایستد که اول مهر حرفش را زده بود.📌🔖
خلاصهکهتلاشکنیدواسهرسیدنبهاهدافتون🤓💡
#جهاد_علمی📚
#درسبخوانیم🔗.
#فرمایشات_رهبری✌️🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔😔😔😔پیشنهاد دانلود
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_چهار ــ نمیخوام
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_پنج
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_شش
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت :
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
#تلنـگر
روزه که نمیگیری!!
نماز که نمیخونی!!
حجاب هم که....!!
حجاب نگاه هم که.....!!
دوستی با جنس مخالف هم که.....!!!
🍃ولی همچنان معتقدی دل باید پاک باشه.از اعماق وجودباید خدارو دوست داشت،این کارا مهم نیس.😑
❓بنظرت وقتش نیست،شک کنی به دلت؟ به این دوست داشتنت؟❕
#بہ_سوی_خدا 💔
•°🌱
#ها_علی_بشر_کیف_بشر
معراج رفته بود
ببیند خدا کجاست؟!
معراج دید و گفت:
ببین تا کجا علیست!💛
60روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🌺
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#حسین_جانمــــــــ「♡」... ✨ چه غریبانه دلم میل تو دارد این صبح ✨ هرروز سلامت کنم ای عشق از ا
امـامصادق(؏):
کسۍکہخداخيـرخواه اوباشد.. محبّتحـسينوشوقزيارتـشرادر دݪاومۍانـدازد..:)🌿
#بطلبآقا💔
#شاید_تلنگر
🍀هر موقع تونستی کفشای اونی که
ازش بدت میاد،جفت کنی
اون موقع آدم شدی...!🙃
#استاد_پناهیان
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
#خنده_حلال☺️
#طنزجبهه😁
اصطلاحات جبهه 😁☝️
خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل
بسیجی .................................... آهنربا
دوشکا ................................... بلبل خط
کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن
قاطر .................................... ترابری ویژه
مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس
نماز شب ................................ پا لگد کن
آفتابه ......................................... تک لول
مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن
(فقط کلاشینکف، این حجم از خلاقیت قابل تحسینه😁)
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🍃⌛♥️
³عامل پیشرفت معنوے:
- مراقب زبان و حرف هاے خود باشید!
- مواظب چشمـ و نگاه خود باشید!
- از مال حرامـ دورے کنید!
#درمحضرإیتاللہبهجت🌿
<<✨🍁>>
#حـاج_قـاسـمـ🌺⃟🌾
مواظب اعمالتان باشید چون
🌻از دشمنی تا دوست یک لبخند
🌻از جدائی تا پیوند یک قدم
🌻از توقف تا پیشرفت یک حرکت
🌻از عداوت تا صمیمیت یک گذشت
🌻از عقبگرد تا جهش یک جرأت
🌻از نفرت تا علاقه یک محبت
🌻از شکست تا پیروزی یک شهامت
🌻از خسته تا سخاوت یک همت
🌻از صلح تا جنگ یک جرقه
🌻از آزادی تا زندان یک غفلت
🌻از مرگ تا زندگی یک نفس
یه روز غضنفر
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
در کعبه متولد میشه😌
یه روز غضنفر دختر پیامبر رحمت و مهربانی رو به همسری انتخاب میکنه😌
یه روز غضنفر در رختخواب پیامبر اکرم (ص) می خوابه و نقشه دشمنان اسلام برای قتل پیامبر(ص) را نابود میکنه😌
یه روز غضنفر درقلعه خیبر را از جا میکنه😌
یه روز غضنفر در رکوع نمازش، به فقیر، بخشش میکنه☺️
غضنفر افطار سه شبانه روزش رو به فقیر و اسیر و یتیم میده و با آب افطار می کنه😮
یه روز غضنفر در محراب مسجد شهید 💔 میشه😔
بله غضنفر یعنی " شیر، مرد با صلابت و قوی" لقب مظلوم ترین و بزرگ مرد تاریخ بشریت و اسلام😓
آنقدر مظلوم که حتی وقتی خبر شهادتش در مسجد پخش شد، بعضی گفتند مگر علی (ع) هم نماز میخواند.
آنقدر مظلوم که ما شیعه های علوی هم با این لقب جوک میسازیم 😓
وای برما، وای...
📢📢 هنوز دیر نشده بیایید بیدار شویم 📢📢
🌺 هر كس دوست داره لقب مبارک امیرالمؤمنین از فرهنگ طنزپردازی حذف بشه این پیام را منتشر کنه..
یاعلی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🍃⌛♥️