eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
781 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••|💚⭐ . ♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات من، جانی ندارم جز خودت!💗 در قیامت هم بھشت من تویی یابن‌الحسن... خوب می‌دانۍ ڪھ رضوانے ندارم جز خودت!🌿 🌸⃟ ⃟💚¦⇢ ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•••|💚⭐ . #السلام_ایها_غریب #سلام_امام_زمانم♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات
♥️✨ جآنآ‌زفراق‌تو‌این‌محنت‌جآن‌تا‌ڪِۍ؟! دل‌در‌غم‌عشق‌تو‌رسوای‌جھان‌تاڪِۍ؛🌙 چون‌جآن‌و‌دلم‌خون‌شد‌در‌ درد‌فراق‌تو بربوی‌وصآل‌تودل‌بر‌سرجآن‌تا‌ڪِۍ!:) 🌿 •☁️⃟ ⃟☀️⇠ •🌸⃟ ⃟💚⇢ ... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حسین‌جان ؛ خراب‌بادھ‌ےعشق تُ آبادےنمےخواهد . .♥️!' تُ اقامی‌... دنیامی...(: 💔 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا‌اگه‌طولش‌میده..' قشنگترش‌میکنه‌صبر‌کنین..🙃🖐🏻 رفیـق‌‌من‌غصـه‌نخوریآ..!!✨ تو‌یه‌مهـربون‌خٌـدایے‌داری..'♥️ ڪه‌ازاون‌بالابالاها‌هـواتو‌داره..'😌☝️🏻 همه‌ی‌دلهره‌هاتو‌بسپربه‌خودش..!!💜 یڪم‌صـبر‌کن‌ حال‌زندگیـت‌خوشگل‌میشـہ!🦋 مطمئن‌باش.."😉🌸 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ 🌿𝑗𝑜𝑖𝑛↷ https://eitaa.com/joinchat/904724571C4373177d8c
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
حاج‌اسماعیل‌دولابی‌میگفت؛ وقتی‌به‌خدابگویی خدایامن‌غیرازتو‌کسی‌راندارم؛ خداغیوراست‌و خواسته‌ات‌رااجابت‌می‌کند.."💞🌸 زندگیت‌سخت‌شده..؟!🍃 ..'🙂☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دوباره گیر کردم، ضامن آهو کجاست من دلم تا گیر می‌افتد، خراسان می رود.. ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
من دوباره گیر کردم، ضامن آهو کجاست من دلم تا گیر می‌افتد، خراسان می رود.. #امام_رضا ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌ت
😭⃟❤️°| . سلطان‌قلبم‌یادحـــرم‌هواییم‌میکنه هرروزهفته‌خداامــام‌رضاییم‌میکنه عطرضریحت‌دوباره‌کربلاییم‌میکنه . ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
#سلام‌امام‌زمانم♥️✨ جآنآ‌زفراق‌تو‌این‌محنت‌جآن‌تا‌ڪِۍ؟! دل‌در‌غم‌عشق‌تو‌رسوای‌جھان‌تاڪِۍ؛🌙 چون‌جآن
عـالم‌ منتظر‌ امـام‌ زمـٰانھ و‌ امـام‌ زمان‌؏ـج منتظرِ‌ آدمایـے کھ بلند بشن‌ و خودشون‌ را‌ بسازن . . - استاد‌پناهیان🌱 !' ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻⃟🔗•| خواهرم میدانی شیرینی چادر در چیست⁉️ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️ و تو دو گوهـ💎ـر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای❔ میدانی جلوی چه میزان گناه را گرفته ای؟ به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشند😊❤️ ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
رفیق..!!🌸 فکرکردی‌خداتنهات‌میزاره..؟!🍃 +خـُدای‌ما..'💞 خدای‌ابراهیمِ‌تودل‌آتیش ِ..!!😌💜 دل‌بسپر‌بهش.."😉✨ ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_دو سمانه در آشپزخ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت: ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم **** کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی ،خداحافظ تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید در اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من رنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. *** ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
رفیق..!!🌸 فکرکردی‌خداتنهات‌میزاره..؟!🍃 +خـُدای‌ما..'💞 خدای‌ابراهیمِ‌تودل‌آتیش ِ..!!😌💜 دل‌بسپر‌بهش.."
《أَشَدُّالذُّنُوبِ‌مَااسْتَخَفَّ‌بِهَا‌صَاحِبُهُ》 سخت‌ترين‌گناهان‌گناهى‌است‌كه‌ صاحب‌گناه‌آن‌راسبك‌شمارد..!!🍃 ۳۴۸