🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
وچہاحساسنجیبـےست
ڪہبادیـدنطُ
طلبعشقزبیگانہ
ندارمهرگز....'😍🌱
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
••
زندگیستدیگر
همیشهکههمهیرنگهایشجورنیست
همهیسازهایشکوکنیست؛حواستباشد
بهاینروزهاییکهدیگربرنمیگردد
بهفرصتهاییکهمثلبادمیآیند
ومیروندوهمیشگینیستند
بهاینسالهاکهبهسرعتِبرقگذشتند
بهجوانیکهمیرود،
حواستباشدبهکوتاهیزندگی..
#زندگیکن!☘
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
‹ ڪاشاینروزهاڪسۍپیداشود
وبرایمانقَرَنْطینِہدَرْحَرَمْ
تَنَفُسّدَرهَوآۍِضـا💔
راتجویزڪند...!
#امانازدرددلتنگے! . . . ›
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر ۸ ساله ای که به دست امام رضا شفا پیدا کرد😭
آقا. جان مادرت من خیلی کوچیکم😞😢
#پیشنهاد_دانلود
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
#معرفی_شهید 🥀 نام:عباس دانشگر🧔🏻 محلتولد:سمنان🏰 تاریختولد۱۳۷۲/۰۲/۱۸🦋 تاریخشهادت:۱۳۹۵/۰۳/۲۰🥀 محلش
دوستان امروز تولد شهید دانشگر هست🌸❤️هرچقدر تونستین براشون صلوات هدیه کنید💖
🥀°°°°••خندهات طرح لطیفیست که دیدن دارد...----°°°°°••💔🍃
تولدت مبارک
#برادر_شهیدم
#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر🙂💔
AUD-20210508-WA0005.mp3
زمان:
حجم:
17.52M
🎤سخنرانی برادر بزرگوار آقای پاکار همکار و همرزم شهید بمناسبت ولادت شهید عباس دانشگر درجمع دانشجویان دانشگاه امام حسين عليه السلام
در مورخه.1400/2/17
#یاد_شهدا_با_صلوات
#به_نیت_شهید
#تولدشهید
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #یک
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
↩️ #ادامہ_دارد..
✍ #نویسنده: فاطمه امیری