آه کشیدن ممنوع!!!
آه نکشید و داشته های دیگران را با
نگاه حسرت ننگرید.
هر کس نعمتی دارد قطعا شما چیز هایی دارید که آرزوی دیگران است.
راضی به رضای خدا باشید.
انشاءلله❤️
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاهنمیڪرد
وبهشدتمقیدوچشمپاڪبود
اوقاتۍڪهدرمهمانهاۍخانوادگیبود
اگربانوانحضورداشتند
حریمشرعۍرارعایتمیڪرد
اگرجمعبابتموضوضوعیمیخندیدند
سرشراپایینمیانداختومیخندید💛✨
#شھیدمحمدرضادهقان🌱
#روایتمادرشھید
--Ꙭ------------------
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
﷽(••"♡"••
استادے میگفت :
با امامزمان[عج] صحبت کنید،
با ایشان انس بگیرید،
بگو: در این اخلاقم گیر کردم
شما کمکم ڪنید...!
«زمان غیبتِ حضرٺ، زمانِ تربیت شدن است🌼..»
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
شیعه ۱۲ امامی هستیم😲
تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید ⁉️
لا اله إلا الله 👈12 حرف
محمدرسول الله 👈12 حرف
علی بن ابی طالب 👈12حرف
أمیر المؤمنین 👈12 حرف
فاطمة الزهراء 👈12 حرف
الحسن والحسین 👈12حرف
الحسن المجتبى 👈12 حرف
الحسین الشهید 👈12 حرف
الإمام السجاد 👈12 حرف
الإمام الباقر 👈12 حرف
الإمام الصادق 👈12 حرف
الإمام الکاظم 👈12 حرف
الإمام الرضاء 👈12 حرف
الإمام الجواد 👈12 حرف
الإمام الهادی 👈12 حرف
الحسن العسکری 👈12 حرف
القائم المهدی 👈12 حرف
افتخار کنید که شیعه ی 12 امامی هستیم
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌸←|^^اݥݩیٺ اݥرۅز ڪشۅرݥۅݩۅ مديوݩشۅݩ هښٺیمـــ|•🕊
~~{اݥرۅزجآݩ ۅݥآݪ ۅݩاݥۅښ دآڔيم
☝️اݥــآ اۅنهآ ڔۅ ݩداږیمـــ💔🍂
←°[اۅݩآيےڪہ بیݧ ڋآݜٺن ݥــــآ
ۅدآۺٺڹ ڂـــۅدݜۅݩ👉
👈ݥــــآ ڔۅ اݩٺخاٻ ڪڔدݩد اݪبٺہ بہ ڨیݥٺ ݩدآشٺݩ خــۅدۺۅݩ|°🥀😔
#یادڪنیمــ.ݜہـداڔۅبآذڪڔصݪۅآټ
#اللهم عجل لولیک الفرجبحق زینب س
~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
👤گفت : «مجلس #جشن.عقد دختر صاحب خانه است.» پیش خود گفت : «وقتى به این #خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان #آماده است.» 🤨
🔶هنگامى که #مجلس آراسته شد ، #راجه به سالن واردشد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از #احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
👀❇️ آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : « #آقایان من نصف #ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از #نقدومِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از #نجف اشرف بر من وارد شده بخشیدم و همه مى دانید که #اولاد من منحصر به دو دختر است. یکى از آنها را هم که از دیگرى #زیباتر است براى او #عقد مى بندم و شما اى عالمان دین ، هم اکنون #صیغه عقد را جارى کنید.» 😳
⏪چون #صیغه جارى شد، طلبه که دهانش از شدت تعجب #بسته شده بود و در دریایى از #شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : 🗣«ماجرا چیست؟»
±راجه گفت : «من چند سال قبل قصد کردم در #مدح امیرالمؤمنین علیه السلام #شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و #نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان #مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها چندان #مطلوب نبود. به شعراى #ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان #چنگى به دل نمى زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین علیه السلام قرار #نگرفته است ، لذا با خود #نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، #نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به #عقد او در آورم تا اینکه شما آمدید و #مصراع دوم را گفتید. 💫دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.» ✅☺️
🗣 طلبه گفت : «مصراع اول چه بود ؟»
±راجه گفت : من گفته بودم:👇👇
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند»
🗣طلبه گفت: « #مصراع دوم از من نیست ، بلکه #لطف خود #امیرالمؤمنین علیه السلام است.»
±راجه #سجده.شکر کرد و خواند:↘️
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند
#به.آسمان.رودوکارآفتاب.کند»
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمة المعصومین علیهمالسلام
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
۲.شما نمیتوانید موهایتان را بشمارید
👦👦👦👦
۳.شما نمیتوانید از بینی خود نفس بکشید، زمانیکه زبانتان بیرون است
😛
😝
😜
😁.
..
.
۴.شما مورد سوم را انجام دادید!
👍
👏
👏
👏
۵- ﺯﻣﺎﻧﯿﮑ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯾﺪ،ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﺪﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ
😋
😋
😋
😋
۶- ﺍﻻﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ،ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﺪ
😅
😅
😂
۷.برای دیگران share ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﻻﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
😁
😁
😁
سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
😋
😋
😋
😋
۱-شما آنقدر تنبل هستيد كه اين ۴۰ تا سيا رو نخوندين
😩
😫
😫
😫
.
.
۲-شما آنقدر سهل انگارهستيد كه متوجه نشدید يكي از آن ها سينا ميباشد
😜
😜
😜
😜
۳-شما آنقدر ساده هستيد كه رفتيد بالا و پيدا نكرديد
😳😳😳😳😳😝
😝😝😝😝😝😆😆
۴-من شما را سر كار گذاشتم
😅😅😅😅😅😋😋😙😙
۵-داريد ميسوزيد
😡😡😡😡😡😡👍👌
۶-بي مزه هم خودتي!
:-P
:-P
:-P
😂😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂
۷-از اينكه شما را سركار گذاشتم خوشحال باشيد!
😉
😉
😉
😉
۸-الان نفهميديد كه خوشحال رو اشتباه نوشته بودم
😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😆😆😆😆😆😆😆😆😆
۹-بازم رفتيد چك كرديد ولي من بازم سركارتون
گذاشتم 😆😆😆😆😆😂😂😂😂😂😭😭😭😭
واسه همه گروهها بفرستین یخورده لبخند بیارین رو لباشون☺☺
اینو گذاشتم تا یکم شاد باشید و حال و هواتون عوض شه
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_پنج
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
_محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد
_چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم
+قول میدی؟
_اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
+میتونی زینب و بیدار کنی؟
_نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
+خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده
_واسه من چی؟
+شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط
ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته!
_محمد خیلی عاشقتم!
صداش رو خیلی اروم کرد و گفت
+من بیشتر
_چیکار میکنی؟
+نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
_چقدر قشنگ
+راستی ریحانه خوبه؟
_اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده.
همچنین مامان بابا
+به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون
_اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟
+اره اره خیالت راحت
_خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم.
میتونی با خیال راحت شهید شی
با صدای بلند زدزیر خنده
_شام خوردی؟
+نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
_اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی
_بله دیگه
میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم
رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم
+زینبم بیدار شد؟
_اره انقدر لجباز شده که نگو
+دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه
خندیدم و
_بله شما راست میگی
+اره
_راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
+چشم
_قربون چشمات،خیلی مراقب خودت باش
+چشم
_چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم
+چشم ،امر دیگه ای ندارین؟
_نه عزیزم .برو شامتو بخور
+چشم
_اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
+مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم.
اگه کاری نداری خداحافظ
_خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
+چشم خداحافظ
_خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
____
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت .از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه .
رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم .
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین .
بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده .
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم
سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم
بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم .
+دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
_قربونت نوش جان،میگم ریحانه
+جانم؟
_اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته
خندیدو
+تو پارک دیگه؟اره چطور؟
_اومد خونه چیزی نگفت؟
+نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدم و چیزی نگفتم
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود .
از خستگی نای پلک زدن نداشتم
با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_شش
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود .یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم.ظرفا رو میشستم که یهو یاد یهپک چیزی افتادم و گفتم
_میگم ریحانه
+جانم؟
_امروزچندمه؟
+بیست و سوم
_عه؟
+اره چطور؟
_ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره .
+ای بابا اسیر میشی که
_اره به خدا خسته شدیم .
+چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی
_اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه .
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد . دوباره دلم پر از آشوب شده بود .
تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست .از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود .یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد.رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم .
بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود. حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم .این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
____
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم .به ساعت نگاه کردم.یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش.
_الو
+سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر
_خوبم بابا جون صبح شمام بخیر
+کجایی عزیزم؟
_خونه خودم
+چرا نمیای اینجا؟
_چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه .
+اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا
_الان؟
+اره هرچی زودتر بهتر
_چشم
+قربونت خداحافظ
_خداحافظ
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم.
رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم .
بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین .ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود .
ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم .
کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه .
هنوزخوابالود بودم.نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
_بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
+چیکار ؟
_نمیدونم نگفت
+وا
_اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
+نمیدونم.
_پس زودتر بخور بریم ببینیمچی شده
+باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
_چرا؟
+یه سری کار دارم.راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است. میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
_مدارک چی؟
+مدارک پزشکی قلبش و اینا .دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم
_عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
+عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه.
دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
_به من که راجع به درداش چیزی نمیگه
ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده.
یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
+اها پس خدارو شکر
_میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
+هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره .خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد.هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد.
تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر .والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم.
فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد.
برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه. بیچاره داداشم.
_اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد
ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
+محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه.خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد
_اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم.
همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم.
+گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
_اره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_هفت
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم .به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین.
هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود .
با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود .
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن .
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن هنه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود.
همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری.
همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو از دست داده بودم .
روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
___
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه.
این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی !
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابااوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایب زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
#نویسندگان
هدایت شده از جـھـٰادابـنالعـمـٰاد .
https://EitaaBot.ir/counter/utlwa4
رفقاامروزسالگردشھادتداداشمون🕊
(شھیدمشلب)♥
هرکےهرچےتواندارهیاعلےبگہ🌿
بزنرولینڪصلواتبفرستہ📿
#دمتونشھدایۍ
#نشربدین🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌾|غصہ بڔاےچے ڔڣیڨ😉
آڔزۅیٺ ڔا بڔآۅڔدہ ݦےښآزد
هــــــݥاݩ✨ #ڂـــڋآیے ✨
ڪہ آښݥــــــآݩ ڔا ݕڔآےڂݩداݩدڽ
ڱݪے 🌻ݥےڱڔیاݩد|°🌧
#اللهم عجل لولیک الفرجبحق زینب س
~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
~🕊
🌿#شهید_باکری قبل از شهادت خطاب به همرزمانش چنین گفته بود:
⚘دعا کنید که خداوند #شهادت را نصیب شما کند. در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان سه دسته میشوند:
✨دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از آن پشیماناند.
✨دستهای که راه بیتفاوتی در پیشگرفته و غرق زندگی مادی میشوند .
✨دستهای که به گذشته وفادار میمانند و احساس وظیفه میکنند و از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
⚘پس از خداوند بخواهید با رسیدن به #شهادت
از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید،
چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن هم بسیار سخت خواهد بود.
#شهید_حمید_باکری♥️🕊
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
✨🌸•|اݫصبځ ٺاشݕـــــ ڪݪےبہ سڔ ۅ ۅضعݥۅݩ مےڔسیݥ ...😎
☝️اݦا
← #ٺاحاݪابہ.ایݩ.فڪڔ.ڪڔڋیݩ💭🤔
{{^اݥاݥ زݥاݩ ایݩ سڔ ۅۅضع ڔۅ مےݒسݩدݩ یانہ^؟}}→💔🍂
#اللهم عجل لولیک الفرجبحق زینب س
~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسہ ےپڔچم اݪان ڪشۅڔ با قبݪ از انقݪاب🙄🙄☺️
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
بی تواین جا همه درحبس ابد تبعیدند
سال هاهجری شمسی همه بی خورشیدند
ازهمان لحظه که ازچشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه تردیدند
نشدازسایه ی خودبگریزند دمی
هرچه بیهوده برگرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی درپی خود
همه ازدیدن تنهای خود ترسیدند
غرق دریای توبودنند ولی ماهی وار
بازهم نام نشان تو زهم پرسیدند
درپی دوست همه جای جهان راگشتند
کس ندیدند درآینه به خود خندیدند
سیرتقویم جلالی به جمال توخوش است
فصل هاراهمه بافاصله ات سنجیدند
توبیای همه ی ثانیه هاساعت ها
ازهمین روزهمین لحظه همین دم عیدند
قیصرامین پور
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
#شناخت_مرگ♨️
🍃🌺حضرت آیت الله جوادی آملی :
👈💢 سِرّ اين كه انسان از مرگ ميترسد⚰ براي اين است كه از بعد از مرگ #اطمينان ندارد ،😧
👈👀 وگرنه آنها كه از بعد مرگ مطمئناند كه آمادهٔ مردنند.✔️
👈 #مرگ چيزي نيست كه انسان را نابود كند.💨
مرگ درّه نيست كه انسان در درّه مرگ بيفتد و سقوط كند.🚼🚧
🔹مرگ #پل است.〰〰🎢
👈💢 آن كه خيال مي كند مرگ #درّه است و انسان با مرگ در ته درّه مي رود و #نابود مي شود ،🌪از مرگ مي ترسد.😰
👈💢 ولي آنكس كه بداند مرگ قنطره و #پل است🎢
كه انسان را از جاي بد به جاي خوب مي رساند🏞
كه #وحشتي از مرگ ندارد. 💯🙂
🍀 پس معيار ترس از مرگ يا علاقه به #مرگ آن است كه انسان از #بعدازمرگ مطمئن باشد.✅
❇️کسى خدمت #پیامبر (ص) عرض کرد: چرا مرگ را #دوست ندارم؟
+فرمود: آیا #ثروت دارى؟
🗣عرض کرد: آرى،
+فرمود: چیزى از آن را پیش از خود فرستاده اى است؟
🗣 عرض کرد: نه
+ فرمود: به همین دلیل است که مرگ را دوست ندارى (یعنى نامه اعمالت خالى از #حسنات است).
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
سلام دوستان
معادل ده هزار صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی سیدنا و نبینا محمد و آله ما اختلف الملوان و تعاقب العصران
و کر الجدیدان و استقبل الفرقدان و بلغ روحه و ارواح اهل بیته منی التحیه و السلام .
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━