eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
51هزار عکس
5.7هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @Shahd_Behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
بوی گل آید و دلتنگ خراسان نشوی؟ میشود بغض فرو داری و باران نشوی؟ او طبیبی‌ست که نزدش بروی،میخواهی تا ابد محضر او باشی و درمان نشوی فاتحِ قلهٔ مقصود نخواهی شد اگر پای بوسِ حرمِ حضرت سلطان نشوی کنج ایوان طلایش بنشینی،هرگز طالبِ داشتنِ ملک سلیمان نشوی هشتمین‌بابِ‌بهشت‌است محال است به دل عشق او داشته باشی و غزلخوان نشوی 🍁🌸🍁🌸🌴🌸🍁🌸🍁 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت سیصد و سیزدهم با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعت‌ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ‌های بدنم می‌دوید که هنوز مرقد امام علی (علیه‌السلام) را ندیده و نمی‌توانستم منظره رؤیایی‌اش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان می‌شدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهج‌البلاغه‌اش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهمان‌نواز و بی‌ریای عراق قدم می‌گذاشتیم که با ماشین‌های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می‌کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاری‌مان را در مسیر زیارت امام حسین (علیه‌السلام) می‌ستودند و مدام خوش آمد می‌گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه‌ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترس‌شان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می‌داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می‌کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب‌ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت‌مان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنمایی‌مان می‌کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباس‌هایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی‌توجه به تعارف‌های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می‌خواست اوج خدمت‌گذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب‌های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می‌گرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام می‌خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بی‌منت، از کنارشان عبور می‌کردیم. به علت محدودیت‌های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری می‌شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی‌های به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می‌کردند و من و مامان خدیجه و زینب‌سادات پشت سرشان می‌رفتیم. خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می‌رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می‌داد که با قدم‌هایی پُر توان و استوار پیش می‌رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می‌دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می‌دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی‌شناختند. نویسنده فاطمه ولی نژاد 🕊✨🕊✨💐✨🕊✨🕊 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت سیصد و چهاردهم هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می‌دیدم اشک از چشمانش فواره می‌زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی‌پروا گریه می‌کرد. زینب‌سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و مامان خدیجه می‌دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کم آورده‌ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیه‌السلام) می‌افته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می‌کرد، حیرت‌زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می‌کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه‌اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی‌اش پر کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می‌کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می‌رفتیم و خدا می‌داند در هر گامی که به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، با تمام وجودم احساس می‌کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیه‌السلام) قرار گرفته‌ام. هر چند وقتی مجید می‌گفت با تصویر گنبد ائمه (علیهم‌السلام) در تلویزیون دردِ دل می‌کند، من باور نمی‌کردم و وقتی می‌دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می‌نشیند، نمی‌توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیه‌السلام) مرا می‌بیند، صدایم را می‌شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می‌دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می‌کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می‌دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشک‌هایش به خون نشسته و گونه‌هایش از هیجان عشق می‌درخشید و باز می‌خواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی‌داشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیه‌السلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی‌شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی‌ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. نویسنده فاطمه ولی نژاد 💚❤️💚❤️💓❤️💚❤️💚 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت سیصد و پانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیه‌السلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می‌شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه‌ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می‌کردیم که زینب‌سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه می‌خونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می‌شدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می‌خونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می‌خواندم که همگی در مدح امام علی (علیه‌السلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه‌های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند. هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده‌ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته‌ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیه‌السلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می‌خواد، نه اینکه دل خودمون چی می‌خواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیه‌السلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی‌توانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می‌کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیه‌السلام) وداع کرده و با اراده‌ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. نویسنده فاطمه ولی نژاد 🌻🍃🌻🍃💓🍃🌻🍃🌻 @Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت 💐 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند. در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمت‌مان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه‌ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست‌های تکفیری نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستان‌های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» نویسنده فاطمه ولی نژاد 🌸✨🌸✨🌴✨🌸✨🌸 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفره دارد جمع می گردد، گدا را عفو کن باز هم خوبی کن و این مبتلا را عفو کن دیگر از این توبه ها دارم خجالت می کشم یا رب این شرمنده غرق خطا را عفو کن بر در این خانه من بهر امیدی آمدم پس، نگیر از من تو این حال و هوا را، عفو کن دست خالی آمدم، با دست خالی می روم یا کریم این روسیاهِ بی نوا را عفو کن پیش مردم آبروی بنده ات را حفظ کن خوب و بد، در هم بخر، ای یار، ما را عفو کن جان آقای خراسان، جان سلطان غریب هم وطن های علی، موسی الرضا را عفو کن من گنهکار و تویی غفار، یا رب الحسین جان اربابم بیا این بنده ها را عفو کن بوده ام این روزها مصداق فابک للحسین گریه کن های غم کرببلا را عفو کن جان آن که دست و پا می زد به زیر تیغ و تیر حُرّ توبه کرده ی بی ادعا را عفو کن التماس دعا✋🌸 🕊☘🕊☘🌸☘🕊☘🕊 @Shamim_best_gift
💙خدایا 💕من آستین همّت بالازده‌ام تا خوب شوم 💛تو هم وعده دادی دیده‌ها را نادیده بگیری و کارهایے که انجام داده‌ام را بپذیری 💕 و با پاک‌کُن مهربانے‌ات سیاهی‌های نامه‌ام را پاک کنے! @Shamim_best_gift
امروز هم بہ پایان رسید... الہــی اگربد بودیم یاریمان ڪن تافردایی بہترداشتہ باشیم... نگذارڪسی باناامیدی وناراحتی، شب خود را بہ صبح برساند... 🌟شبتون پر از یاد خدا🌟 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸داستان شب آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را می داند پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را می دید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بی تابی کرد ، هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت، ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند، تا اینکه حکیمی به شاه گفت : ((اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم .)) شاه گفت : اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد می زد مرا کمک کنید ! مرا نجات دهید ! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت . شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید : ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟ )) حکیم جواب داد : ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.)) ای پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف* از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است فرق است میان آنکه یارش در بر با آنکه دو چشم انتظارش بر در 🌱🌸🌱🌸🕊🌸🌱🌸🌱 @Shamim_best_gift