فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرایط قبولی نماز
چجوری بخونیم قبول بشه🧐🧐
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
ازڪسیڪهتورا
بیجهتمدحوستایشمیڪند
پرهیڪن
زیرازودباشدڪه
بۍجهتنیز[توسطاو]
بۍحرمتوبۍآبروشوۍ✋🏻:)''
#امامعلۍ🌷
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
💍 #ازدواج_به_سبک_شهدا
💢 میگفتن اگه لباس عروس سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایهمون قرض کنیم ☺️
🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس #شگون و اینجور چیزها نچیدیم🙃
🎉 به جای سفره مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوههای رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلامالله مجید بود
و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌
سفرهاش ساده بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون میخواست!😍❤
📚روایت همسر «شهید فریدون بختیاری»
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گردان تک نفره!
بازسازی صحنههایی از رشادت شهید عبدالرسول زرین در برابر تانکهای عراقی
تک تیراندازی که بیش از سه هزار بعثی رو به هلاکت رسوند.
#یادشهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#خداےخوبم💛
#شہیدانہ♥
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
🌺 رمان
#بدون_تو_هرگز 5
"می خوام درس بخونم!"
🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم کف خونه..
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت.
🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد...
اصلا یادم نمیاد چی می گفت....
👺
☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه!
🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود:
شرمنده، نظر دخترم عوض شده!
✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم.
🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه.
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره!
💢 بالاخره مادرم کم آورد.
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانی شد!
😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و....
بعد هم بلند داد زد:
هاااااانیه ...😲
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی!
🔺ادب؟ احترام؟😐
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم...
🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بزاری برگردم مدرسه!
🌌 رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۶
داماد طلبه!
🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد!
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢
اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد.
هم درد، هم فکرهای مختلف 😞
روی همه چیز فکر کردم...
🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم...
🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم...
✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه!
🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم .
🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒
💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره!
🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها
راه این موضوع رو پیدا کردم ...
☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳
ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست!
خیلی پسر خوبیه...😌
🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!
خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد...
💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...