eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سلام امام زمانم❣ 🌼 🌼 💫تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼سبب وصل به دلدار مهیا گردد 💫دمد از خاک ، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 💫چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼عالمی خیره به تو ، غرق تماشا گردد 💫یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼غرق در حسن رخ یوسف زهرا گردد 🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼 🌼 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•••❀••• قلب مرا زدند از اول به نامتان من آمدم همیشه بمانم غلامتان با یک درود صبح خود آغاز میکنیم ماییم و اشتیاقِ 【عَلیکَ السلامتان】 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء بیست و هشتم.mp3
4.04M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🌿🐬||• 🌿| 🐬| • اِنَّ‌مَعَ‌الْعُسْرِ‌یُسْرْاٰ... باهرسختۍ‌آسانۍ‌است. خـ💙ـدا‌وند‌این‌آیہ‌را‌دوبار‌در قرآن‌تکرار‌کردھ‌‌تادلمون‌قرص‌شہ..!ッ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🥥🌿||• 🌿| 🥥| • گاهۍ‌خـ💚ــدا.. مۍ‌خواهدبادست‌تودست‌دیگــر بندگانش‌رابگیرد،وقتۍدستۍرا مۍ‌گیرۍ‌،بدان‌‌ڪہ‌دیگردستت‌در دست ..🔗💚•^ • ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حق‌النآس‌یعنے؛ مَن‌گنآه‌ڪنم،دیگرآن‌توحسرت ظہورآقآبآشن-! 🖐🏻 ‼️ ‌
••🌿🚌•• ☘| 🦋| ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ مقصدِمآ ؟!🚌 خودِخداست🌱 من‌خالق‌طبیعت‌را‌دوست‌دارم♥️ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز سه شنبه ببخشید نمیومد عکس دادم🤦‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸀📓🗞||• 🔗| 🗞| • دستش‌قطع‌شد‌‌اما.. دست‌ازیارۍ‌‌امام‌زمانش‌برنداشتـ🌱•` ..؟!🗞🔗¡ • ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
⸀🌧🦋˼ 🖤] 🖇] •ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ• خـواسـتـم‌از‌دردم‌ بـگـویـم‌دیـدم‌کـه‌درد‌شـمـا‌ خـود‌مـن‌هـسـتـم بـا‌‌اخـلـاق،رفـتـار‌و‌اعـمـا‌ل‌بـدم •ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ‌ ـ ـ• ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🔗!┇ ماه‌رمضونم‌داره‌تموم‌میشہ‌ها ! و هر‌ثانیہ‌کہ‌میگذره منو تو بہ مرگمون نزدیڪ‌تر‌می‌شیم . . . ولے‌هنوز‌توبہ‌واقعی‌نکردیم/:🖐🏼 ! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•♥️•|💔 ؛ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ••من به گرداب گنه، غرق شدم کاری کن... ای که کشتی نجاتی، لَکَ لَبَّیک حُسَین(ع)🥀 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
چنین‌نسلےلازم‌داࢪیم↓ ¹بایدایماݩ‌داشټھ‌باشند🌙 ²سوادداشتھ‌باشند📝 ³غیࢪټ‌داشتھ‌باشند!.. ⁴حیآداشتھ‌باشند... ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
⸀🍂🌙||• 🌙| #رهبر 🍂| #پروفایل • جَھــــاٰن‌بہ‌..🔗🌏‌›• اعتبــار‌خندھ‌ۍ‌طُ‌زیباسـتـ!ッ #امام_زمان ••♡↯ [
°•| پیرما🗣گفت: °•| 👈🏻ڪہ‌ ایران 🇮🇷 حرَم‌ فاطمہ‌ است °•| بےجہت نیست❌ °•| ڪہ درقلب جهان🌎جاداریم °•| این هم ازدولت زهـرا🌸ست °•| 👈🏻ڪہ مابر سرمان °•| سایہ‌رهبرے|حضرت آقا|داریم ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #دوازده ــ چه اتفاقی ق
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری