🎉میآیی و دیدگان ام البنین
روشنای سپیده دمان را به لبخند می نشیند
🎉و زمین ، طپش های قلبت را به مبارک باد می آید و نامت، کلید زرین درهای بسته است
🎉تو از دست و زبان بسته ما،
قفل میتکانی که باب الحوائج ت خوانده اند
دستانت، لحظه های خونین عاشورا را برادری میکند
🎉فرات، شرمسار همیشه چشمان تو است
که هنوز اینچنین سرخ، دقایق خویش را مویه میکند.
🎉میآیی و شمشیرهای گستاخ تکه تکه میشوند. آمدنت، فجری است بی غروب نگاه کن چگونه بر بیرقهای عاشق
حک شده ای؟!...
🎉خوش آمدی، عباس!
خوش آمدی، ای که نامت
مشکهای تشنه را بی تاب تر میکند
و خیمه های عطش، پایمردی ات
را قرنهاست به ستایش نشسته اند!
🎉یا عباس! زمین بی تو گویی
مچاله در حصار خویش است!
🎉یادت، تا آسمانهای فضیلت و عشق بلندم میکند و من، سرخوش از لمحه مقدست،
🎉در شکوهی بی بدیل، غوطه میخورم.
بر آستان شریفت پرندگان ارادتم را به پرواز میخوانم
🎈و قدمهای ارجمندت را بر دیده میگذارم
مقدمت مبارک🎈
🎊🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎊
@Shamim_best_gift
اے اهل حرم
میر و علمدار خوش آمد
سقاے حسین
سید و سالار خوش آمد
علمدار خوش آمد
علمدار خوش آمد
🎊ولادت حضرت ابوالفضل العباس(ع) بر شما خوبان مبارررک🎊
@Shamim_best_gift
روشنگر آفتاب،عباس آمد
تفسیر زلال آب،عباس آمد
خیزید،گل آرید و گل افشانید
زیرا که گل بوتراب،عباس آمد
🎉ولادت حضرت ابوالفضل(ع)
و روز جانباز مبارک باد🎉
@Shamim_best_gift
هر گل خوشبــو که گل یاس نیست
هر چه تلألو کند المـاس نیست
ماه زیاد است و برادر بســے
هیچ یکی حضرت عبـاس نیــست
@Shamim_best_gift
🌸جانبازان تمثال وفاداری و ایثار،
شکوه زخم و زیبایی و تصویرگر ایمانند.
🎈🎉ولادت حضرت ابوالفضل(ع)
و روز جانباز بر همه برادران و برادران جانباز در ڪانال شمیم رضوان مبارک باد🎉🎈
@Shamim_best_gift
4_5776122570872980072.mp3
5.36M
🎊ویژه ایام جشن میلاد پسران حیدرعلیهالسلام
🎊 حاج حسین سیب سرخی
🎊عشق تو به دنیا نمیدم
🎊 مولودی
🎊 اعیاد شعبانیه مبارڪ🎊
@Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت
💐قسمت صد و سی و سوم
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایشها سالم اومده!»
سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟»
پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرندهای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!»
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
🌻🍃🌻🍃🌹🍃🌻🍃🌻
@Shamim_best_gift