فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و شهادت نام گرفت وقتی خدا کسی را کشت از شدت عشق
#پیشنهاد_دانلود
#شهادت
ـــــــــ.🌸.ــــــــــــ🌸ـــــــــــ.🌸.ــــــــــ
@herimashgh
🍃رمان ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد :
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردمکه دیدم
ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه...
🍃رمان ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هشت
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله
#قسمت_هفتاد_و_نه
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:_میام باهات تا دم در نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون،کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران .
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد.ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده.
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چیشده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم .
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد .
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بی حال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت.
چشم هامو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم
ریحانه اومد نزدیک ماشین.
بهم اشاره زد ک سلام کنم.
منم سرمو تکون دادم و
اروم سلام کردم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله
#شهیدانه🌹
#شهیدعباس.دانشگر🌹
کتابهایی که از نمایشگاه کتاب سال ۱۳۹۴ خریده بود، دست گرفته بود و آورده بود خانه ما: «این کتابا درباره تربیت بچهس! واسه شما هدیه گرفتم. باید وقت بذاری و مطالعاتت رو درباره تربیت بچه بیشتر کنی! میدونی ۸۰ درصد تربیت بچه زیر ۵ سال شکل میگیره؟ باید تلاش کنی که نیازهای روحی و روانی بچه رو تامین کنی!»👼🏻
از تاثیر رفتار پدر و مادر بر فرزندان میگفت: «روحیه بچه لطیف و حساسه! تک تک رفتارا و حرفای پدر و مادر توی روحیه بچه تاثیر میذاره پس مواظب رفتارت با بچه باش تا ازت درست
الگو برداری کنه!»👀🦋
حرف هایش آنقدر پخته بود که حس میکردم ده ها کتاب تربیتی را مطالعه کرده است. وقتی به برادرم محمدمهدی گفتم عباس درباره تربیت کودک مثل یک کارشناس حرف میزند، احساسم را تایید کرد و گفت: «عباس درباره پرورش استعداد کودکان، مطالعات زیادی داشته»📚
این یعنی روح تشنه عباس به مطالعات درسی و رسمی اکتفا نمیکرد. اولویت ها را میشناخت و برای آگاهی بیشتر، دست به کار مطالعه میشد.🖇📖
🔖خواهر شهید
@herimashgh
🔴وصیت کردن هنر نیست، تا زنده ایم ببخشیم!
✨مردی انبار خرمایی داشت و ظاهراً مرد مومنی بود و به تکالیف دینی اش عمل می کرد
🌿روزهای آخر عمرش وصیت کرد و رسول خدا را هم وصی خود قرار داد که پس از مرگ او انبار خرما را به مصرف مستمندان برسانند.
🌺رسول خدا هم پذیرفت و پس از مرگ وی در انبار را بازکردو تمام خرماها را درمیان مستمندان تقسیم کرد.
❄️سپس یک دانه خرما از میان خاکها برداشت و به مردم نشان داد و فرمود: این چیست که در دست من است؟
گفتند: یک دانه خرماست که از میان خاک ها برداشته اید.
🌹فرمود: این مرد اگر خودش همین یک دانه خرما را درحیات خودش می داد، در نزد خدا محبوب تر بود از این همه خرمایی که من از طرف او طبق وصیتش انفاق کردم!
💥این تذکر بسیار تکان دهنده ای است که تا زنده هستید کارتان را خودتان انجام دهید.
🌺وصیت کردن هنر نیست. هنر این است که در زنده بودن بتوان مال را از خود جدا کرد که دردآور است.
📙 صفیرهدایت، ۳۶،توبه، آیت الله ضیاء آبادی
@herimashgh
#کلام_شهید:🌿
🥀امیدوارم #حضورم در سوریه مرا به امام زمان(عج) نزدیک ڪند...
خیلی اهل #نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط #جهت یاد آوری:
🍃۱. نماز که انسان را از #فحشا
و منکر دور مے کند
۲. روزه کہ سپر آتش🔥 است
۳. یادآورے مرگ
۴. جهاد با نفس
۵. ولایت مداری و #گوش به فرمان رهبر بودن
۶. دعا براے سلامتی و فرج آقا
۷. طلب شهادت...
#شهید_رسول_پورمراد🌷
@herimashgh
••••…♡…••••
✨ شهید گمنام
یهو دیدم پلاڪشو ڪند🍂
انداخت تو کانال ماهی( #شلمچہ)
😳 گفتم: چرا این طوری ڪردی؟؟؟ این هویتته!!!!
❣️گفت: «این آتیشی ڪه من می بینم
راه برگشتی ندارم، 🌱
🌿باخودم فکر کردم
#شهید شم عجب تشییعی بشم.😍
✨دیدم "شهوت تشییع شدن" دارم🙁
پلاڪو ڪندم که تشییع هم نداشته باشم!»❄️
✨📎شهیدگمنام ، عملیات کربلای۵
@herimashgh
آیا گناه کبیره پاک میشود
🌸✨ گناه کبیره گناهی است که در قرآن یا روایات برای ارتکاب آن وعده عذاب داده شده است. (ملاک های دیگری نیز برای کبیره بودن گناه ذکر شده است) همچنین گناه صغیره نیز با تکرار (اصرار بر آنها) به گناه کبیره تبدیل می شود.
خداوند💚 در قرآن وعده بخشش همه گناهان را داده است. و برای این که ما مشمول این فضل الهی بشویم این راه هایی دارد که یکی از آن راه ها توبه می باشد،
1⃣ توبه در حق الله جبران گذشته (قضا)
2⃣ استغفار
3⃣ در حق الناس علاوه بر استغفار دادن حق طرف مقابل تحصیل بر رضایت او می باشد.✨
@herimashgh
#حدیث_امروز 🔆
#حدیث_مهدوی💚
حضرت علی (سلاماللهعلیه) فرمودند:
همواره در انتظار فرج (و ظهور صاحب الزمان علیه السلام) باشید و از رحمت خدا مایوس و نا امید نباشید.
بحار، ج ١٥، ص ١٢٣.
@herimashgh
الإمامُ الحسنُ علیه السلام : مَنِ اتَّکَلَ على حُسنِ الاختِیارِ مِنَ اللّهِ ، لَم یَتَمَنَّ أ نّهُ فی غَیرِ الحالِ التی اختارَها اللّهُ لَهُ .🌺
امام حسن علیه السلام : هرکه به حُسن انتخاب خداوند تکیه کند ، جز آن وضعى را که خدا برایش برگزیده است، آرزوى داشتن وضعى دیگر نکند .🍃
📚بحار الأنوار : ۷۸/۱۰۶/۶٫
@herimashgh
•|🌀🥀|•
#استوری 🌱
دلش گرفته بود و با خود گفت:
چقدر تنهایم!
صدایی شنید که می گفت:
من با توأم ،
هرجا که هستی و می بینمت...
(حدید|۴)
@herimashgh
#تلنگر •|⚡️🌻|•
گاه باید
دقایقے آرام و بے صدا⏳
به فکر فرو رفت ✨
باید فکر کرد که واقعا کجاۍ این جهان جاۍ داریم و نقشمان چیست¿🥀
باید منصفانه فکر کنیمـ سرباریمـ یا سرباز¿😔
شاید همین تفکر تلنگرۍ باشد برایمان👌🌱
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
@herimashgh
*التماس تفکر 🦋*
*سوال و جواب*
مردی بارسول اکرم
«صلی الله علیه و آله و سلم»
☘🌹میخواهم گناه نکنم . . .
👈فرمود #دروغ_نگو
☘🌹میخواهم داناترین مردم باشم
👈فرمود #ازخدابترس
☘🌹میخواهم از خالصان باشم
👈 فرمود شب و روز #قرآن_بخوان
☘🌹میخواهم همیشه دلم زنده باشد
👈فرمود #مرگ_را_فراموش_نکن
☘🌹میخواهم همیشه در رحمت حق باشم
👈فرمود به #خلق_خدا_نیکی_کن
☘🌹میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد
👈فرمودهمیشه #توکل_به_خدا_کن
☘🌹میخواهم در جمع مردم خوار نباشم
👈فرمود #پرهیزگارباش ازگناه بپرهیز
☘🌹میخواهم عمرم طولانی باشد
👈فرمود: #صله_رحم_کن
باقوم وخویش رفت وآمد کن احوالش را بپرس
☘🌹میخواهم روزی من وسیع باشد
👈فرمود همیشه #باوضوباش
☘🌹میخواهم به آتش دوزخ نسوزم
👈فرمود #چشم_وزبان_خودراببند
☘🌹میخواهم سنگین ترین مردم باشم
👈فرمود #ازکسی_چیزی_مخواه
☘🌹میخواهم مال من بیشتر شود
👈فرمود مداومت کن به #سوره_واقعه_هرشب
☘🌹میخواهم فردای قیامت ایمن باشم
👈فرمود در میان شام و خفتن
به #ذکرخدامشغول_باش
☘🌹میخواهم باحضورقلب نمازهایم رابخوانم
👈فرموددر #وضوگرفتن_بسیاردقت_کن
☘🌹میخواهم در نامه اعمالم گناه نباشد
👈فرمود
به #پدرومادرت_نیکی_کن
به #پدر_و_مادرت_نیکی_کن
☘🌹میخواهم برای من عذاب قبر نباشد
👈فرمود #لباس_خودراپاک_نگهدار
📚بحارالانور
ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرج
@herimashgh
#رزقروزانهمون🌙🌱 |
گویند #حربنیزیدریاحے اولینڪسۍ
بودڪهآبرابهرویامامبسټ
واولینڪسیشدڪهخونشرابراۍاوداد !
#عمرسعد هماولینڪسےبودڪه
بهامامنامهنوشتودعوتشڪردبراۍ
آنڪهرهبرشانشودواولینڪسۍشدکه
تیررابهسمتاوپرتابکرد!
ڪهمیداندآخرڪارشبهڪجامیرسد . ؟!
دنیادارابتلاست . !
باهرامتحانےچهرهایازماآشڪارمیشود،
چہرهایڪهگاهیخودمانراهم
شگفتزدهمیڪند !
چطورمیشوددرایندنیابرڪسۍخرده
گرفتوخودراندید . !
#حاجاسماعیلدولابۍ
#راھبۍپایان . !
.
•●•●•●•●•●•●•●•●•
یامــهـدے"عـج" جـان، ســلام🦋›
.
.
@herimashgh
#تلنگࢪ✨⛓
😭شعری از زبان حال امام زمان(عج)😭
خانه ی تک تک تان را زده ام درب ولی
اثر از یاری ما در دلتان نیست که نیست😔😔
انتظارم ز شما بیشتر است از دگران
یک دعای فرجی🙏🏼 بر لبتان نیست که نیست😔😔
اگر هم هست فقط لقلقه ای باشد و لیک
گریه بر غربت ما در شبتان نیست که نیست😔😔
به کجا روی ز سویم بکشیدید افسوس
یک نفر مرد عمل در صفتان نیست که نیست😔😔
تا دعایی ز برایم نکنید از ته قلب
صبح امید و ظهور در کفتان نیست که نیست😔😔
شاید او #منتظر توست که برگردی
صلوات برای ظهورش😞🌸✨
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
@herimashgh
دعا برای #رفع_انواع_و_اقسام_بلاها_و_گرفتاریها در طی روز
این دعای ارزشمند از امام صادق علیه السلام روایت شده و ایشان از پدران گرامی خویش از پیامبر اکرم صل الله علیه و آله روایت کرده است که فرمودند :
همانا هر که خدا را به این دعا بخواند و سه مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لاقوة الا بالله را بخواند خداوند تعالی درآن روز او را از #هفتاد_و_هفت_نوع_بلاء نجات دهد که هر کدام از آن ها #بزرگتر_از_کوههای_به_هم_پیوسته می باشد و خدای تعالی او را از #هر_سخن یا #حادثه_بدی یا #ناراحتی یا #مصیبتی یا #قرض یا #سحر پادشاه یا شیطان که به او برسد #ایمن_دارد و آن را می خوانی که در حالی که با وضو هستی :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ أَمْناً وَ إِيمَاناً وَ سَلَامَةً وَ إِسْلَاماً وَ رِزْقاً وَ غِنًى وَ مَغْفِرَةً لَا تُغَادِرُ ذَنْباً اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ الْهُدَى وَ التُّقَى وَ الْعِفَّةَ وَ الْغِنَى يَا خَيْرَ مَنْ نُودِيَ فَأَجَابَ وَ يَا خَيْرَ مَنْ دُعِيَ فَاسْتَجَابَ وَ يَا خَيْرَ مَنْ عُبِدِ فَأَثَابَ يَا جَلِيسَ كُلِّ مُتَوَحِّدٍ مَعَكَ وَ يَا أَنِيسَ كُلِّ مُتَقَرِّبٍ [يَخْلُو بِكَ] يَا مَنِ الْكَرَمُ مِنْ صِفَةِ أَفْعَالِهِ وَ الْكَرِيمُ مِنْ أَجَلٍ أَسْمَائِهِ أَعِذْنِي وَ أَجِرْنِي يَا كَرِيمُ اللَّهُمَّ
أَجِرْنِي مِنَ النَّارِ وَ ارْزُقْنِي صُحْبَةَ الْأَخْيَارِ وَ اجْعَلْنِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنَ الْأَبْرَارِ إِنَّكَ وَاحِدٌ قَهَّارٌ مَلِكٌ جَبَّارٌ عَزِيزٌ غَفَّارٌ اللَّهُمَّ إِنِّي مُسْتَجِيرُكَ فَأَجِرْنِي وَ مُسْتَعِيذُكَ فَأَعِذْنِي وَ مُسْتَغِيثُكَ فَأَغِثْنِي وَ مُسْتَعِينُكَ فَأَعِنِّي وَ مُسْتَنْقِذُكَ فَأَنْقِذْنِي وَ مُسْتَنْصِرُكَ فَانْصُرْنِي وَ مُسْتَرْزِقُكَ فَارْزُقْنِي وَ مُسْتَرْشِدُكَ فَأَرْشِدْنِي وَ مُسْتَعْصِمُكَ فَاعْصِمْنِي وَ مُسْتَهْدِيكَ فَاهْدِنِي وَ مُسْتَكْفِيكَ فَاكْفِنِي
وَ مُسْتَرْحِمُكَ فَارْحَمْنِي وَ مُسْتَتِيبُكَ فَتُبْ عَلَيَّ وَ مُسْتَغْفِرُكَ فَاغْفِرْ لِي ذُنُوبِي إِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ يَا مَنْ لَا تَضُرُّكَ الْمَعْصِيَةُ وَ لَا تَنْقُصُكَ الْمَغْفِرَةُ اغْفِرْ لِي مَا لَا يَضُرُّكَ وَ هَبْ لِي مَا لَا يَنْقُصُكَ
مصباح کفعی
@herimashgh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ما انقدر زحمت میکشیم😔
انقدر نت مصرف میکنیم😩
انقدر گوشی دستمونه و نزدیکه چشمامون ضعیف بشه😭
اونوقت شما میرین و ترک میکنین😏
واقعا این حق ماعه😞💔
خب بگین حداقل چرا ترک میکنین😭
که بدونیم دلیل ترک کردن هاتون اینه😢
همش ترک😢💔