eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
779 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
تسبيح جبرئيل عليه السلام: 💟سُبْحانَ الدّائِمِ الْقائِمِ، 💟سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ، 💟سُبْحانَ الْواحِدِ الاَْحَدِ، 💟سُبْحانَ الْفَرْدِ الصَّمَدِ، 💟سُبْحانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ، 💟سُبْحانَ اللّه ِ وَ بِحَمْدِه، 💟سُبْحانَ الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ، 💟سُبْحانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ، 💟سُبْحانَ رَبِّ الْمَلائِكَةِوَالرُّوحِ، 💟سُبْحانَ الْعَلِىِّ الاَْعْلى، 💟سُبْحانَهُ وَ تَعالى. هر كس اين تسبيح را هر روز تا يك سال بگويد، از دنيا نمى رود تا آنكه جايگاه خويش را در بهشت ببيند. ⁦☂️⁩⁦☂️⁩⁦☂️⁩⁦☂️⁩⁦☂️⁩ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍊| 🎻| ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ•🍊›•• افراد‌سست‌اراده‌همیشه‌منتظرمعجزه‌ها‌ و‌رویداد‌هاۍ‌شگفت‌انگیزند.! امـا‌افراد‌قوۍ،خود‌آفریننده‌ۍ‌معجزه‌ها ورویداد‌هاۍ‌شگفت‌انگیزند.!🍂`• ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🌹🌿 میگن‌جلو‌اون‌پسر‌بچه‌ای‌که‌بتونه‌ هزاری‌رو ‌از ‌دو‌هزاری‌تشخیص‌بده باید‌حجاب‌کرد . . .🧡͜͡🍊 ؟!
کاش 🍁🍂 {«به همان اندازه ای که از حرف مردم میترسیم💢 از تو می ترسیدیم که اگر اینگونه بود دنیای 🌎 ما دنیای دیگری بود🙂 و آخرت ما آخرت دیگری»}🍃
'خدا چند گناه را نمےبخشد' ¹عمدا نماز نخواندن ²بہ ناحق آدمـ ڪشتن ³عقوق والدین ⁴آبرو بردن این انقدر نحسند ڪہ گاهے صاحبانشان موفق بہ توبہ نمےشوند..📒 🌿
☀️ 💐امام صادق(علیه السلام ): 🖊هر گاه عالم به علمش عمل نکند(اثر)موعظه اش از دل ها زایل می شود؛آنچنان که باران از روی سنگ صاف می لغزد.🌹 📚کافی ،جلد ۱ ،ص۴۴ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مهمون میگی جارو بزنه؟؟؟!!! که حالا به آقات میگی؟؟!!!!!!! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_چهار سمانه همراه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری