eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمان ناحله خیلی گرفته و ناراحت بودم. دلم‌میخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم . مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم. نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم. رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین. بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی. بلند نشو بگو بیارم برات. _چیزی نمیخوام،باید برم بیرون.میام میگم بهت رفتم بیرون. برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره.یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده. لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد. بدون اینکه چیزی بگم و چیزی بگه دستم و گرفت و تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت. با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم. نشستیم تو ماشین و گفت :سلام مامان خوشگله.خوبی دورت بگردم؟ +سلام تاج سرم. قربون چشمای خسته ات برم. کی رسیدی؟ ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان. _الهی فدات شم پس چرا اومدی اینجا ؟ +خدانکنه.اومدم عشقم و ببینم خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات. تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم. رفتیم خونه. تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم. خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده. خیلی زود اومد بیرون‌ تا زودتر به مراسم برسیم +ببخش کشوندمت خونه نزاشتم از مراسم استفاده کنی. _نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود. میرسم. یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید. دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود. دکمه هاش و براش بستم و یقه اش و درست کردم. پیشونیم و بوسید و برگشتیم‌تو ماشین که بریم هیئت. یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم. زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم با تصور قیافه اش خندم گرفته بود. محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟ ..... +سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی. نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من. رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش.گریه اش گرفته بود.با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد. ___ مراسم تموم شده بود.نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه. به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم . وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد. نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود _تسبیحت کو؟ +یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش _چرا؟دوستش داشتی که؟ نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
🍃رمان ناحله +تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم. با لبخند نگاش کردم و گفتم‌: گاهی وقتا برای خودمم سوال میشه چجوری میتونم نبودت و طاقت بیارم. محمد خیلی دلم برات تنگ شد. نگاهش به جاده بود. +من خیلی بیشتر ازتو دلم تنگ شد،باور کن. دیگه چیزی نگفتم و زل زدم بهش. تو فکر بود _به چی فکر میکنی؟ +یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟ سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادم‌افتاد _تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم. رسیدیم خونه.خیلی حالم خوب بود که دوباره کنار محمدم تو خونه ی خودم. از چشماش خستگی موج میزد. داشت دکمه های پیراهنش و باز میکرد که روبه روش ایستادم و با لبخند نگاش کردم. از طرز نگاه کردنم خنده اش گرفته بود. +جانم؟ دست هاش و تو دستام گرفتم و همونطور که به چشماش زل زده بودم‌گفتم :دعا کردی واسه من ؟ +امکان داره من برای شما دعا نکنم‌؟ کف دست راستش و بوسیدم که با تعجب نگام کرد.بغلش کردم و روی سینه اش وهم بوسیدم. سرم و بوسید و گفت:فاطمه جان قضیه چیه مهربون شدی؟ از دلتنگیه؟ _من مهربون بودم. اینم از روی دلتنگی نبود. دست همسری که واسه امام حسین سینه میزنه رو باید بوسید. توی یکی از این کتاب ها هم خوندم که دست و سینه ی کسی که واسه امام حسین سینه میزنه،هیچ وقت نمیسوزه. +بابا حرفه ای شدیا!!باید بشینم از شما درس اخلاق بگیرم باخنده گفتم: اختیار دارین جناب، درس پس میدم شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد. تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت. برام سوال شد ولی چیزی نگفتم. دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره. وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم _شب ها مسجد نیستی؟ +هستم ولی نه تا پایان مراسم _اشکالی داره بپرسم کجا میری؟ +میرم یه مسجد دیگه. _نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری +باشه دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم. شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت. مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم. +این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا. چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟ لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن اینو از ته دلم‌گفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن. از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشم‌رسید. اولش شک کردم‌ ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردم‌مطمئن شدم که این صدای محمد منه! لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم. روضه خوند و بی صدا اشک ریختم بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد _ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟ خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن. مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین ؟ _هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار
🍃رمان ناحله دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست. _خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. دستم و گذاشت رو دنده و دست خودش و روی دست من گذاشت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم. گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد _مراسمه؟ +آره .... فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. ____ دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود. _تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته +الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم _مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید +دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟ _چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه. نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم. _فتح خون و هنوز تموم نکرده ام. راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم‌اونجا. گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم. سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟ _منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم. از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟ خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم. با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. تو مهمونی ها و جمع های شلوغ وقتی کسی نگاهش به ما نبود نگام میکرد و بهم لبخند میزد. اینطوری میفهمیدم که حواسش بهم هست. نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟ اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید. :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 😁 رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب؛ بیشترشون هم رانندھ ڪامیون بودن کھ چند روزۍ نخوابیدھ بودن.. . ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براۍاستراحت.. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاۍ پیࢪۍ بود کھ خیلے نماز رو ڪند مےخوند.. رزمندھ هاۍ خیلےزیادۍ پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند.. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اۍطول ڪشید! وسطاۍ رکعت دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دووووو😂😭😂 . ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 ♥️🍃 』 ‌‌‌‌‌‌‌ - ‌‌کودڪ‌بافڪرشَھادٺ‌ڪہ‌بُزُࢪگ‌نشود، باتَرس‌ازمــَرگ‌بزرگ‌میشود . . . ✌️🏻•| .. ✨•| ''-------------༄--------------'' ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
『🌿』 ‌ ۞ ‌الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ عَنِّی حَتَّى كَأَنِّی لا ذَنْبَ لِی ۞↯ [ ـسپاس ـخدایے ࢪا کھ؛ آنقدر بࢪ مـــטּ صبࢪمےڪُند کھ گویے گناهے ندارمــــ ッ] 💚✨•| 🌿💫•| ''--------------༄--------------'' ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﴾🌷🎥﴿• مذهبۍ‌ها‌گاهۍ خیلۍ‌درباره‌هم‌و‌درباره‌دیگران‌ قضاوت‌میڪنند✋🏼:)'' --Ꙭ------------------ ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{•🌻🌙•} هيچ‌وقت‌نگو❌ رسيدم‌تھ‌خط ...!〰〰〰• 💢اگھ‌هم‌احساس‌ڪردے رسيدےتھ‌خط، يادٺ‌بيارڪھ...🌀 معلم‌ڪلاس‌اولٺ👤 هميشھ‌مےگفٺ:🗣 👈نقطھ‌سرخط... :)• 〰〰 پس یہ نقطہ بزاڔآخږسطږهـآے گناهٺ〰 〰• 👈یہ اݪݪہ بگۅ✨🙂 بعدشــــ بږۅ بڔاےیہ شڔۅع ٺازه🙃😉 ••اَللَّهُمَّ‌اجْعَلْنا‌مِمَّنْ دَأْبُهُمُ‏‌الْإِرْتِیاحُ‌اِلَیْکَ‌وَالْحَنینُ• .گناهـ.یعنےلبخنــــــدمہدے.فاطمہ ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻦ :« ﺩﻭ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻭﺿﻊ ﺣﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﭘﺴﺮ . ﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﺴﻮﻻﻥ ﺯﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ ؛ﺑﻌﺪ ﺑﻪآﺯﻣﺎﯾﺶ DNA ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺴﺖ ﺩﯼ ﺍﻥﺍﯼ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﺪﻭﻡ ﺯﻧﻪ . ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺣﻞﮐﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﻭ ﻣﻐﺬﯼ ﺷﯿﺮ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ، ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﻭﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ . ﭼﻮﻥ ( ﻟﺬﮐﺮ ﻣﺜﻞ ﺣﻆﺍﻻﻧﺜﯿﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﺬﮐﺮ ﺳﻬﻢ ﺩﻭ ﻣﻮﻧﺚ ﻫﺴﺖ ﻃﺒﻖ ﻗﺮآﻥ . ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻮﺍﺩﺵ ﻧﺼﻒ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﺳﺖ.ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﻗﺮآﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ روز ﺑﻪ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺭﺳﯿﺪ . ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ " ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ و اله ﻭﺳﻠﻢ" ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ :( ﺑﻠﻐﻮا ﻋﻨﯽ ﻭﻟﻮ ﺁﯾﻪ ) ((ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﯿﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺑﺎﺷﺪ )) ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻮﻟﮏ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🐋🐳🐬🐟🐠 ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ تنها ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ "ﺑﺪﻭﻥ ﻓﻠﺲ=پولک" ﺟﻬﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﺏ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ بسیار ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪﮐﻪ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻨﺪ. ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﺒﺐ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺩر ﻃﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺳﺒﺐ ﺑﺮﻭﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﮔﻮﺍﺭﺷﯽ ﻭ ...ﺧﻮﺍﻫﺪﺷﺪ .👏👏👏 به دينتان افتخار كنيد.. 🎀 آیا دلیل تاکید بر نماز صبح را میدانید ؟ 🎀 با خواب غلظت خون بالا میرود وهرچه به صبح نزدیک میشویم خون غلیظ تر میشود.📛 و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حداعلا می رسد 💥 حالا دانستید که چرا اکثر سکته ها ، سحر اتفاق میفتد؟ 💥 ✨👈 کسانی که بیدار میشوند با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشود و با خواندن نماز ، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگردد. 👏👏👏👏 👏👏 بیخود نیست میگوییم خدا از مادر هم مهربانتر است.💖💔 🌼ولله الحمد🌼 كسانيكه با يوگا و نرمش هاي آرامش بخش و انرژي درماني آشنايند ميدانند، چاكراهها ، نقاط ورود و خروج انرژي به بدن هستند. اگر دقت کرده باشید هنگام وضو گرفتن تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست .☝ شما از نقطه ی انگشت شست پا دست خود را به سمت بالا میکشید چرا ؟؟؟ ... ❓❓❓ تنها جاییکه انرژی مثبت به بدن برمیگردانید مسح پا میباشد.👣 در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکراه بدن سر و کار داریم. در تمام مراحل از تمام چاکراهها به وسیله ی آب💦💧 که منبع پاکی و قداست است، انرژ ی های منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده و در مرحله ی آخر وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن ميكنيم. ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
بازم تموم شد و... نیومد😞🌱 آقا جان.. شرمنده نا لایقیم.. ✋😔
انشالله اگر بگذارید بزودی شاهد همچین صحنه ای باشیم. 😍
بریم نماز اول وقت وقتی صدات میکنه و سر وقت جواب میدی او هم سر وقتش جوابتو میده من آمین گوی حاجتای قشنگتون هستم همراهان عزیز بنده هم دعا کنید با قلب پاکتون🌹😍 اول وقت😊 🍃🍂 وقت نمازه😊 پاشين پاشين نمازتون دير نشه😁 پاشو ببينم😐 اره با خودتم😐 بسه ديگه تا الان هرچي تنبلي کردي بسه😁 بسه شکستن دل مهدي فاطمه😔 ديگه قول بده از همين الان نمازاتو بخوني و امام زمانتو خوشحال کني درست و به موقع هم بخوني😊 حالاهم پاشو و نمازتو بخون 😁 ديرت نشه😐 پاشو ديگه😐 آفرين دوست خوبم😁 گوشيتو هم کنار،بزار😐 يادته که..بايد تو فاصله بيست کيلو متري از خودت بزاري😁 آماده نماز شو😉 به لبخند مهدي فاطمه مي ارزه😊 پاشو که ديرت نشه پاشو ياعلي😉😄🌹 🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{چـــــــــــــــــآدڔ تۅ ٺلافے غڔۅبے اسٺـــــ… ڪہ دڔآݩ ڔۅز بہ زۅڔ چآڋږازسڔ زنآݩ حڔݥ ݒیامبڔمے ڪشیدݩد… چآدڔ ٺۅݥیڔاث خۅݩ دݪهاے خیمہ ݩشیناݩ ظہڔعآشۅڔاسٺ... ۅچآدڔ سڔڪڔدݩٺ بہ همــــیݩ سادڱے انتقاݥــ کربــــــــــــــــــلاست...}••🕊🌿 اَلَّلهُمـ_عجِّل‌لِولیِڪَ‌الفَرج_بحَق_زینَب س وفات بی‌بی زینب تسلیت باد 🖤🖤🖤 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
3071126.mp3
3M
🎧زمینه 🎧وای خدایا برادر تشنم... 🎤حاج محمود کریمی👆👆 (س) ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
سلام امام زمانم😞 دارد از روز ازل دیده بینا زینب عشق را کرده به نه کنگره معنا زینب اولین صابره ارض و سما باشدو بس علم پیغمبری آموخت ز طاها زینب آقا جان عرض تسلیت برای وفات بی‌بی جانمان زینب کبری🖤🖤🖤🖤 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ دیدنی و شنیدنی با عنوان " ز کوکی خادم این تبار محترمم" 🚩به همراه تصاویری زیبا و دیدنی از حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
4_423750046178082867.mp3
5.29M
عمه‌سادات‌بی‌قراره غصه‌و‌غم‌هاش‌بیشماره تموم‌غصش‌غم‌یاره ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━