حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°~✨💚
ذڪرحرمتوستکهگلڪردهبهلبها
پسگوشبڪننالہ"آقابطلبها"!تنبیہنڪنگرچهبدمگرچهسیاهم
محتاجنوازششدهامجآۍغضبها . . 💔#اݪسلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا..🌱 • •❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهار ساعت یک بامدا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنج
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید :
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل پ
کمیل غرید:
سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم،
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل
دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد
سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه
کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد.
سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم
کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت.
***
با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن
کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_شش
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطرتب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ،
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سمانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد کرد،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده،
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
دلتقرصباشه..'✨
یهروزیسختیاهمتموممیشه
روزایخوبتوراهن..!!😉🌸
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
دلتقرصباشه..'✨ یهروزیسختیاهمتموممیشه روزایخوبتوراهن..!!😉🌸 ❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@her
دلتکهگرفت..'🥀
سربزارروشونههایخدا
وتویآغوششجابگیر
تاآرومشی..!!🙃♥️
#جࢪعہایازنهجالبلاغه..'✨
《أَقَلُّمَايَلْزَمُكُمْلِلّهِأَلاَّتَسْتَعِينُوابِنِعَمِهِعَلَىمَعَاصِيهِ!》
ڪمٺࢪینحقخدابࢪعہدهےشماایناسٺ
ڪہازنعمٺهاےالہےدࢪگناهانیاࢪےنگیࢪید!🍃🌸
#حڪمٺ³³⁰
رفیقیہنگاهبهدوروبرتبنداز
ببینمیتونےچیزےروپیداڪنے
ڪہنعمٺخدانباشه..؟!
حٺےاۅنگوشےاےڪہالاندسٺٺہ
وداࢪےباهاشاینمطالبومےخۅنےهم
نعمٺخداست..!!✨
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
حٺےاۅنگوشےاےڪہالاندسٺٺہ وداࢪےباهاشاینمطالبومےخۅنےهم نعمٺخداست..!!✨
مگہنہاینڪہ
ٺۅبراےخریداونگوشے
پولخرجڪࢪدے
خباونپولرزقےبودهڪہخدا
بࢪاےپدرتیاتوفرستاده
پسگوشےهمنعمتہ..'😉🌸
حالایہلحظہبہگناهایےڪہ
مࢪٺڪبشدےفڪࢪڪن
ببینمیتونےگناهےࢪۅپیداڪنے
ڪہبانعمٺخدانجامنشدهباشه
نمیشه..!!🖐🏻
بهواللهڪہنمیشہ..'🚶🏻♂
پسچے..؟!
یعنےمولاعلی
تواونحڪمتفࢪمۅدن
باباجانگناهنڪنید..!!🖐🏻
والسلامنامہٺمام..'🍃
همہےگناهایےڪہانجاممیدیم
ناحقےدࢪحقخداست..!!🥀
خدایےڪہعاشقمونہ
وبیشترازحدےڪہبشہمتصورشد،
دوستمونداره :)))
اونهنوزمدوسِتدارهرفیق..!!🙂☝️🏻
بیابرگردیم
بیابپریمبغلآخدامون..'♥️
اونخیلےۅقٺہڪہدلتنگمونہ.."🖇
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
دلتقرصباشه..'✨ یهروزیسختیاهمتموممیشه روزایخوبتوراهن..!!😉🌸 ❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@her
شبکهمیشود..'✨
تمامروزمراباتومرورمیکنم
مثلهمیشهکنارمنبودی
وهمینبودنتشبهایمرابخیرمیکند..!!💛
#شبتونپرازعطرخـدا..'✨🌙
التماس دعا 🌿
یاعلی✋🏻
#قرارصبحگاهی[🌼🛵]
¹]سلامبرشاهشهیدان:
#السلامعلیکیاحسینابنعلی[☀️☁️]
²]سلامبرصاحبالعصر:
#السلامعلیکیاامامانسوالجان[🍃🌿]
³]سلامبرحضرتمادر:
#السلامعلیکیاأمالحسنینوالزینبین[♥️🖇]
⁴]ذکرروز(صدمرتبه):
#لاالهالااللهالملکالحقالمبین[🌙🌸]
#التماسدعاءفرج[🔆🎈]
روز پنجشنبه به نام امام حسن عسکری(علیهالسلام) است🌸
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلىً لَكَ وَلِآلِ بَيْتِكَ، وَهٰذَا يَوْمُكَ وَهُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَمُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيافَتِى وَإِجارَتِى بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَاهِرِينَ.
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•••|💚⭐ . #السلام_ایها_غریب #سلام_امام_زمانم♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات
سلام امام مهـربان زمانـم♥
منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظه ی شیرین،
خانه دل را هر روز
آب و جارو ميكنيم ...
وقتی که بیایید
به انتظار هایی که کشیده ایم
افتخار خواهیم کرد
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
سلام امام مهـربان زمانـم♥ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز
#یاصاحب_الزمان_عج💚
بہ هر طرف نظر ڪنم
اثر ز روے ماه توست
گر این جهان بپا شده
بہ خاطر صفاے توست...
ببین ڪہ پر شده جهان
ز ظلم و جور اے عزیز
بگو ڪدام لحظہ ها
ظهور روے ماه توست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام محبوب قلبم💚
☀️صبحت بخیر آقاے دو عالم❤️