eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
778 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
[🌱] 🔴دو كار زيبا! 🔆مَا أَحْسَنَ تَوَاضُعَ الْأَغْنِيَاءِ لِلْفُقَرَاءِ، طَلَباً لِمَا عِنْدَ اللَّهِ؛ وَ أَحْسَنُ مِنْهُ تِيهُ الْفُقَرَاءِ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ، اتِّكَالًا عَلَى اللَّه. 💠چه نیکو است فروتنی توانگران برابر مستمندان برای به دست آوردن پاداش الهی و نیکوتر از آن خویشتنداری مستمندان برابر توانگران. 📚 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه کمیل منتظر در
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما صبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن،من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم،اصلا عقایدمون عوض شده بود،خیلی بهمون میرسیدن،کلا من اونجا عوض شده بودم،بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم،همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد،فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ،کمیل سکوت کرد ،احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم،با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم ،مجبور بودم‌، کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت،رویا تشکری کرد و ارام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند،صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌،خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد،منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون بهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه‌ ما هم کاری کردیم که به یقین برسه‌ ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید. ــ بشیری الان تو کماست ــ چی ؟تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم‌ حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود. کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت: ــ پیامکو کی ارسال کرد؟ ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ ــ نه هر چی بود رو گفتم ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
بابت تاخیر واقعا عذر میخوام ایتام کلا قطع شده بود مجبور شدم حذف کنم دوباره نصب کنم ببخشید دیر شد😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9106_575.mp3
8.42M
💠 دعای با صدای شب جمعه از همه عزیزان التماس دعا داریم 🙏 ❇️دعا برای تعجیل در را فراموش نکنیم . ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
• میگفت :آخه گریه‌کنِ حسین‌؏ رو چه بھ حُب‌ِالدنیا؟!
با اشک،قلب خودراآب و جارو کنیدو به امام زمان بگویید: آقاجان! خانه ما هم بیا...!!
گاهـے‌میشود‌ٺمام‌دلتنگـی‌راخلاصہ‌ڪنی، چشـم‌ببندے‌و‌بخوانے‌اش‌:آخ‌!حسین‌جانم...🥺💔 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❝اِر‌ڪبوافُلكَ‌الحُسَین‌ایھاالغَریق‌ !❝ "بھ‌کشتۍ‌‌حُسین‌بیآیید؛ اۍغرق‌شدگان !(:🌊 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
- حالِ‌خوبت‌رو‌فقط‌ازخدابخواھ :) خدازیرقولش‌نمی‌زنهـ🌱!^^
‌• إنما الأمنیات بید اللھ • همانا آرزوها ، در دستانِ خداست . .
‌: خدا‌یابه‌قلم‌رحمتت‌ایمان‌دارم ‌زندگۍ‌ام‌را‌هرطور‌که‌میدانۍ ‌نقاشۍ‌کن :) -!
‌: آنقدر‌عاشق‌خدا‌باش که‌غیرخدارافراموش‌ڪنیˇˇ!
-یارجائی‌عندمصیبتۍ ای‌امیدم‌درناگواری˘˘🌿-
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
|•⚘💫•| #سلام_مولا_جانم❤ مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد پای تمام
🌿 بنده خدایی میگفت : کاش زودتر میفهمیدم امام زمان علیه السلام، از همه کارهای خوب و بدم خبر داره،تا همه کارهای خوبم رو به نیت مولا انجام میدادم و کارهای بدم رو ترک میکردم😥 /مؤمن هنوز دیر نشده ،دست به کار شو، مولا منتظرتوست.... ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
•پۍ‌ڪجا‌بفرستم‌دلـم‌را وقتۍفقط‌بهانہ شش‌گوشہ |حُسیـن|راگرفتہ‌اسـٺ... ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
مادر بزرگم همیشه میگفت: دعاکن ولے اصرار نکن! خدا اگه واست خواسته باشه هیچکس جلودارش نیست...💕 ما همیشه بر کربلا اصرار داریم خدایا میشه برامون این یکی رو حتما بخوای😭
عُمری‌ست به شیعیان حسادت دارند! بدجور به یکدِگر شباهت دارند... از و از دانستم که⤹ این‌ها به خراب کردن عادت دارند! :)
همین‌الان‌۵تا‌صلوات‌به‌؏‌ـشق مهدۍ‌فاطمہ‌بفرسٺ . . .♥️