eitaa logo
✨هیئت دخترونه ی🧕کریمه اهلبیت ✨
478 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
3 فایل
دخترا‌سلام‌ چنانی‌هستم‌ معلمم وعاشق معلمی وبچه ها‌ به عشق شما این کانالو زدم❤️ راستی ورود آقایون ممنوعه🚷 کانال وهیئت مخصوص دخترای دوره ی متوسطه ی اول ودومه 🧕 @Entezar09 اینم آیدیم ☝️😎 لینک کانال هیئت دخترونه ی کریمه اهلبیت👇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خجالت زدگی یعنی: وقتی الکی غرغر میکنی و او در حال شکرگزاریه 🍉 @qarpuz 💞شاگردای دوست داشتنی من☺️💞 https://eitaa.com/joinchat/3845849304Ce4720ab4d5
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌چرا اسلام؟ اینبار روشنگری از زبان مردم اروپا را بشنوید🤔📢 ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057 💞شاگردای دوست داشتنی من☺️💞 https://eitaa.com/joinchat/3845849304Ce4720ab4d5
بزودی دعای دانش آموزا در سراسر کشور 😂😂😂 💞شاگردای دوست داشتنی من☺️💞 https://eitaa.com/joinchat/3845849304Ce4720ab4d5
😍 نایب‌ قهرمانی دختران هاکی روی یخ ایران 🔹تیم هاکی روی یخ زنان ایران در فینال جام اتحادبه مقابل تیم الذهبی امارات به میدان رفت و با شکست ۴ بر ۲ مقابل حریف خود، عنوان نایب قهرمانی مسابقات را به دست آورد.  🔹هدیه آقایی به عنوان بهترین بازیکن تیم ایران در این دیدار انتخاب شد. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057 💞شاگردای دوست داشتنی من☺️💞 https://eitaa.com/joinchat/3845849304Ce4720ab4d5
🔹بنده از دیدن این پیام و چنین نگاه عمیق به خدمات مادری بسیار لذت بردم و بهره‌مند شدم اما نکته ای به ذهنم رسید که خواستم اینجا به اشتراک بذارم به گمان من تمام این خدمات قطره ای است در مقابل اقیانوس یک آه 📌چه آهی؟ آهی جگر سوزی که مادر در نیمه‌های شب به چهره فرزند دلبندش که مبتلا به یک تب خیلی معمولی است، مینگرد ومیکشد . دل مادر آتش می‌گیرد، خانه‌اش ویران می‌شود،می‌ترسد خیال بد می‌کند و دوباره به خدا پناه می‌برد. کیفیت خدمات مادری چیز دیگری است . ✍عالیه سادات ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057 💞شاگردای دوست داشتنی من☺️💞 https://eitaa.com/joinchat/3845849304Ce4720ab4d5
دخترای گلم سلام فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ ان شاء الله میام مدرسه لطفا هر کی کتاب امانت گرفته بیاد پس بده ☺️❤️
‍ 🌷 – قسمت 105 ✅ فصل نوزدهم 💥 کمی بعد همسایه‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم‌ می‌کردند. بچه‌هایم را‌ می‌بوسیدند. خانم دارابی که‌ آمد، ناله‌ام به هوا رفت. دست‌هایش را توی هوا تکان‌ می‌داد و با حالت مویه و عزاداری ‌می‌گفت: « جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه‌هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه‌ی تو کبابم کرد قدم خانم. » 💥 زار زدم: « تو زودتر از همه خبر داشتی بچه‌هایم یتیم شدند. » خانم دارابی گریه‌ می‌کرد و دست‌ها و سرش را تکان ‌می‌داد. بنده خدا نفسش بالا نمی‌آمد. داشت از هوش ‌می‌رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه‌ها ‌می‌خوابیدند، ‌می‌رفتم بالای سرشان و یکی‌یکی‌ میبوسیدمشان و‌می‌نالیدم. طفلی‌ها با گریه‌ی من از خواب بیدار‌ می‌شدند. 💥 آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه‌هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره‌آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه‌ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه‌پایم گریه کردند. نمی‌توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ‌می‌کشید. همسایه‌ها زهرا و سمیه را بردند. 💥 فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند‌مینی‌بوس از قایش‌ آمدند؛ با چشم‌های سرخ و ورم‌کرده. دوستان صمد‌ آمدند و گفتند: « صمد را آورده‌اند سپاه‌.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت‌ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور،کنارم ایستاده بود. گفتم: « صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم. » 💥 آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: « داداش است. » ادامه دارد...
‍ 🌷 – قسمت 106 ✅ فصل نوزدهم 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم ‌می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه‌ می‌کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. » 💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی ‌می‌کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار ‌آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ‌بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. 💥 صمد جلوجلو می‌رفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌‌شدیم. گمش می‌‌کردیم. یادم نمی‌‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. » راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه‌ی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌‌خواستم بعد از نه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب‌ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. ادامه دارد...
‍ 🌷 – قسمت 107 ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » 💥 صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » 💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. » 💥 می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین. ادامه دارد...
‍ 🌷 قسمت آخر ✅ فصل نوزدهم 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . 🌟پایان🌟