زیارت امام زمان در روز جمعه🌸
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ،السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَی بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَالْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ
•°🌱
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج♥️
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
از نسیم صبح، بوی یار می باید کشید...
#صائب_تبریزی
هذا یَومُ الجُمعه
و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ
فيهِ ظهورک ...
امروز روز جمعه، روز توست!
و روزیست که در آن
ظهور تو انتظار میرود.
#اللهمعجللولیکالفرج✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
°•🌱
#صبحتون_کربلایی✋
واجب شده صبـحها
کمی دربزنم
قدری به هوایحرمتـ
پـ🕊ـربزنم
لازم شده
درفراق ششگوشهتان
دیوانهشوم
به سیمآخر بزنم
سلام_ارباب_بینظیرم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
°•🌱 #صبحتون_کربلایی✋ واجب شده صبـحها کمی دربزنم قدری به هوایحرمتـ پـ🕊ـربزنم لازم شده درفراق ششگو
وقتیکهگدا ،شاهِکرَمداشتهباشد•
توفیر نداردکهچهکمداشتهباشد•
واللهعطشناکترینواژهسلاماست•
وقتیکهدلیتنگِحرم داشتهباشد•
#صباحڪم_حسینے💚🍃✋🏻
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°🌱 #السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج♥️ نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این از نسیم صبح، بوی یار
•|🌻🦋|•تمام نرگسهاے دنیا هم
که یکجا جمع شوند
هیچ نرگسی بوے
یوسفِ زهرا را نمیده
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#شهید_حججی
شهادت ،
شوخےنیـست ؛
قـلبت رابومـےڪننـد
بوےدنیـاداد ،
رهـایت مےڪننـد ... !
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•|♥️🌙|• #سلام_امام_زمانم✋🌸 روزت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم روزی که یاد تو
📌 دیگر توبه نکن!
🌸 من چشم به در دارم آنگه که تو باز آیی/ ای مهر جهانافروز ای صبح تماشایی
❇️ ظهور بهصورت #ناگهانی رخ میدهد. 💥پس از آن حضرت به #مکه داخل شده در حالیکه #تنپوش رسول خدا بر #تن او و #عمامۀ زرد بر سرش و دو #نعلین بافته شده در پاهایش است، کسی او را #نمیشناسد ❌و بهصورت فردی #جوان ظهور میکند.💫
1⃣ زمانی که #خورشید از #مغرب طلوع میکند، 🌤دابّه (الارض) سر خود را #بلند میکند و♨️ همۀ #مردم میان شرق و غرب با اذن خدای حکیم او را میبینند و در این هنگام دیگر #توبه 😣از کسی قبول نمیشود.💯
2⃣ در #عصر ظهور دیگر خبری از #پشیمانی و توبه نیست
⭕️ و میتوان گفت آن روز برای #آنهایی که پشیمانند، روز #حسرت است.
🤲 اَللّهُمَّ اَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ
بار خدایا! آن چهرۀ درخشنده، کامل و پسندیدۀ را به من بنما!
📚 ۱.روایتی از امام صادق در کتاب سیمای جهان در عصر امام زمان، ج ۱، ص۴۳۶.
۲. بحارالانوار، ج ۵۲، ص۱۹۴.
#جهان_در_عصر_ظهور
3700842425.mp3
303.7K
آهنگبسیارزیبای
🎧•|| #ترانہےعـــــاݜقان
🎙•|| #جوادمقدم
اللهمصلیعلیمحمدوالهمحمدو عجلفرجهمبحقزینب
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
#تلنگرانہ 🐾
اون زمـان رزمنده ها با پای جامانده و دست جدا شده نماز میخواندند🌱!
اول وقت و عاشقانه ☺️..
اما الانッ
با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشه 🖇!
اگر هـم قضا نشه میزارم آخر وقت با عجله ...🌵
ضمناً #نماز عملی براے فکر کردن به غذا و درسہا نیست😄 ..
رها کنیم خودمون تو بغل خدا (:🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
•٠
داشتممیگفتم :
اینکوفیا،چیکارکردنباامامحسینمون..
یادخودمونافتادم...
گناهامونچیکارکردنباقلبامامزمانمون:))💔
#سکوت... 🚶🏻♂
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•٠ داشتممیگفتم : اینکوفیا،چیکارکردنباامامحسینمون.. یادخودمونافتادم... گناهامونچیکارکردنباقلب
‹ماکورهـا..
ندیدهچرا
عاشقـتشدیم›
#مولایمن :)🌱
•[🖇🍃]•
💫| #امام_زمان
💔| #دلتنگی
•
درهیاهوۍدیدارتیـم
درتمناۍآمدنتماازتو
بهغیرازتونداریمتمناۍدگر🌱•`
•
•
•↛🌸🍃
←✿حٖالا تمٖام
↷#دغدغهام این شده حُسینـღ|😞|
↰◐این اربـ؏ـین
|👣|کربَلا میبر؎؟؟؟😔➜
℘ـدردِسَر؎ شده
🥀ـسفر کربَلٖای منـოε
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°•°🌻🌾°•°• #آیـﻫـ_ڰـږافـے🌷⃟☘ 🌾وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُم ✨ْ أَنْفُسَهُ
~~~⊲🌻🍀⊳~~~
#اڼـڰـیـزشـے🌷⃟🌿
فكر بشكل كبير واسأل بشكل كبير
لا سمح الله أنت
لا تستحقين أشياء قليلة
بزرگ فکرکن و بزرگ بخواه
نه خدا بخیله نه تو لیاقت
چیزای کمی رو داری..
تو اشرف مخلوقاتی☺️
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
گناهیکهتوروپشیمونتکنه؛
بهترازثوابیِکهباهاش
فازِمومنبودنبرداری:)
#صرفاجهتاطلاع🚶🏻♂
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد ــ کمیل بعد از
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_ویک
صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود:
ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه
سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت:
ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟
ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم
ــ اِ چه خوب،کی هست این مرد خوشبخت؟
با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید:
ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن
مژگان ان شاء الله ای گفت.
سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد:
ــ آخ
سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت:
ــ وای خدای من حالتون خوبه؟
بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت:
ــ اینم یه نوعشه
سمانه با تعجب گفت:
ــ نوع چی
کمیل به سرش اشاره کرد و گفت:
ــ خوش آمدگویی
سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند
ــ وای مادر چی شده
ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید
مژگان با اخم به بچه ها توپید:
ــ پس چی بود میگفتید
ــ مگه چی گفتن
صغری خندید و گفت:
ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت
سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند.
ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه
سمانه آرام و شرمزده گفت:
ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل
ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم
صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد.
نیلوفر جلو امد و آرام گفت:
ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت
کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_دو
شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد :
ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟
سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله
محمد سریع جواب داد:
ــ خوشبخت بشید دایی جان
گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد...
**
با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند:
ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد.
سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت:
ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی
و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد:
ــ چی شده؟
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت :
ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم
سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت:
ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم
نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم
*
فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد:
ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه
صغری با حرص گفت :
ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم
فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم
همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت
سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه
با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری
ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار
و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهاینعکسهاخیرهشوخیرهشو
بهاینروزهایپرازخاطره
نخواهگرمیخوابچشمکسی
بزارهکهبیدارییادتبره