eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ در پناه نگاه زلالتان، صبحے دیگر،جان گرفت و جهان،دوباره روشن شد و عطر نفس هایتان، سپیده را بیدار ڪرد و نسیم محبتتان، زندگے را جارے ساخت. شڪر خدا ڪہ در پناه شماایم و دست نوازشگر و پدرانہ ے شما بر سر ماست... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
♥ ✨ صبح است ✨ و آه دور و برم را گرفته است باران اشک چشم ترم را گرفته است ✨ ارباب جان ✨ 【سلام】 ببین دوری از شما آتش حوالی جگرم راگرفته است 🤚♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😇.🦋 "بہ نآم حضرت حق" ❗️😍. ▫️🌱. ✨ 😎. وآۍ اگـڔ خآمنہ اے حُڪم جهآدم دهـد.👊. اڔتش دنیآ نتوآند ڪہ جوآبــم دهد.😏. پ.ن: امنیت ایرآن، شوخے بردار نیست.✋
✨💛 یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم 👖🤩 یک روز ابری پوشیدمش. موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد😨😧 من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود... ولی نشد ...☹️ بعدها هر چه شستمش پاک نشد😢 حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت!!! آقایی که توی خشکشویی کار می کرد گفت: "این لباس چِرک مرده شده!" گفت: "بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند. باید تا زنده اند پاک شوند!" چرک مُرده شد ...😩 و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!😔 بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید!🌱 حواست که نباشد لکه می شود... وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری، می شود چرک . . .✨ به قول صاحب خشکشویی: لکه را تا تازه است، تا زنده است، باید شست و پاک کرد ... ؟!🙃 ❥︎🌸 @herimashgh
دعـاے ږۈز پنج شـڼـبـﻫـ
ذکر ږۈز پنج شـڼـبـﻫـ 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💗 💛 پسرے آمده از ایل و تبار علوے 🌺 قمرے با وَجناٺ و حرڪات نبوے 💛 گل تڪبیر حرم سوے حرم مےآید 🌺 پسر ارشد ارباب ڪرم مےآید 💗 🎊 《🍃°------♥️🌸♥️------°🍃》 ❥︎🌸 @herimashgh
Mehdi-Yarrahi.Azaan(128).mp3
5.3M
●━━━━━━── ⇆🕊  ㅤ  ◁ㅤ   ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ㅤㅤㅤ•|-🕋-|• ^• 🤩♥️•^ ^• .یاالله😍🤲 ^• 🤲•^ یعنی: ⏱ خدایا تو اولویت اول زندگیمی... 😍 نماز اول وقت یعنی : یه قرار عاشقانه بین تو و خدا... ☺️ اذان رو شنیدی عشقتو ثابت کن ! عاشقان وقت نماز است🌸 اذان میگویند...🎙 📿♥️ 💙🤲 ما رو از دعای خیرتون سر نماز بی نصیب نکنید...😊🙏 💚 ꕥ𖦹➪ @herimashgh
‹ ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم🌱 › #𝐵𝑖𝑜🎨`• ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تودهنی سنگین مخاطبان به ترفند جدید رسانه سلطنتی انگلیس 🔹 بی‌بی‌سی فارسی که به تازگی اهدافش را در قالب نظرات کاربران به خورد مخاطبان می‌دهد، پس از نامگذاری شعار سال ۱۴۰۰ توسط رهبر انقلاب، نظر خودش را در قالب واکنش یک مخاطب ناشناس در یک شبکه اجتماعی نامعلوم منتشر کرد!! 🔺 اما برخلاف تصور BBC، واکنش بیشتر کاربران ذیل این پست اینستاگرامی حمایت از رهبر انقلاب و معرفی وابستگان استکبار و رسانه‌های آن‌ها به عنوان موانع تولید بود ❥︎🌸 @herimashgh
|•بَهارِ پِنهانِ قَرنها*| ••• اِے 👐🏻 آخَرینـ🎈 بَهارڨݪـــــ♥️ــــــبهـآ شِڪوفـ[🍃]ـا نِمےشَوے؟!🕊 ••• •✺• العجڶ‌‌حبٻبۍ •✺•اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌سی‌و‌یکم _منم الان حاضر م
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی! _شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده که به‌خاطر دیگران از جونش گذشته! _برای کشورش اگه میمرد یه حرفی،دلیلش هرچی که بود، برای من مسخره‌ست! _حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته! _شاید عاشقش نبوده! _برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن وسالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه‌ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه‌ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛ انگار دوست نداره دیده بشه، نگاه‌ها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی خون بود اما هنوز صدای گریه‌هاشو نشنیدم. این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مرگ همسراشون فرق داره! سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی این زن! مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه‌ی حسرتهای ارمیا... خانه‌ی آرزوهای ارمیا... حاج علی با همکاران مرد آیه زد. حواس آیه در پی َمردش بود. َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است، اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله‌های سرخم می آید! " صدای لااله الاالله میآید. بوی اسپند میآید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده ای؟ چگونه دنیا را زیر و رو کرده ای؟این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده‌اند! بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاه‌پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می‌آزمایی؟ من آیه ام... من زینب که نیستم! من که ایوب نیستم درب آسانسور باز شد مردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهماننواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مردبلند قامت من! بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مردمن! قرار نبود بی‌من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!" ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه‌ی همکارش آمده است!" آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است: _بابا! میخوام صورتشو ببینم! _الان نه بابا جان! الان وقتش نیست! آیه التماس‌گونه گفت: _خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا! کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت سفید شده‌ی مردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی! همیشه دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من َ تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده‌ها! دست روی قلب مردش گذاشت! تپش نداشت، سرد بود و خاموش! به دنبال امید سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباند َ میگشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا مهدی من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه... دخترت دلتنگ دختر بابا گفتناته! ِ پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..." رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود! ارمیا نگاه به مردی داشت که اورا میشناخت. مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. اما هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!" آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند... حاج علی که خم شد و صورت مهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده‌ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود... صدای لا اله الاالله بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا... آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چندساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! _شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره‌ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظه‌ای از گوشه‌ی ذهنش گذشت"یعنی میشه تو هم‌مثل سید مهدی مرد باشی!؟توام‌مرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه!آیه خانم هم تنهاست وبهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه‌گاه سخته؛ اول پدرم، حالاهم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! َ رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جا گرفت! یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند..
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه‌های زنی می آمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آن‌طرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند. حالاپسرش را، پاره‌ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله‌ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟ ی َ آیه سخت راه میرفت. تمام‌راه را با مَردش بود. دلش سبک شده بود اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!" رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود: _توئم اومدی؟ _تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم. آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَردمن! ببین هنوزمردم خوبی کردن را بلدند! دل به دل هم می میدهند و دل میسوزانند!" به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتندو وحشت مرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا...مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانسته‌ها از قبر... نماز میّت خواندند.جمعیت زیادی آمدند و زیادتر هم شدند! هرکس میشنید شهید آورده‌اند، سراسیمه خود را میرساند. می آمد تا ادای دین کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را! وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند. زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!" سرازیری قبر بود و رنگ پریده‌ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده‌ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیه‌ای که زیر لب تلقین میخوند برای مردش ...عشقش فرق داشت یا مرگش؟؟
narimani-shokhi.mp3
3.04M
اِی خدا کاری بکن :)😂 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh