[🍓•🌿]
❤] #امام_زمان
🌱] #تلنگر
ـــــ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ 🍒ـ
خوشبختۍ یعنۍ
جلوۍ امام زمانمون بِایستی
و بگۍ آخرین گناهم یادم
نیست...:)
ـــــ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـــــ
#الهمعجللولیکالفرج🌱
[🍓🌿❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتشصتونهم درسته بچه به دنی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادم
ممنون که مادر می شوی برای تنهایی های یادگار برادرم ،
تو معجزهی خدا هستی خاتون !
............................................
" رها در اتاقی که با مادرش شریک شده نشسته و مهدی مقابلش روی زمین در خواب بود .
آیه در زد و وارد شد :
مبارکه ! زودتر از من مادر شدی ها !
رها هنوز نگاهش به مهدی بود
میترسم آیه ،
من از مادری هیچی نمیدونم !
آیه : مگه من میدونم ؟
مادرت هست ، مادرشوهرت هست ؛ یاد می گیری ،
بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد ...
رها مادر باش ؛ فقط مادر باش !
باقیش مهم نیست ، باقیش با خداست ،
این بچه خیلی خوش شانسه که مادرش شدی ،
که صدرا پدر شد براش .
آیه سکوت کرد .
دلش برای دخترکش سوخت .
" طفلک من !
" رها : آیه کمکم میکنی ؟
من میترسم
آیه : من همیشه هستم ، تا زنده ام کنارتم !
از چیزی نترس ، برو جلوا
*********************
امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند .
رها لباس های مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود .
بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه می کرد
. تمام کارهایش را خودش انجام می داد ،
به جز صبح ها که سرکار بود ، زحمتش با مادربزرگ هایش بود که عاشقش بودند
آیه کنارش نشست :
شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین ؟
رها لب برچید خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه ،
بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست
تو هستی حس بهتری دارم.
آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد :
اون رویای رو که خوب اون شب شستی ، حالا چی شده خانم شدی ؟!
صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید
منم برام جالبه که یهو چطور اون طور شیر شد !
آخه همه ش میترسه ، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدم خونه عوضش می کنن !
آیه : شما کدوم رها رو دوست دارید ؟
کدام رها را دوست دارم ؟ رها که در همه حالاتش دوست داشتنی بود
رهای اون شبو.
آیه : پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده
، این منو ډق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد
. " شکوفایت می کنم بانو !
" صدای زنگ خانه بلند شد
. صدرا که در را باز کرد ، احسان دوان دوان به سمت رها دوید .
وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید ، همان جا ایستاد و لب برچید
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادویکم
رها ، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد
. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد
. رها : سلام آقا ، چطوری ؟
احسان : سلام رهایی ، دیگه منو دوست نداری ؟
رها ابرویی بالا انداخت !
پسرک حسو من : معلومه که دوستت دارم
احسان : پس چرا نیني عمو سینا رو برداشتی برای خودت ؟
چرا منو برنداشتی ؟
رها دلش ضعف رفت برای این استدلال های کودکانه !
آیه قربان صدقه اش می رفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که می درخشید !
رها : عزیزم برداشتنی نبود که ... مامان تو میتونه مواظب تو باشه ،
اما مامان این نمی تونست ،
برای همین من کمکش کردم !
احسان : مامان منم نمیتونه !
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست :
احسان !
این حرفا چیه می زنی ؟
آیه سلام کرد . شیدا نگاه دقیق تری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد :
وای ،،، خانم دکترا شمایید ؟
اینجا چی کار می کنید ؟
آیه : خب من اینجا مستاجرم ؛
البته چون با رها جان دوست و همکار هستم ،
الان اومدم پایین تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم .
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت
امیر خانم دکتر رو یادته ؟
امیر احوال پرسی کرد و رو به صدرا گفت :
نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه !
صدرا : من گفتم !
رها خیلی وقته اینجاست
شیدا : منظورمون اون دختره نیست !
آیه : منو رها جان همکاریم ؛
از اولای دانشگاه بود که همکلاس شدیم
. تو کلینیک صدر هم همکاریم ؛
حتى تز دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم ؛
البته نمرهی رها جان بهتر از من شد !
شیدا اخم کرد : خانم دکتر ... آیه حرفش را برید
لطفا این قدر دکتر دکتر نگید ، اسمم آیه ست .
شیدا تابی به چشمانش داد : آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا !
آیه : رفاقت معنی ش همینه دیگه !
شیدا : اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت ، این دوستی در شان شما نیست !
صدرا مداخله کرد : شیدا درست صحبت کن !
رها همسر منه مهدیه ، بهتره این موضوع رو قبول کنی
. امير : اینو باید رویا قبول کنه که کرده ، ما چیکار داریم صدرا .
امیر چشم غره ای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد .
صدرا : اصلا به رویا ربطی نداره ، رویا از زندگی من رفته بیرون و
دیگه هیچ وقت برنمیگرده !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادودوم
شیدا و امیر متعجب گفتند :
یعنی چی ؟
صدرا : رويا از زندگی من رفت بیرون ، همین طور که معصومه از زندگی مهدی رفته .
شیدا : یعنی حقیقت داره ؟
محبوبه خانم : آره حقیقت داره ، بچه ها برای شام میمونید ؟
احسان هیجان زده شد : بله ...
صدرا : خوبه !
مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه ؛
البته دستپخت خانوم منم عالیه ها ، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبيه !
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد .
" خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد ! "
صدرا به رخ می کشید رهایش را ..
. به رخ می کشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود .
" سرت را بالا بگیر خاتون من !
دنیا را برایت پیشکش می کنم ، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون
....................................
" آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته اش به سمت مردش میرفت ..
. روی خاک نشست . "
سلام مرد ... سلام یار سفر کرده ی من !
تنها خوش میگذرد ؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای ؟
دل من و دخترکت که تنگ است
. حق با تو بود ...
خدا تو را بیشتر دوست داشت ،
یادت هست که همیشه می گفتی : " بانوا خدا منو بیشتر از تو دوست داره !
میدونی چرا ؟ چون تو رو به من داده !
" اما من می گویم خدا تو را بیشتر دوست دارد چون تو را پیش از من برد ؛
اصلا تو را برای خودش برداشت و آیه را جا گذاشت ؟
" هنوز سر خاک نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت .
فخرالسادات بود ، سر خاک پسر آمده بود .
کمی آن طرف تر هم خاک مردش بود !
فخرالسادات که نشست ، سلامی گفت و فاتحه خواند .
چشم بالا آورد و گفت : خواب مهدی رو دیدم ، ازم ناراحت بود !
فکر کنم به خاطر توئه ؛
اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم ، منو ببخش ، باشه مادر ؟!
آیه لبخند زد :
من ازتون نرنجیدم
. دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد
: چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود ،
پشت این اسم شما بود .
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت .
اشک صورتشان را پر کرده بود
. نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت
#شهیدانهـ ☁️❄️
نگاههاےشمـٰا
چیز؎ازجـنسنجاتاسـت!
چشمتانکھبھگوشھ
اینشهرمےخورد..🔗
یادتانباشد ...
سختمحتاجگوشھچشمتانهستیم .!🌿
کمےنورمهمـٰانمانڪنید ..✨
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی💕🌸
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
اگه فرج رو دور ببینی یعنی قساوت قلب داری
به خودمون بیایم مسلمونها آقامون دوست داره ظهور کنه ماها هم دوست داریم؟صادق باشیم خودمون دیگه
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
امام علی ع:
از کسانی نباش که بدون عمل
به آخرٺ امید دارند.🌱
نهج البلاغه
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
[#جــــرعـہ_اے_از_نهــــجالبلاغــــہ🌱]
🔰پایداری در راه حق
🔆أَيُّهَا النَّاسُ، لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ
🔹اى مردم در راه راست، از كمى روندگان نهراسيد، زيرا اكثريّت مردم بر گرد سفره اى جمع شدند كه سيرى آن كوتاه، و گرسنگى آن طولانى است.
📚#خطبه_۲۰۱
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#حدیث_روز☀️
🌿قالالصادقعلیهالسلام:
❣️ #عشق به دنیا ریشهی هرگناهی داست.
📚خصالشیخصدوق،ص۲۰
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
همیشہمےگفت:❓
کار خاصۍ نیاز نیست بکنیم،❗️
کافیهکارهاۍ روزمـرهمـونُ به
خاطر خدا انجام بدیـم..✨🌿
اگه تو این کار زرنگ باشۍ،
شکنکن شهید بعدۍ تویۍ..🌸
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✨
✍ آیت الله مجتهدی تهرانی:
✅ کسی که زیاد استغفار کند ۴خاصیت داره:
1⃣ رهایی از غم و غصه
کسی که زیاد استغفار کند،خدا غم و غصه را از دل و جان او بر می دارد؛ گاهی بدون هیچ دلیلی احساس غم و غصه کرده ام؛ و استغفار که می کنم؛ حالم خوب می شود شما هم این مطلب را امتحان کنید.
2⃣ احساس امنیت
انسان از خبرهای هولناک می ترسد، مثلا می گویند زلزله ای در راه هست یا آمریکا می خواهد به ایران حمله کند و ... اینجا استغفار کن که آن ترس و خوف را برطرف می کند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد ؛ آمریکا هم هیچ غلطی نمی تواند بکند.
3⃣ نجات از تنگناهای زندگی
اگر در زندگی به بن بست خورده ای و مشکلاتت زیاد شده است استغفار کن. ازدواج کرده ای و صاحبخانه جوابت کرده؛ هرچی می گردی جا پیدا نمی کنی؟! برو استغفار کن، خدا به دل یکی می اندازد تا مشکل تو را حل کند
4⃣ زیاد شدن روزی
اگر استغفار کنی، خداوند روزی تو را از محلی که گمان نداری می فرستد،مثلا شمایک طلبه هم مباحثه خوب نداری اگر اهل استغفار باشی خدا یک هم بحث خوب به شما می دهد ،زن خوب نصیبت می شود؛ همسفر خوب پیدا می کند
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🦋مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه #اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
« وقتی این #بیماری ها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
🌙انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون
#سلامتی
#خانواده
#عشق
#شادی
#باهم_بودن
#انرژی_جوانی و ...
همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده ...
هرگز #داشته_هایت را دست کم نگیر و با داشته های دیگران #مقایسه_نکن.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
ツ
💛آیت الله خامـــنه ای :
اگر بنده در زندگى توفيقى داشــتم اعتقادم اين است كه ناشى از همان #بّـــــرى «نيكـى» است ڪه به پدر
بلكه به پدر و مادر انجام داده ام.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh