💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یکم
امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد.
نگاهم به این قرمز رنگی که زمین رو فرش میکرد ثابت موند.
ویکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد"سادهی ساده از دست میروند همهی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند."
وقتی دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه ، نفس کشیدن سخت مي شه.
انگار حجم عظیمي از هوا تو گلوت گیر کرده و بالا نمیاد .
بعد تو هي تلاش مي کني تا اون حجم رو یا به ریه بكشي و یا به بیرون پرت کني تا بتوني امیدی به زندگي داشته باشي .
اما به جای اینكه تلاشت به جایي برسه اوضاع بدتر مي شه .
اون حجم بزرگ و بزرگتر مي شه و مي فهمي
لحظه به لحظه داری ناتوان تر مي شي.
من اینجوری بودم .
همین حال رو داشتم .
داشتم جون مي دادم.
همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمي از صورتش مماس شد با اسفالت خیابون .
همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به
زمین کج و کوله شد .
همون لحظه که سفیدی
چشماش بي فروغ شد و پلكاش بسته.
همون موقع که صدای جیغي شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد .
همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون
پیاده شدن .
همون موقع که لبخند پیروزمند پویا از داخل ماشینش سر
احساسم رو گوش تا گوش برید و چشم من ناباور به گوشه ی ماشینش که چند قطره خون بهش پاشیده بود مات موند.
همون موقع که خوني که از زیر بدن امیرمهدی روون بود ،
تا کنار کفش های پاشنه دارم رسید .
کفش هایي که با دیدنش صدای امیرمهدی تو گوشم اکو شد که "من نمي دونم چرا شما خانوما انقدر به کفش پاشنه بلند علاقه
دارین ! بقیه ی کفشا کفش نیست ؟ "
صداهای گنگي میون بهت به گوشم مي رسید ولي هیچکدوم رو واضح نمي شنیدم . چشمام مي دید و من
تمرکزی روی دیدم نداشتم.
مي دیدم افرادی به سمت پویا هجوم بردن و دیدم که کسي با مشت به صورتش ميکوبید .
و چقدر اون شخص شبیه مهرداد بود.
مي دیدم که رضا کنار امیرمهدی نشسته .
و نمي فهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خورد و به رضا نخورد!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوم
و نمیفهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خوردو به رضا نخورد!
مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم.
تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از
نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ مي کرد.
و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده .
و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای
تابستون دست و پنجه نرم مي کنن.
وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت
آمبولانس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي نداشتم .
انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو
رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود.
وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش کشید .
پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت .
اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش ميدویدن .
روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی
چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم .
اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم.
زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد.
بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت.
هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم
وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بلایي سرش بیارن .
تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سوم
تمرکز نداشتم .
توان فكریم به شدت پایین اومده بود .
و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
یكي با لباس سفید به سمت اون در ميدوید ، سراسیمه و نگران .
و دیگری از اون درها بیرون مي زد در حالي که اخمي روی پیشونیش بود.
یکی عكس بزرگي به دست به حالت دو ، از درها عبور مي کرد و یكي دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه
دستوراتي مي داد ، با صدای بلند.
و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه مي کردم.
هیچكس جواب درستي به سوال های مهرداد و رضا نمي داد . همه پاسخ رو موکول ميکردن به زمان اومدن دکتر .دکتری که نمي دونم کي وارد اتاق عمل شده بود!
من تو اون لحظات هیچي نمي فهمیدم .
تنها چیزی که مي شنیدم صدای جیغ لاستیك های ماشین بود .
شده بودم مثل همون شبي که پویا قصد جون من رو کرده بود .
همون شبي که صدا و نور ماشین ، من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما .
همون غرش ... همون اضطراب ...
همون ناامیدی....
نفهمیدم کي به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد . که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن . البته همراه حاج عموش...
همون عمویي که امیرمهدی خیلي قبولش داشت.
و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن .
نمي فهمیدم من نامرئي شدم یا انقدر کم اهمیت شدم که نه کسي سراغم رو مي گرفت و نه دنبالم مي گشت!
درد داره بین جمع باشي و تنها...
درد داره کسي حالت رو نفهمه ....
درد داره کسي یادش نباشه تویي هم وجود داشتي ....
درد داره....
طاهره خانوم شل و وارفته ، به کمك نرگس روی نیمكتي نشست و نرگس هم کنارش
رضوان براشون یه لیوان آب آورد .
چرا کسي دست من یه لیوان آب نمي داد ؟
پدر امیرمهدی تسبیح به دست عرض راهرو رو باال و پایین مي کرد .
مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر
انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارم
مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر
انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت.
حاج عمو هم با رضا و مهرداد حرف مي زد . حرفي بینشون رد و بدل شد که باعث شد حاج عمو ، پدر امیرمهدی رو صدا کنه و با پیوستنش همهمه ای شكل گرفت.
اخمای حاج عمو بدجور تو ذوق مي زد .
گره بین ابروهاش
بیشتر از یه اخم ساده ی از روی نگراني بود.
با اومدن مامان و بابا ، همهمه ی به وجود اومده بالا گرفت .
و من اینبار حرف ها رو به وضوح مي شنیدم.
صدای بابا بلند بود و واضح.
بابا –تو خودت پویا رو دیدی ؟
مخاطبش مهرداد بود ... ولي خان عمو مداخله کرد.
عمو –داره مي گه گرفته پسره رو زده . بعد شما مي گي خودش پویا رو دیده ؟
چقدر عصبي حرف مي زد .
و تازه این جور حرفش درباره ی مهرداد بود "داره مي گه "یعني برادرم شایسته ی
احترام نبود ؟
صدای اعتراض پدر امیرمهدی خیلي پایین بود.
-آقا داداش!
عمو –نه بذار بگم .
زدن پسرمون رو ناکار کردن . من که روز اول بهت گفتم داداش اینا وصله ی تن شما نیستن!
نگفتم ؟
نگفتم دخترشون به درد امیرمهدی نميخوره ؟
معلوم نیست بین این خانوم و اون به اصطلاح نامزد قبلیش چي بوده که اومده این بچه رو به این روز انداخته!
بابا سعي داشت با بهترین لحن جواب خان عمو رو بده.
بابا –آقای درستكار !
پویا فقط خواستگاری کرده بود و یه
مدت اجازه گرفته بودن برای اشنایي بیشتر . چرا این حرفا رو مي زنین ؟
عمو –اِ ؟ از کجا معلوم که دخترت فیلش یاد هندوستان نكرده باشه ؟
دیده امیرمهدی دست بردار نیست با یه
نقشه ی حساب شده از سر راه برداشتنش.
بابا –این حرفا چیه ؟
مامان با چشمای گریون به طرف طاهره خانوم رفت . و کنارش نشست .
نرگس از کنارشون بلند شد و رفت طرف
دیگه . انگار از بودن مامان ناراحت بود . شاید هم نخواست بشینه و به حرفاشون گوش بده.
نمي فهمیدم مامان چي مي گه ولي طاهره خانوم فقط دست هاش رو گرفت .
بدون اینكه نگاهش کنه.
و این رو گرفتن در عین لمس دست ها یعني چي ؟
چرا مغزم کمك نمي کرد تا تعبیر کنم این حرکات رو ؟
باز صدای داد خان عمو بالا رفت.
عمو –به خداوندی خدا یه مو از سر این بچه کم بشه
دخترت رو به عزا مي شونم!
و بابا فقط نگاهش کرد.
هیچي نگفت .
و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
راه
برگشتی
وجود
نداره
قدر
همه
چیز
و
همون
موقع
بدونید :)
#انگیزشی
🤍https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🤍
میدونی اگه همه هم برن،تنهات بزارن ولی تو خدا رو داری ولی یادت باشه وقتی دورت شلوغه هم خدا یادت نره 🦋💙
#انگیزشی
#خدا
🌺https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌺
دنبال یه دلیل برای پرواز باش
حتی اگه صد تا دلیل برای سقوط داری...😉
#انگیزشی
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی نخوام کاریو انجام بدم😅
#طنز
❣https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem❣
زندگى رو نباید زیاد جدى گرفت
هيچكس ازش زنده نمياد بیرون
#انگیزشی
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامممم
اینم از قرعه کشی پویش شب های عاشقی با خدا😍
شرمنده خیلی دیر شد.
برای تحویل جایزه به این آیدی پیام بدید.
@h_d_hajghasem_120
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجم
هیچي نگفت .
و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست.
بازم صدای اروم اعتراض پدر امیرمهدی نگاهم رو به سمتش کشید.
-آقا داداش!
و باز ذهن گنگ من نفهمید اعتراضش به این بود که چرا این حرفا رو مي زنه یا منظورش این بود که بیمارستان
جای این حرفا نیست و بهتره بعداً در مودش حرف بزنن!
