تسبيح جبرئيل عليه السلام:
💟سُبْحانَ الدّائِمِ الْقائِمِ،
💟سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ،
💟سُبْحانَ الْواحِدِ الاَْحَدِ،
💟سُبْحانَ الْفَرْدِ الصَّمَدِ،
💟سُبْحانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ،
💟سُبْحانَ اللّه ِ وَ بِحَمْدِه،
💟سُبْحانَ الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ،
💟سُبْحانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ،
💟سُبْحانَ رَبِّ الْمَلائِكَةِوَالرُّوحِ،
💟سُبْحانَ الْعَلِىِّ الاَْعْلى،
💟سُبْحانَهُ وَ تَعالى.
هر كس اين تسبيح را هر روز تا يك سال بگويد، از دنيا نمى رود تا آنكه جايگاه خويش را در بهشت ببيند.
☂️☂️☂️☂️☂️
🍊| #انگیزشی
🎻| #آموزنده
ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ•🍊›••
افرادسستارادههمیشهمنتظرمعجزهها
ورویدادهاۍشگفتانگیزند.!
امـاافرادقوۍ،خودآفرینندهۍمعجزهها
ورویدادهاۍشگفتانگیزند.!🍂`•
ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌹🌿
میگنجلواونپسربچهایکهبتونه
هزاریرو از دوهزاریتشخیصبده
بایدحجابکرد . . .🧡͜͡🍊
#حواستهست؟!
'خدا چند گناه را نمےبخشد'
¹عمدا نماز نخواندن
²بہ ناحق آدمـ ڪشتن
³عقوق والدین
⁴آبرو بردن
این انقدر نحسند ڪہ گاهے صاحبانشان
موفق بہ توبہ نمےشوند..📒
#استاد_فاطمے_نیا🌿
#حدیث_روز☀️
💐امام صادق(علیه السلام ):
🖊هر گاه عالم به علمش عمل نکند(اثر)موعظه اش از دل ها زایل می شود؛آنچنان که باران از روی سنگ صاف می لغزد.🌹
📚کافی ،جلد ۱ ،ص۴۴
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
میگفت:قبلازشوخے نیتِتقربڪنوتودلتبگو: دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربةالےالله اینشوخیاتممیشہعبادت..
‹🌱🌵›
خــــــُداونداٰ مـا جـُز بـه
جَـهادْ وَشَـهادَتـْ
دّرراه تـْو فِکـر نمیـکنیمـْ
#تُـوخُـودمٰارابــِپَـذیـر
ـ "♥️🕊🔗
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مهمون میگی جارو بزنه؟؟؟!!!
که حالا به آقات میگی؟؟!!!!!!!
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_چهار سمانه همراه
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #نود_پنج
کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم
ــ نه نه کمیل نمیری
و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند
نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته
کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین
سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری