هدایت شده از انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1_7400445.mp3
3.66M
🌸هر روز صبح دعای عهد را به نیابت از شهدای دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم و همه شهدای عزیز کشورمون و همجنین به نیابت از برادر شهیدم سردار شهید محمد مهدی حمیدی قرآئت میکنیم.
@Shamim_best_gift
🌻روز پنجشنبه به نام حضرت امام حسن عسکرى علیه السّلام است. زیارت آن حضرت :
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِینَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِینَ صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ أَنَا مَوْلًى لَکَ وَ لِآلِ بَیْتِکَ وَ هَذَا یَوْمُکَ وَ هُوَ یَوْمُ الْخَمِیسِ وَ أَنَا ضَیْفُکَ فِیهِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکَ فِیهِ فَأَحْسِنْ ضِیَافَتِی وَ إِجَارَتِی بِحَقِّ آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.
سلام بر تو اى ولىّ خدا، سلام بر تو اى حجّت حق و بنده پاك خدا، سلام بر تو اى پيشواى مؤمنان، و وارث پيامبران، و برهان محكم پروردگار جهانيان، درود خدا بر تو و اهل بيت پاكيزه و پاكت باد، اى سرور من يا ابا محمّد حسن بن على، من دل بسته تو و اهل بيت توام، اين روز روز پنجشنبه و روز توست و من در آن ميهمان و پناهنده به توام، پس به نيكى پذيرايم باش و پناهم ده، به حق خاندان پاكيزه و پاكت.
#کانال_شمیم_رضوان
@Shamim_best_gift
👈تلنگر...
سلام برادر و خواهر مذهبی و بسیجیم
👈اگه فکر میکنید توی شبکه های مجازی"لاین، تلگرام، فیس بوک و..."به گناه نمی افتی بدون که سخت در اشتباهی!!
👈همین که قبح ارتباط با نامحرم برات شکسته بشه و راحت با نامحرم چت کنی وبه همسرت، به اعتماد خانواده ات خیانت کنی
همین که احساس کنی با چت با نامحرم احساس گناه نمیکنی...
👈همین اینکه با این کارت فکر نمیکنی به قطره قطره خون شهدا ظلم کردی...اونایی که برا حفظ امنیت و حجاب و اعتقادات من و شما شهید شدن...
👈خانمی که با عشوه و طنازی و چت با نامحرم هم به خودت، خانواده ات و همسر و فرزندانت داری خیانت میکنی بیا امروز به خودت قول بده دیگه دل مهدی فاطمه (عج) رو درد نیاری....
👈با شما هم هستم آقا...بیا امروز به مهدی فاطمه (عج) قول بده با حرفاتون دل هیچ خانمی رو به لرزه نندازی و با احساساتش بازی نکنی...قول بده حد و حریم خودت رو حفظ میکنی...و دیگه دل مهدی فاطمه (عج) را به درد نمیاری...
👈امروزه چقدر از روابط بین زوجین به خاطر همین ارتباط های ناصحیح منجر به جدایی و طلاق شده و شایدم منجر به روابط سرد بین زوجین شده که در این گناه شما هم شریک هستید...
👈همین...همین واسه شیطان کافیه!!
👈امروز در محضر خداوند بیا این قول رو به خودمون بدیم و بارها و بارها با خودمون تکرار کنیم فضای مجازی محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنیم.
🌼🍃🌼🍃🌷🍃🌼🍃🌼
@Shamim_best_gift
🔔 تلنگر
📛معاشرت تون رو
با هرکسی که در اطرافتونه
و ممکنه اثر منفی روی نَفْـسِ تون بذاره
کــم کنیــد.
🌷روح شما،امانت خدا در وجود شماست!
باید ســالم بَـرِش گردونید.
@Shamim_best_gift
📣تلنگر
☝یک بار هم که شده با خودت و خدایت خلوت کن
نکند مجازی شدنت مساوی شود با سقوط ایمانت!
❌خیلی از چتها
گروههای مختلط
و دوستیهای مجازی
پرتگاه ایمان توست
@Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت
💐 قسمت سیصد و بیست و نهم
از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (علیهالسلام) را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
🌹✨🌹✨💚✨🌹✨🌹
@Shamim_best_gift