هر کدوم معني و مفهوم خودش رو داشت .
و این فكر دیوونه م مي کرد که یعني همه ی اون جمع من رو مقصر ميدونستن ؟
با صدای درمونده ی مامان ، همه ی نگاه ها برگشت سمتش.
مامان –مارال کجاست ؟
نگاه پرسشگر بابا روی تك تكشون نشست و نگاه بقیه به هم دوخته شد.
کسي مي دونست من کجام ؟ نه....
سر به دیوار تكیه زده نگاهشون مي کردم.
نگاه ها به هم پرسشگر شد.
صدای خان عمو رو اعصاب به هم ریخته م خط صدا داری کشید.
-هه ! حتماً با نامزد سابقشون فرار کردن . و الان دارن به
ریش همه ی ما مي خندن !
اما انگار کسي حواسش به لحن پر از تمسخرش نبود که
چشم ها شروع کرد به چرخیدن تو سالن و راهروی بیمارستان .
و چه جالب نگاه دو پدر رو صورتم خشك شد .
نگاهشون کردم پر درد .
هنوز درد ندیده شدن همراهم بود
به همراه درد تهمت هایي که بهم زده بودن !
... زده بودن ؟ ... نه ... زده بود ... خان عموش تهمت زده بود.
هر دو همزمان به سمتم اومدن و نگاه دیگران رو به سمتم کشیدن .
بابادست به سمت صورتم آورد و پدر امیرمهدی دست به زیر بازوم انداخت.
بابا آروم پرسید ؟
-خوبي بابا ؟
پر بغض نگاهش کردم .
مي شد خوب باشم وقتي تموم
دنیام تو اون اتاق عمل بود ؟
لب باز کردم بگم "نه .. خوب نیستم "که پدر امیرمهدی گفت:
-بلند شو بابا جان . برو خونه . حالت خوب نیست . ممكنه اینجا زیاد معطل شیم.
ملتمس نگاهش کردم . یعني نمي خواست اونجا بمونم ؟
-سلام .... چي ... شده ؟ ... خوبه ؟
صدای نفس زنون دوتا زن ، با هم ادغام شده بود . صدای جدی زن عموی امیرمهدی و صدای اعصاب خرد کن ملیكا.
برای چي اومده بودن ؟
که بگن هنوز هم ملیكا برای
امیرمهدی نگرانه ؟
از این بدتر مي شد ؟ حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_ششم
از این بدتر مي شد ؟
حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
خان عمو شروع کرد به توضیح هر چي که ميدونست و از
نظر خودش درست بود و نرگس با سرعت اومد نزدیك من.
زیر بازوم رو از دستای پدرش بیرون کشید و در حین فین
فین کردن بلند گفت:
-کجا بره ؟ بمونه و مطمئن بشه حال امیرمهدی خوبه بهتره .
بره خونه دیوونه مي شه.
و صدای طاهره خانوم از جایي نزدیك ، کمي مرهم روحم شد.
-بیا مادر پیش خودم بشین.
و انگار روی صحبتش با بقیه باشه ادامه داد.
_مراعات حال این نو عروس رو بكنین . جون تو تن این بچه نمونده.
و چقدر سعي داشتن حال زار خودشون رو نشون ندن .
شاید این حس اطمینان از خوب شدن امیرمهدی که تو
لحنشون بود من ناامید رو امیدوار کرد که جون به پاهام برگشت.
وقتي کنار طاهره خانوم جا گرفتم پدر امیرمهدی تسبیح
تو دستش رو به سمتم گرفت.
-بیا بابا جان . ذکر آرومت مي کنه .
نگران نباش خدا بزرگه.
نگاهش کردم . پلك بر هم گذاشت و با تكون دادن سرش
بهم اطمینان رو تزریق کرد.
و من دل بستم به بزرگي خدا.
نور امید تو دلم سوسو زد و حالم کمي بهتر شد گرچه که هنوز هم زخم خورده ی حرفای دقایق پیش بودم.
ملیکا رو به روم به دیوار تكیه داد و کینه توزانه نگاهم کرد . انگار من با ماشین به امیرمهدی زده بودم !
هیچ فكرنمي کرد که حال من خیلي بدتر از چیزیه که نشون مي دم
. که من همه ی دنیام تو اتاق عمل بود .
یعني امیرمهدی دنیای اونم بود ؟
شروع کردم به ذکر گفتن .
تا شاید اروم بشم .
تا شاید بگذرن دقایق زجر دهنده ی بي خبری.
مامان و مهرداد و رضوان کنارم بودن .
مهرداد نادم نگاهم مي کرد .
انگار چشماش با بي زبوني عذرخواهي ميکردن از بي حواسیش به من .
از اینكه برای دقایقي یادش
رفته بود که خواهرش در چه حالیه .
شاید هم چون زیاد به فكرم بود یادش رفته بود به جای دویدن دنبال تخت
امیرمهدی و نگراني برای شوهر من ، باید کمي هم به من فكر کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتم
*
آتیش گرفتم ... از حرفي که دکتر مسن با موهای یك دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن.
آتیش گرفتم وقتي واقعیت مثل پتك تو سرم کوبیده شد.
و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس.
کسي بود که حال ما رو درك کنه ، به معنای واقعي ؟
آتش بگیر تا بداني چه مي کشم ......... احساس سوختن به تماشا نمي شود .....
دور خودم مي چرخیدم.....
اون اتاق ... اونجا ....... انتهای خوش باوری من بود..........
فریاد مي زدم....
جیغ مي کشیدم.........
و یكي دائم مي زد تو صورتم و بلند مي گفت:
-زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما.....
و من فقط یك چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده
بود " .... معلوم نیست تا کي تو کما بمونه ... ممكنه یه روز، ممكنه برای همشه "
و این همیشه برای من بزرگ بود ، ثقیل بود ، نامفهوم بود
...
یعني برای همیشه از نگاهش محروم شدم ؟
وای خدا .. که به خداوندیت قسم دلم خون شد.
خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتي .. من که از بهشتش رونده شدم ...
کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم..
کسي تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟ ... ومن هق زدم
..
نمي دونستم روی زمین پا مي ذارم یا دارم آروم آروم به
قعر چاهي ژرف فرو مي رم!
یعني قرار بود برای همیشه زنگ صداش موسیقي گوشنوازم نباشه ؟
وای وای گویان دور خودم مي چرخیدم.
کسي نمي تونست یكجا آروم نگهم داره .
ولي دست از تلاش بر نمي داشتن .
و من از قفس آغوششون فرار ميکردم
این تاوان برای من زیاد بود ....
من کجا و این تاوان به این بزرگي کجا ؟
فریاد زدم:
-نه .... نه ..... برای همیشه نه ..... تو رو خدا نه.....
و رو به اسمون التماس مي کردم شاید نور امیدی به دلم تابیده بشه!
من بودم و خدایي که امیرمهدی با زیرکي من رو عاشقش کرده بود .
همون خدایي که به عشق امیرمهدی عاشقش شده بودم.
و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بكشه ؟
صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و
تكون مي داد تا شاید حواسم رو بهش بدم ،خون به مغزم پمپاژ کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتم
خون به مغزم پمپاژ کرد:
-مارال جان اینا حكمت خداست . به حكمت خدا نه ميگی ؟
و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد.
وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ، اون همه سختي دوران بارداری ، اون همه درد زایمان دم از حكمت خدا مي زد چرا من نمي تونستم انقدر راحت این
حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایي تو
گوشم زنگ خورد " ... خودت از این سقوط ناراضينیستي ؟ ...
خیلي قاطع جوابم رو داد : .... نه .
چون مي دونم یا داره امتحانم مي کنه که ببینه تو سختي ها چه جوریم !
نا فرماني مي کنم ؟ کفر مي گم ؟ حواسم هست که همه چي تو فرمان خودشه !
ایمانم محكمه یا نه ؟ ...
یا ممكنه تاوان یكي از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا
بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ...
یا مي خواد با این سختي بهم درجه ی بالاتری بده .
مثل کربني که وقتي قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلي زیادی رو
تحمل کنه . برای همین ناراضي نیستم"
.
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم مي شد ؟ ... آره .... اگر چشم هاش رو برای
همیشه مي بست و نفسش دیگه یاری نميکرد بدتر بود
مي تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حكمت ،
این تاوان ، این امتحان تموم شه.
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس مي کشید .
هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر
بزرگ جریان داشت ، که هنوز صدای پیگیر نفس هاش مي
تونست زنگ امید باشه ... مي تونست..
رو به دکترش التماس کردم:
-مي تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر مي کرد.
-نه ... ولي با بخش هماهنگ مي کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزني . شاید به هوشیاری مغزش کمك کنه.
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایي که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه.
برام هیچ حسي شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم ...
همین از تمام جهان کافیه همینكه کنارت نفس مي کشم
....
مطمئن بودم مي میرم .
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem