🍃رمان ناحله
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#نویسندگان:فاطمه زهرا دزری و غزاله میرزاپور
❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️
یه روز وسط حرفام با خدا، گفتم:
خدایا تو چقدر عجیبی، چقدر صبوری آخه
هر روز صبح قبل از اینکه ما بیدار بشیم، میای خورشید و دم میکنی، سفره آبی رو پهن میکنی، ابرها رو با حوصله قسمت میکنی میچینی تو سفره، تا ما بیدار شده و بیدار نشده با غر هامون روز رو شروع کنیم.
دم غروب شربت بهار نارنج و آلبالو و زعفرونتو آماده میکنی تا ما حال بیایم، اما ما بازم غر میزنیم.
شب که میشه سفره آبی نفتی مجلسی رو پهن میکنی، سرویس نقره ات رو میچینی، دیس ماه رو میذاری وسط...
ما میایم و بازم غر میزنیم. بدون اینکه یه بار بگیم مرسی خدا جون، زحمت افتادی، دستت درد نکنه.
یهو یه دستی رو سر و صورتم وزید و گفت: عزیز جان تو غر بزن، تو طاقت غم نداری اما من غفور و رحیمم 😊
❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️
#خدا_دوست_داریم
کاش با فلانی رفاقت نمیکردم
🙎🏻 دختره، چادر سرش میکنه، مُحَجّبه است...
❌ ولی با نامحرم در ارتباطه...
❌ و پسرِ نامحرمِ فضای مجازی رو «داداشی» خطاب میکنه...
🙎🏻♂ پسره، هیات میره، و برای روضه حضرت زینب و ناموس اهلبیت گریه میکنه...
❌ ولی با ناموسِ مردم چت میکنه...
❌ و حریمِ نامحرم رو تو فضای مجازی رعایت نمیکنه...
📣📣...️قرآن داره صدا میزنه:↶
🕋 فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ (تکویر/۲۶)
💢️ کجا دارید میرید؟!❗️
⁉️آخه ارتباط با نامحرم چه فایدهای داره؟!🤔
⛔️️ از تنهایی در میایی؟!
⛔️️ همدم میخوای؟!
⛔️️ مونس میخوای؟!
⛔️️ رفیق میخوای؟!
⁉️ پس سجادهات چی میشه؟!
⁉️ پس خدا چی میشه؟!
❓ مگه تو دعای جوشن کبیر نمیخونی:↶
⚡️يَا خَيْرَ مُؤْنِسٍ وَ أَنِيسٍ⚡️
💢️ ای خدایی که تو بهترین مونس و انیسِ من هستی.
⚡️يَا رَفِيقَ مَنْ لَا رَفِيقَ لَهُ⚡️
💢️ ای خدایی که تو رفیق اون کسی هستی، که رفیقی نداره.
☝️ خواهرم! برادرم!
همین که اجازه بدی یه غریبه👤 به حریمت وارد بشه، و تو رو از خدا دور بکنه، برای سقوط کافیه...☜🚶🚶♀🕳
⁉️ چرا قلب امام زمانت رو به درد میاری؟!
😱 میدونستی یکی از حسرتهای جانسوز اهل جهنّم، همین رفاقتها و دوستیهاست؟!👇️
🕋 یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ... یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا (فرقان/۲۷و۲۸)
💢 به خاطر بیاور روزی را که، گنهکار دست خود را از شدّت حسرت به دندان میگزد، و میگوید:
💢 «ای وای بر من، کاش فلانی را بعنوان دوست خود انتخاب نکرده بودم!»
حالا این دوست میتونه:
✔️ همکلاسیت...👩🎓👨🎓
✔️ همسایهات...👥
✔️ همکارت...👥
✔️ همون نامحرمِ فضای مجازی...👤
✔️ یا حتّی گوشیِ موبایلت باشه...📱
⚠️ حواست هست؟
⚰ معلوم نیست ملک الموت کِی بیاد سراغت...😔
🙏 پس رفیق! تا فرصت هست، توبه کن..
هر چقدر هم مسیر رو اشتباه رفتی ، برگرد 🤲✨ خدا داره صدات میکنه
اشک امام زمان رو در آوردی 💔🥀😢
با گناهت سیلی به صورتش زدی 😰😰
ترک کن و صورتش رو ببوس 😘❤️
اشکش رو پاک کن 👌
#پند
#تلنگر
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
کاش با فلانی رفاقت نمیکردم 🙎🏻 دختره، چادر سرش میکنه، مُحَجّبه است... ❌ ولی با نامحرم در ارتباطه...
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|
.[پست آخر🌙.•
.[شبتون فاطمے🌱.•
.[عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
.[مھرتون حسنے🌱•°
.[آرزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
.[یا زینب مدد...✨
.
#التماسدعاۍظهور☔️.•
#عطرعاشقــۍ🌱.•
#وضویادتوننره ✋ 🌙.•
#نماز_شب_یادتون_نره
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|