eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°🌻🌾°•°• . قند مکرر اسم حسین است، والسلام♥️ شیرین‌ترین کلام، کلامِ حسین شد با یک سلام صبح به ارباب بی کفن روزم پر از جواب سلام حسین شد🥰 [السلام علیک یا اباعبدالله الحسین..♥️🌿]
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔 🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌷 ☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻 پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است😭☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻 شهدا را یاد کنید باذکرصلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸀🎻🌱||• 🌱| 🎻| • لحظہ‌ها..‹🌱🎻›• نـہ‌دیر‌مۍ‌آیند‌نـہ‌زودآنھـا‌درست‌ سروقت‌مۍ‌آیند‌،‌این‌ماآدم‌هاییم کہ‌دیر‌یازود‌مۍرسیمـ ..!シ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فان‌حزب‌الله‌هم‌الغالبون!(:💛 شادی‌های‌مردمِ‌فلسطین به‌دلیلِ‌عقب‌نشینی‌اسرائیل‌باجنگ‌فلسطین'🌿 مبروڪ‌ِ‌تون !🌸✌️🏼 :) ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🍂 قبرستونا پُره از آدمایـی ڪھ گفتن از شنبه ، از فـردا ، هفتہ‌ی بعد ، امشب.. ⛱حواسمون باشھ واسه هر ڪاری وقت نـداریم؛ اگھ میخوای حرفے بزنی ڪاری بڪنی.همین امروز انجامش بده!🌱 گاهی‌خیلی زود دیر میشه.. [ او منتظر است تا کھ ما.. برگـردیــم!🍁] 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌خدارودرقمقمه‌آب‌یافته‌ام، درعطر‌یک‌گل، درخلوص‌برخی‌کتاب‌ها؛ در‌هوای‌بهاری؛ اما‌هیچگاه‌اورانزدآنانی‌که‌کارشان‌فقط سخن‌گفتن‌ازاوست، نیافتم! 🌸🍃
از آخوندا متنفرنـ ـ ـد!! اما بھ روحانے رأے مے دهند^😂] از عرب‌ها متنفرنداما با افتخار دوبـے مے روند^🤓] روزه نمے گیرند ولے دلشان براے ربناے شجریان تنگ شده است^😳] کورش پرسټ اند اما تعلقاٺ مذهبے را مانع پیشرفٺ مے دانند^😏] بازیگرانشان در طلاق شهره انـ ـد اما نقش هاےعاشقانھ بازےمےکنند^😅] سہ برابر تولید ناخالص ملی؛.. لوازم‌آرایشےمصرف‌مےکنند ولے هزینہ ڪربلا و مڪہ و غذاے نذرےرا اجحاف‌در حق ایتام مے دانند^🤭😂] اجازھ پوشیدن مبتذل ترین لباس ها رو بہ همسرانشان مے دهند اما ادعاےِ غیرټ دارند^😕😅] '|🍁 ^_^ .. دراصل⇧به‌خودشون‌بیان🤫 [ به‌دربـگو؛دیوار بِشنوفه!😕 ] ! اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
از آخوندا متنفرنـ ـ ـد!! اما بھ روحانے رأے مے دهند^😂] از عرب‌ها متنفرنداما با افتخار دوبـے مے روند^
••||🥀 ⚠️↯ داخل‌ڪتاب‌"سہ‌دقیقہ‌دࢪقیامٺ‌" امده‌کھ‌: {هرچےمن‌شوخی‌شوخی‌انجام‌‌دادم ایناجدی‌جدی‌نوشتن..! مثلا‌چٺ‌بانامحࢪم..🙂! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
∴∴🍁🍂∴∴ 📝عدالت در چند جمله: اگر فقیری دنبال دختر راه بیفتد میشود منحرف " اگر ثروتمند اینکار را بکند، میشود عاشق" اگر فقرا جایی جمع شوند، میشوند باند" اگر ثروتمندان جایی جمع شوند، میشود جلسه "اگر فقیر دزدی کند، میشود سرقت اگر ثروتمند دزدی کند، میشود اختلاس "دنيای عجيبیست حتی مفاهیم با مقدار پولی که درجیب است عوض میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_وشش سمانه گرم
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه‌،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است. به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست. تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد. به سمت دخترش رفت و کنارش نشست! ــ چیه فکر میکردی مادرته؟ ــ آره ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد، ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد: ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم ــ خدا خیرش بده‌،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم ــ ممنون بابا ــ بخواب دیگه،شبت بخیر ــ شب بخیر محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده، کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
^^(⚘⚡)^^ ❄⃟🌱 💠 " در محضــر شهــــید " ... 🌴امت حزب الله زمان حساس است جنگ میان حق و باطل با تمام قوا ادامه دارد،دشمنان داخلـے و‌ خارجـے بر علیه این انقلاب توطئه مـے ڪنند، ڪسانی در لواے اسلام ولـے مخالف ولایت فقیه توطئه مـے ڪنند.بر شما است ڪه در صحنه باشید و شجاعانه و صبورانه با این عوامل ڪفر بستیزید و به دشمن امان ندهید. پیروزی از آن اسلام است ولـے دشمن در ڪمین است  🌹–سیدمحمد_حسینی ۲۷محمد رسول الله ﷺ🕊 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
ـــــــــــــــــــــــــ|🥀|ـــــــــــــــــــــــــ مینویسم‌تایادم‌نرود : تمامِ‌اقتدارِمیهنم‌را از
°~°🌷🔗°~° 🤍⃟🌸 بانوۍ چادری! دلگیࢪ مشو از طعنہ ها راھ حق کم سختے ندارد اݦا تمام سختےهایش مے ارزد بہ یڪ لبخند ࢪضایت خدا(:💛 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🌥🍂||• 🌥| 🍂| ‌• دستت‌بہ.. ‌گیسوان‌رهایش‌نمۍ‌رسد ازدور‌دست‌ها‌بہ‌نگاهۍ‌بَسندھ‌کن‌...🔗🍂•'' ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هدیه ی پدر خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست. خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭 روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد. جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️ از خوشحالی گریه کردم. در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️ زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود♥️ همسر شهید🎙 شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌿 💔
•🖇❤️• 🍃| 🚗| ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــ لبخند‌بزن‌رنگ‌بگیرد🌱 دَر و دیوار دلم♥️ ـــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن ... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . 🚶🏿‍♂ - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' -‌ - - - - ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh