✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ رمان از سوریه تا منا
🌸 قسمت بیستم
یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک... یک هفته زجه... یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند.
اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم.
چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود.
نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم.
نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده.
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد.
ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟
ــ خیلی خری دختر...
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟
نویسنده:طاهــره ترابـی
🌸☘🌸💓🌸☘🌸☘🌸
@Shamim_Best_gift
طبق قوانین فیزیک قراردادن
یک آهن در میدان مغناطیسی
پس از مدت کوتاهی آنرا به
آهنرُبا تبدیل میکند...
حال قراردادن یک ذهن
در میدان مغناطیسی بدبختی،
میشود بدبختی رُبا ...
و قرار دادن در
میدان مغناطیسی خوشبختی
میشود خوشبختی رُبا...
هرچه را که می بینید،
هرآنچه را که می شنوید
و هر حرفی که می زنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی
هستند و ذهن شما را
همانرُبا میکنند...
به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را
هرچیز که در جستن آنی، آنی...
🌻🕊🌻🕊💓🕊🌻🕊🌻
@Shamim_best_gift
✨"رنج خوب!"
🌺 مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل رنج های خوب هست که میتونه خدا رو عاشق خودش کنه...
🌷 مثل شهید محسن حججی...
همیشه خدا عاشق کسی میشه که از حرف دلش بگذره به خاطر حرف خدا..
✅🌍 خدا هم همه ی دنیا رو نوکر اون آدم خواهد کرد...
✔️ مؤمن میدونه که آدم اگه دنبال رنج کشیدن در راه پروردگارش نباشه،
♨️ شیطان و هوای نفس، اون رو مجبور به پذیرش رنج های بد و غیرخدایی خواهند کرد.
🍁🍀🍁🍀🕊🍀🍁🍀🍁
@Shamim_best_gift