eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
747 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرایط قبولی نماز چجوری بخونیم قبول بشه🧐🧐 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از‌ڪسی‌ڪه‌تورا بی‌جهت‌مدح‌وستایش‌میڪند پرهی‌ڪن زیرا‌زودباشدڪه بۍجهت‌نیز[توسط‌او] بۍ‌حرمت‌و‌بۍ‌آبرو‌شوۍ✋🏻:)'' 🌷 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
💍 💢 می‌گفتن اگه لباس عروس سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مون قرض کنیم ☺️ 🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس و این‌جور چیزها نچیدیم🙃 🎉 به جای سفره مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلام‌الله مجید بود و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌 سفره‌اش ساده بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون می‌خواست!😍❤ 📚روایت همسر «شهید فریدون بختیاری» ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گردان تک نفره! بازسازی صحنه‌هایی از رشادت شهید عبدالرسول زرین در برابر تانک‌های عراقی تک تیراندازی که بیش از سه هزار بعثی رو به هلاکت رسوند. 💛 ♥ ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋5 صلوات 🦋برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
🌺 رمان 5 "می خوام درس بخونم!" 🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم کف خونه.. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. 🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد... اصلا یادم نمیاد چی می گفت.... 👺 ☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه! 🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده! ✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. 🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره! 💢 بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد! 😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و.... بعد هم بلند داد زد: هاااااانیه ...😲 این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی! 🔺ادب؟ احترام؟😐 تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤 این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم... 🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بزاری برگردم مدرسه!
🌌 رمان شب ۶ داماد طلبه! 🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد! می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢 اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف 😞 روی همه چیز فکر کردم... 🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم... 🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭 بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... ✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه! 🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم . 🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒 💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره! 🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راه این موضوع رو پیدا کردم ... ☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳 ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست! خیلی پسر خوبیه...😌 🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم! خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد... 💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...