و❤️صال:
✨💕صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم💕✨
❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤
💕ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ💕
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ✨
🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🍃
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌸
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ💖
🌷ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌷
🌺ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌺
💐ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎته💐
💕ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ💕
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ✨
🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🍃
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌸
🌺السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌺
✨✨✨🍃🌹التماس دعای فرج🌹🍃
═══༻❄️☃❄️༺═══
💜•
✿°↷~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
🌸 تاثیر عجیب دعا در حق دیگران
⚜️امام صادق(ع):
🍃"اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند
از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است (صد هزار برابرش رو روزی برای خودت مستجاب میکنم)
این در حالی است كه اگر برای خودش دعا می كرد، فقط به اندازه همان یك دعایش به او داده می شد.
🍃پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود.
📚من لا یحضره الفقیه، ج۲، ص۲۱۲
━━━๑ღ🍃ღ๑━━━
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
☁️🌞☁️
🔵عاقبت یک لحظه ادب و احترام به امام حسین (علیه السلام)💖
💠آیت الله اراکی فرمودند:🌱
شبی 🌌خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.👌
🔹پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید❓
با لبخند گفت: خیر.❌
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی❓
گفت: نه❌
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست❓
جواب داد: هدیه ی🎁 مولایم حسین (ع) است❗️
گفتم چطور❓
💠با اشک گفت:😭
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. 🚰
☑️ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان❗️۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی❗️پس چه کشید پسر فاطمه❓او که از سر تا به پایش زخم شمشیر⚔ و نیزه و تیر بود❗️ از عطش حسین حیا کردم، 😥لب به آب خواستن🚰 باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.😢
🌷آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:🌷
✨به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛🥀 آب ننوشیدی. ❌این هدیه🎁 ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم❗️
🔶 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.🕌
جواب، عشق💖 به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.✅
🌹السلام علی الحسین...🌹
🔰منبع: کتاب آخرین گفتار
❥•••※❋❁🌻❁❋※••• ❥
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
#اندکی_تلنگر
#حرفےسنگیـن
هر ڪسعادتبهتأخیردرنمازها
ڪردهاســتخودرابراےتأخیردر
همــــهامـــــورزندگےآمــادهڪنـد!
تأخیردرازدواجوڪسبرزقو . . .
#آیت_الله_بهجټـ...🕊
#شیطانهیچوقتنمیگہنمازنخون
اولمیگہچہعیبےدارهنمازتودیرتر
بخونےبعدشمیگہنمازفقطوسیلہاست؛ مهماینہدلتپاڪباشہ :)
#گولشونخورے🚨
عکسشعملڪن☝️🏻
━━━๑ღ🍃ღ๑━━━
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | چگونه فردای قیامت همسایه دیوار به دیوار امام حسین ع بشیم؟!
🎙 #حاج_حسین_یکتا
┈┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈
🌷ثواب مجالس امروزمون رو هدیه میکنیم به روح شهید #سید_حمید_تقوی_فر
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
🥀در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند🤲 سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار میکند.
*📜بخشی از وصیتنامه:*
📝شما چهل روز دائم_الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
📝نمازهای واجب خود را دقیق واول_وقت بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز میشود👌
📝سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید🚷 زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
📝اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید🤲🏻
#شهید_سجاد_زبرجدی🌿
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
✨توکلت بر خدا ✨
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!
آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!
🌹موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
👈🏻به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
🦌شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!
🌧تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
هیچوقت نا امید نشو،
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!
وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا
و از جایى که حسابش را نمىکند به او روزى مىرساند و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است، خدا فرمانش را به انجام رساننده است به راستى خدا براى هر چیزى اندازهاى مقرر کرده است.
━━━๑ღ🍃ღ๑━━━
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
#تلنــــگر*
*مسخره ڪردڹ ظاهر دیگراڹ ،
یعنی مسخره ڪردڹ خدا (نعوذبالله)
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه اے.
لبخندے زد و گفت :
از نقش ایراد
میگیری یا از نقاش ؟
یڪی ازپیامدهاے مسخرهڪردڹ دیگراڹ
فراموش ڪردڹ خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُڪمْ فِيالْأَرْحامِ ڪَيْفَ يَشاءُ
━⊰❀❀✨🌹✨❀❀⊱━
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
#تلنگر
حضـرت #علـے { ع } :
بـهاندازهایڪهطاقـت #عذاب داری؛ #گناه ڪن❗️
دودقیقهرواینحدیـثفڪرکن☝️🏻
#استغفرالله
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
✅راه #جلو گیری از #ریا
🔹حتی المقدور عملمان را خالص کنیم.
👈حالا #راهش چیست؟
در #واجبات که #ریا ندارد چون شما همه روزه هستيد. يا همه نماز میخوانید در این دیگر ریا نیست.❌ بیشتر ریاها در مستحبات است✔️
. مستحبات را حتی المقدور مخفیانه انجام بدهید.✔️
در خانه که نشسته، هیچ ذکر نمیگوید، اما تو مجلس که وارد می¬شود، لبهایش👄 را تکان مي¬دهد و ذكر ميگويد📿 که بگویند این مقدس است؟! 😏
#ریا معنایش همین است.✅
👈میخواهی ذکر بگوئی در خانهات ذکر بگو. میخواهی اینجا بگوئی #لااله_الاالله بگو. هیچ کس هم نمیفهمد.😊
لبهايت هم تکان نمیخورد.👄 یا برو در خانهات ذکر بگو و نعره هم بکش.🗣
☝️منظور اینکه راه ورود ریا را ببندیم تا #عمل_خالص شود، اگر خلوص نباشد كلاه ما پس معرکه است.🌪
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄
رفیقشہید میدونی یعنیچی؟؟
یعنے:↷°"
•| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند
•| یاد نگاهش بیوفتــے ....
•| و در و باز نکنے ...‹‹‹🍃
•| یعنے محرم اسرار قلبت
•| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند ...
•| بین خودت و ...
•| خــ♡ــدا و ...
•| رفیق شهیدتــــ♡
•| باشد ...‹‹💔••
↺امتحان کٌن ...
̶زندگےات زیباترمیشود
🍃🌸#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج بحق زینب س🌸🍃
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
•|💕
میگفت:
"سر نماز مثل حرم امام رضاست،"
کفشاتو میدۍ به کفشداری تا برۍ
زیارت،
بدونِ فکرِ کفش، برۍ دیدار!
فَاخلَع نَعلَیک
سر نماز کفشاتو یعنی
غصههاۍ دنیاتو از ذهنت دربیار بده به
خدا فقط دیــــدار!
بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس
زده بهت تحویل داده!
#استادپناهیـــان
#تلنگر
#پند
━⊰❀❀✨🌹✨❀❀⊱━
#تلنگرانہ 🐾
اون زمـان رزمنده ها با پای جامانده و دست جدا شده نماز میخواندند🌱!
اول وقت و عاشقانه ☺️..
اما الانッ
با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشه 🖇!
اگر هـم قضا نشه میزارم آخر وقت با عجله ...🌵
ضمناً #نماز عملی براے فکر کردن به غذا و درسہا نیست😄 ..
رها کنیم خودمون تو بغل خدا (:🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
🕋📿
#قرار_دل ❤️
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد نماز شهدا ...
التماس دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ...
═══༻❄️☃❄️༺═══
🔴دوری از امام زمان ارواحنافداه
و خطراتش
👈انسان تا وقتی از آغوش پر از مهر امام زمانش جداست،
امنیت ندارد و در خطر است.
❗️مانند بچه ای که وسط یک بیابان پر از حیوانات درنده، در یک شب تاریک، از آغوش پدرش خودش را جدا کرده باشد.
👈انسانی که از آغوش امام زمانش جداست، در دنیا که زندگیش جهنم است، به کنار، باید خودش را برای مهالک وحشتناک قیامت آماده کند.
برای روزی که همه از همه فرار میکنند.
جدا شدن از آغوش پدر، همین است.
✔️باید برگشت.
برگشت به آغوش امام زمان ارواحنافداه یعنی اینکه:
❗️از این و آن پیروی کردن را بس کنیم.
❗️دنبال این و آن دویدن دیگر بس است.
❗️پیروی کردن از هوای نفس و شیطان بس است.
👈 باید در مکتب اهل بیت علیهم السلام پاکی را یاد بگیریم، انسانیت یاد بگیریم.
بنشینیم در مکتب خاندان عصمت و طهارت، ببینیم نظر ایشان چیست.
👈در امورات مختلف، به جای اینکه فکر و عقیده خودمان و یا دیگران را دنبال کنیم، از امام زمان ارواحنافداه پیروی کنیم. البته یک پیروی با محبت.
👈وقتی انسان از روی محبت،
از حضرت ولیعصر ارواحنافداه اطاعت کرد،
این میشود ولایت.
✔️پذیرش ولایت حضرت ولیعصر ارواحنافداه،
یعنی در آغوش پر از مهر حضرت قرار گرفتن.
❗️امام زمانی باشیم❗️
♡••࿐
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
#اندکےتفکر🌱
.
دقت کردید وقتی شارژِ گوشیتون ؛
در حالتِ اخطار چقدر سریع میزنیمش شارژ؟
الان هم زمان غیبت در حالتِ
وضعیت قرمز قرار گرفته باید سریع
تقوایمان را شارژ کنیم (:🌸
.
━⊰❀❀✨🌹✨❀❀⊱━
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_یک
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم ونگاهم و رو کتاب چرخوندم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور