[🌻🌙]
#استوری♥️📲
وبدانیدانتهایتمامنشدنها
خدایستکهمسیرِرسیدنرا
خوبمیداند..🙂🌨
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
•🌼🍂﷽ـ
💌نامهمومنون/بند۱۱۸✨
وَقُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ♥️
ازخالق آسمانے به بنده زمینے😍🌱
اومدم یه خبر خوب بهت بدم وسط این همه
شلوغی دنیا اومدم بهت بگم فقط منم که
عاشقت میمونم و هر لحظه مهر به قلبت تزریق میکنم
بگم تنها راه آروم گرفتن توی این زندگی،اینکه
با خبر باشی خالقت عاشقته.
من عاشقتم حتی وقتی یه لحظه ام به فکرم نیستی،حتی وقتی کُلی ازدستم دلخوری و همه
چی رو سر من خالی میکنی...
آره جان دلم،اومدم بهت بگم تنها کسی ک برات میمونه منم...
همیشه منتظر لحظه وصآلم
برگرد پیشم که همیشه عاشقت میمونم
دوستدارهمیشگی تو #خدآ ♥️
-📬فرستنده:خدا
-📖گیرنده:انسان
•| #از_آسمان🌍
•| #آیهگرافی
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
✨🌸💕
•٠
ماراکه"یامُجیر"و"اَجِرنا"عوضنکرد
دلتنگِگریههایمُحـــــــرمشدهدلم...
#السلامعلیکیااباعبدلله💔
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۷۲شب مانده محرم بشود😔🖤
چقدربراشامادهایرفیق؟
#محرم #امام_حسین #کربلا
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
برای نمازت #غیرت داشته باش
گاهے وقتها ما گیر در خودمان است.
ےڪ ڪسے آمد گفت: آقاے قرائتے من به راننده گفتم نگه دار #نماز بخوانم. نگه نداشت نماز من قضا شد گناه ڪردم؟
گفتم: بله
گفت: من ڪه گفتم نگه دار.
گفتم: چطور گفتی
گفت: رفتم گفتم آقاے راننده یک جایے نگه دارید نماز بخوانم.
گفت: بنشین صدایت میزنم. ما نشستیم صدا نزد.
گفتم: اگر #چمدانت میافتاد چه میڪردید
میگفتے: آقاے راننده لطفاً نگه دارید چمدان من افتاد. نگه دار نگه دار چه... چمدانم افتاد.
گفتم: آن غیرتے ڪه براے چمدانت دارے براے نماز نداری.
گیر در خودت است. شما براے چمدانت نعره ڪشیدے، براے نماز نعره نڪشیدی.
مقید نماز اول وقت باشیم
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
•[🖥🗄]•
+اَبَر کامپیوترِ خُدا🙂☝️🏽
نگو نمیبینه🔗
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
هیچوقت فکر نکن
کھ امامزمان'؏ج' کنارت نیست !
همھ حرفا و شکایتها رو بھ امامزمان بگو . .
و این رو بدون کھ تا حرکت نکنی ؛
برکتی نمیاد سمتت🌱!
+شهیدعلیاصغرشیردل✨
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🍃•••}}^^
ای که هرگز
در تو زاده نشدم
اما بارها به شوقت زنده
و باغمت جان دادم
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
میبینید دشمنان چقدر دارن تلاش میکنن که رای ندیم؟ یا اشتباه رای بدیم؟
میدونیچیھرفیق؟-
اگه رأی مـآ تَأثیر نداشت، این همه
شبڪههای معاندو"بیبیسیومنوتو"
تلاش نمیکردن برای رأی ندادنِ مـآ؛
پسقطعا رأی مـا تأثیر دارھ ڪه اونا اینجوری
خودشونو به آب وآتیش میزنن':/
#بہکوریچشمدشمنامونهمشدهرأیمیدیم✌️🏼'!
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
💚| #شهیدانہ •۰• ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایہ کارخاصیکردنکہشھیدشدن! نهرفیق...🌻•۰ خیلیکارهارونکردنک
「❤🇮🇷•••」
.⭑
شھیدشدناتفاقےنیست
اینطورینیسکہبگییهگلولهخوردومرد !
شھید رضایتنامه دارھ ..
رضایتنامَشواولحسینوعلمدارش
امضامیڪننوبعدمُهریازهرامیخورھ :)💔
.⭑
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
✨🌸💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️| #کربلا
دیوانہٖصفتبهعالمینبودموهستمٓ
منعاشقبینالحرمینبودموهستمٓ
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_هشت فرحناز خانم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #نود_نه
سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت:
ــ خوب شد خاله؟
ــ آره عزیزم عالی شد
صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت:
ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم
سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت:
ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟
ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادکنک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه
سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت:
ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم
صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت:
ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب
سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت:
ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست
و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست.
اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.
با صدای صغری به خودش آمد:
ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده
ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد
نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد:
ــ دلم شور میزنه مادر
ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره
تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت:
ــ حتما کمیله
سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت:
ــ دایی محمده
صفحه را لمس کرد و گفت:
ــ سلام دایی
ــ سلام سمانه،کجایی؟
ــ خونه خاله سمیه
ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:فاطمه امیری
^-^(🌻🌾)^-^
🌹•| #یابن_الحسن❣
سه شنبه شده یک نگاه کن
فکری به حال و روز من بی پناه کن
یوسف ندیده ها همه جمع اند دور هم...
فکری برای آمدن از عمق چاه کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺🍃
#سه_شنبه_های_جمکرانی✨
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
اميدوارم هرعملی را که
میخواهید انجام دهيد فکرکنید
و با یاد خدا
و برای خدا انجام دهيد...
#شهید_محمدمهدی_زارعبیدکی♥️🕊
.
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh