⬅️استفتائات مقام معظم رهبری
✅سوال 289: نواختن و آموزش موسیقی لهوی و غنای لهوی به قصد کارشناسی یا آشنایی شاگردان چه حکمی دارد؟
↩️جواب: اجرای موسیقی محرّم و لهوی به هر قصدی که باشد، حرام است؛ چه به قصد تعلیم و چه تعلم و آشنایی.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
✅سوال 290: آیا میتوان مصرف موسیقی حرام را برای امری مهمتر، همچون مقابله با هجوم فرهنگی و سیاسی غرب برای مدّتی یا برای مردم منطقهای جایز دانست؟
↩️جواب: این تشخیص، تشخیص غلطی است؛ اینکه تصوّر کنیم حرامی را مدتی در جامعه رواج دهیم، به خیال اینکه بعد از مدتی، آن را جمع میکنیم و آن تهاجم فرهنگی هم انجام نمیگیرد، از خطاهای فاحش است. متأسفانه گاهی بین اهل فرهنگ نیز چنین تدبیرهای غلطی دیده میشود.
🌱✨🌱✨🔻✨🌱✨🌱
@Shamim_best_gift
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
✅امروز چهارشنبه ۲۶دی ماه ۹۷
↩️ شانزدهمین روز چله زیارت عاشورا
🌸چله زیارت عاشورا رو تقدیم میکنیم به خانم فاطمه زهرا(س)
✅به اندازه وُسع هر روز صدقه به نیت سلامتی حضرت حجت(عج) داده شود، قبل یا بعد از زیارت عاشورا دعای فرج خونده بشه.
✅چله زیارت عاشورا خونده میشه به جهت👇👇
1⃣سلامتی و فرج مولامون حضرتمهدی (عج)
2⃣سلامتی مقام معظم رهبری
3⃣سلامتی و شفای همه مریضان
4⃣شادی روح همه پدران و مادران آسمانی و همچنین شادی روح پدر و مادر سردار شهید محمد مهدی حمیدی
5⃣به نیت برآورده شدن حوائج همه عزیزان در کانال شمیم رضوان
6⃣ به نیابت از دو شهید عزیز و بزرگوار
✅ شهید یوسف پیر محمدی
✅شهید حمزه پیر محمدی
🌹پدر و مادر هر دو شهید عزیز🌹
🌸انشاءالله با دعای حضرتحجت(عج) دوست بزرگواری هم که در ختم زیارت عاشورا شرکت کردند حاجت روا بخیر بشوند.
التماس دعا✋
🌴🌸🌴🌸🕊🌸🌴🌸🌴
@Shamim_best_gift
✅رمان بدون تو هرگز
🌸قسمت پنجاه و دوم: شعله های جنگ
آستینِ لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستنِ دست ها و پوشیدنِ لباس اصلی یکی....
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که درِ اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستارِ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تنِ پزشک می کرد، مرد بود
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضورِ شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
-اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ...
- اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواستِ خدا این بوده که بیای اینجا ...
- اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ...
- خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ...
- این موقعیتی رو که پدرِ شهیدت برات مهیّا کرده، سر یه چیزِ بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیرِ فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
🔸 - بابا ... من رو کجا فرستادی؟ .. تو ... یه مسلمانِ شهید... دخترِ مسلمانِ محجبه ات رو
آتشِ جنگِ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ...
چشم هام رو بستم ...
- خدایا! توکل به خودت ... یا زهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفنِ بیرونِ اتاق عمل تماس گرفتم ...پرستار از داخل گوشی رو برداشت...
از جرّاحِ اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورودِ یک خانم به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دیدِ همه، این یه حرکتِ مسخره و احمقانه بود ...
امّا من آدمی نبودم که حتی برای یه هدفِ درست ... از راهِ غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
زندگی شهید سید علی حسینی
💐🔸💐🔸🕊🔸💐🔸💐
@Shamim_best_gift
✅ رمان بدون تو هرگز
🌸قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکلِ ممکن ،دست به دست هم داد تا من رو خورد و لِه کنه...
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیتِ عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتنِ من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ...
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...!
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکراتِ احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ...
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایطِ سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسطِ جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگِ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من واردِ خونه می شد ...
و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ...
در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشارِ عمیقی تمامِ وجودم رو پُر می کرد ... "نبرد بر سرِ ایمانم و حفظِ اون" ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمتِ تمام این سال ها رو ازم می گرفت ...
دنیا هم با تمامِ جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ...
می سوختم و با چنگ و دندان،
تا آخرین لحظه از "ایمانم" دفاع می کردم
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشتِ در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ...
* بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...*
در رو باز کردم و رفتم تو ...
گوش تا گوش ... کل سالنِ کنفرانس پُر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
زندگی شهید سید علی حسینی
💓✨💓✨🌸✨💓✨💓
@Shamim_best_gift
✅رمان بدون تو هرگز
🌸قسمت پنجاه و چهارم: پلّه اول
پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ...
همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ...
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ...
وسوسه و فشار، پشتِ وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیسِ خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ...
یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری...
من ساکت بودم ...
امّا حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمامِ انرژیم رو از دست دادم...
به پشتی صندلی تکیه دادم...
–زینب ... ""این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم...؟""
🔆 چشم هام رو بستم ... بی خیالِ جلسه و تمامِ آدم های اونجا...
–خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ...
نذار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ...
نذار حق در چشمِ من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ...
خدایا ... راضیم به رضای تو...
با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرقِ فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد …
خدایا ... به امید تو ...
بسم الله الرحمن الرحیم...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم...
–این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببَرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایطِ شما رو بپذیرم ... یا باید برم...
_ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدنِ لباسِ تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم...
چشم هام رو باز کردم...
–همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه...
سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود....
زندگی شهید سید علی حسینی
🕊✨🕊✨🌸✨🕊✨🕊
@Shamim_best_gift