حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
رحلتاقاخمینیروتسلیتمیگم:))
من نه امام رو دیدم، نه انقلاب رو نه...
اما خیلی خوب درک میکنم اون جوونایی رو ک التماس میکردن قلب مارو در بیارید بدید ب امام(:🚶🏻♂
#سیدناالخمینی🖤
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•••|💚⭐ . #السلام_ایها_غریب #سلام_امام_زمانم♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات
پیامبرفرمود:
قسمبهخداوند!
قائماهلبیتمن،
درموقعِمشخصی،غائبمیشود
تااینکهبسیاریازمردممیگویند:
خداوندچهاحتیاجیبهآلمحمددارد !!
گروهیهمدرولادتاوشكمیکنند..
هرکسدرآنزمانزندگیکرد،
دینشرامحکمنگهدارد
ونگذاردشیطاناورافریبدهد((:✨
#اودرهمیننزدیکیاست . .'🌸
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
رحلتاقاخمینیروتسلیتمیگم:))
دستم نمیرسد به تماشای تو دگر💔
ای روح پرکشیدهی در بی کرانهها🌊•°
در عصری که دیگر هیچ پیامبری مبعوث نمیشد و هیچ منذری نمیآمد،خمینی میراث دار همه انبیا و اسباط ایشان بود و داغ او بر دل ما ، داغ همه اعصار داغی بی تسلی....
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
اَیُّها النَّاس
بخواهیدڪہآقابرســدبگذارید،دگـر
دردبـہپـایانبرســـدهمگےدرپسهرسجدہ
بہخالقگوییدڪہبہمارحمڪند یوسفزهــرابرسد..💔 . 🧡|•اللهمعجللولیکالفرج🌱 💚|•چشمانتظار🌱 ❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ 🌿𝑗𝑜𝑖𝑛↷ https://eitaa.com/joinchat/904724571C4373177d8c
«وَمَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا»
+لطـف و عطاۍ پروردگار تو
از هیچ ڪس دریغ نخواهد شد!
پن⇜قـربونش بشم هممونو میخواد🙃🌿
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_ده همه دور هم جم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_یازده
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیل کمیل
کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه،سمانه
نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری