دنبال یه دلیل برای پرواز باش
حتی اگه صد تا دلیل برای سقوط داری...😉
#انگیزشی
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی نخوام کاریو انجام بدم😅
#طنز
❣https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem❣
زندگى رو نباید زیاد جدى گرفت
هيچكس ازش زنده نمياد بیرون
#انگیزشی
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامممم
اینم از قرعه کشی پویش شب های عاشقی با خدا😍
شرمنده خیلی دیر شد.
برای تحویل جایزه به این آیدی پیام بدید.
@h_d_hajghasem_120
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجم
هیچي نگفت .
و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست.
بازم صدای اروم اعتراض پدر امیرمهدی نگاهم رو به سمتش کشید.
-آقا داداش!
و باز ذهن گنگ من نفهمید اعتراضش به این بود که چرا این حرفا رو مي زنه یا منظورش این بود که بیمارستان
جای این حرفا نیست و بهتره بعداً در مودش حرف بزنن!
هر کدوم معني و مفهوم خودش رو داشت .
و این فكر دیوونه م مي کرد که یعني همه ی اون جمع من رو مقصر ميدونستن ؟
با صدای درمونده ی مامان ، همه ی نگاه ها برگشت سمتش.
مامان –مارال کجاست ؟
نگاه پرسشگر بابا روی تك تكشون نشست و نگاه بقیه به هم دوخته شد.
کسي مي دونست من کجام ؟ نه....
سر به دیوار تكیه زده نگاهشون مي کردم.
نگاه ها به هم پرسشگر شد.
صدای خان عمو رو اعصاب به هم ریخته م خط صدا داری کشید.
-هه ! حتماً با نامزد سابقشون فرار کردن . و الان دارن به
ریش همه ی ما مي خندن !
اما انگار کسي حواسش به لحن پر از تمسخرش نبود که
چشم ها شروع کرد به چرخیدن تو سالن و راهروی بیمارستان .
و چه جالب نگاه دو پدر رو صورتم خشك شد .
نگاهشون کردم پر درد .
هنوز درد ندیده شدن همراهم بود
به همراه درد تهمت هایي که بهم زده بودن !
... زده بودن ؟ ... نه ... زده بود ... خان عموش تهمت زده بود.
هر دو همزمان به سمتم اومدن و نگاه دیگران رو به سمتم کشیدن .
بابادست به سمت صورتم آورد و پدر امیرمهدی دست به زیر بازوم انداخت.
بابا آروم پرسید ؟
-خوبي بابا ؟
پر بغض نگاهش کردم .
مي شد خوب باشم وقتي تموم
دنیام تو اون اتاق عمل بود ؟
لب باز کردم بگم "نه .. خوب نیستم "که پدر امیرمهدی گفت:
-بلند شو بابا جان . برو خونه . حالت خوب نیست . ممكنه اینجا زیاد معطل شیم.
ملتمس نگاهش کردم . یعني نمي خواست اونجا بمونم ؟
-سلام .... چي ... شده ؟ ... خوبه ؟
صدای نفس زنون دوتا زن ، با هم ادغام شده بود . صدای جدی زن عموی امیرمهدی و صدای اعصاب خرد کن ملیكا.
برای چي اومده بودن ؟
که بگن هنوز هم ملیكا برای
امیرمهدی نگرانه ؟
از این بدتر مي شد ؟ حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_ششم
از این بدتر مي شد ؟
حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
خان عمو شروع کرد به توضیح هر چي که ميدونست و از
نظر خودش درست بود و نرگس با سرعت اومد نزدیك من.
زیر بازوم رو از دستای پدرش بیرون کشید و در حین فین
فین کردن بلند گفت:
-کجا بره ؟ بمونه و مطمئن بشه حال امیرمهدی خوبه بهتره .
بره خونه دیوونه مي شه.
و صدای طاهره خانوم از جایي نزدیك ، کمي مرهم روحم شد.
-بیا مادر پیش خودم بشین.
و انگار روی صحبتش با بقیه باشه ادامه داد.
_مراعات حال این نو عروس رو بكنین . جون تو تن این بچه نمونده.
و چقدر سعي داشتن حال زار خودشون رو نشون ندن .
شاید این حس اطمینان از خوب شدن امیرمهدی که تو
لحنشون بود من ناامید رو امیدوار کرد که جون به پاهام برگشت.
وقتي کنار طاهره خانوم جا گرفتم پدر امیرمهدی تسبیح
تو دستش رو به سمتم گرفت.
-بیا بابا جان . ذکر آرومت مي کنه .
نگران نباش خدا بزرگه.
نگاهش کردم . پلك بر هم گذاشت و با تكون دادن سرش
بهم اطمینان رو تزریق کرد.
و من دل بستم به بزرگي خدا.
نور امید تو دلم سوسو زد و حالم کمي بهتر شد گرچه که هنوز هم زخم خورده ی حرفای دقایق پیش بودم.
ملیکا رو به روم به دیوار تكیه داد و کینه توزانه نگاهم کرد . انگار من با ماشین به امیرمهدی زده بودم !
هیچ فكرنمي کرد که حال من خیلي بدتر از چیزیه که نشون مي دم
. که من همه ی دنیام تو اتاق عمل بود .
یعني امیرمهدی دنیای اونم بود ؟
شروع کردم به ذکر گفتن .
تا شاید اروم بشم .
تا شاید بگذرن دقایق زجر دهنده ی بي خبری.
مامان و مهرداد و رضوان کنارم بودن .
مهرداد نادم نگاهم مي کرد .
انگار چشماش با بي زبوني عذرخواهي ميکردن از بي حواسیش به من .
از اینكه برای دقایقي یادش
رفته بود که خواهرش در چه حالیه .
شاید هم چون زیاد به فكرم بود یادش رفته بود به جای دویدن دنبال تخت
امیرمهدی و نگراني برای شوهر من ، باید کمي هم به من فكر کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتم
*
آتیش گرفتم ... از حرفي که دکتر مسن با موهای یك دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن.
آتیش گرفتم وقتي واقعیت مثل پتك تو سرم کوبیده شد.
و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس.
کسي بود که حال ما رو درك کنه ، به معنای واقعي ؟
آتش بگیر تا بداني چه مي کشم ......... احساس سوختن به تماشا نمي شود .....
دور خودم مي چرخیدم.....
اون اتاق ... اونجا ....... انتهای خوش باوری من بود..........
فریاد مي زدم....
جیغ مي کشیدم.........
و یكي دائم مي زد تو صورتم و بلند مي گفت:
-زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما.....
و من فقط یك چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده
بود " .... معلوم نیست تا کي تو کما بمونه ... ممكنه یه روز، ممكنه برای همشه "
و این همیشه برای من بزرگ بود ، ثقیل بود ، نامفهوم بود
...
یعني برای همیشه از نگاهش محروم شدم ؟
وای خدا .. که به خداوندیت قسم دلم خون شد.
خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتي .. من که از بهشتش رونده شدم ...
کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم..
کسي تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟ ... ومن هق زدم
..
نمي دونستم روی زمین پا مي ذارم یا دارم آروم آروم به
قعر چاهي ژرف فرو مي رم!
یعني قرار بود برای همیشه زنگ صداش موسیقي گوشنوازم نباشه ؟
وای وای گویان دور خودم مي چرخیدم.
کسي نمي تونست یكجا آروم نگهم داره .
ولي دست از تلاش بر نمي داشتن .
و من از قفس آغوششون فرار ميکردم
این تاوان برای من زیاد بود ....
من کجا و این تاوان به این بزرگي کجا ؟
فریاد زدم:
-نه .... نه ..... برای همیشه نه ..... تو رو خدا نه.....
و رو به اسمون التماس مي کردم شاید نور امیدی به دلم تابیده بشه!
من بودم و خدایي که امیرمهدی با زیرکي من رو عاشقش کرده بود .
همون خدایي که به عشق امیرمهدی عاشقش شده بودم.
و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بكشه ؟
صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و
تكون مي داد تا شاید حواسم رو بهش بدم ،خون به مغزم پمپاژ کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتم
خون به مغزم پمپاژ کرد:
-مارال جان اینا حكمت خداست . به حكمت خدا نه ميگی ؟
و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد.
وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ، اون همه سختي دوران بارداری ، اون همه درد زایمان دم از حكمت خدا مي زد چرا من نمي تونستم انقدر راحت این
حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایي تو
گوشم زنگ خورد " ... خودت از این سقوط ناراضينیستي ؟ ...
خیلي قاطع جوابم رو داد : .... نه .
چون مي دونم یا داره امتحانم مي کنه که ببینه تو سختي ها چه جوریم !
نا فرماني مي کنم ؟ کفر مي گم ؟ حواسم هست که همه چي تو فرمان خودشه !
ایمانم محكمه یا نه ؟ ...
یا ممكنه تاوان یكي از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا
بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ...
یا مي خواد با این سختي بهم درجه ی بالاتری بده .
مثل کربني که وقتي قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلي زیادی رو
تحمل کنه . برای همین ناراضي نیستم"
.
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم مي شد ؟ ... آره .... اگر چشم هاش رو برای
همیشه مي بست و نفسش دیگه یاری نميکرد بدتر بود
مي تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حكمت ،
این تاوان ، این امتحان تموم شه.
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس مي کشید .
هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر
بزرگ جریان داشت ، که هنوز صدای پیگیر نفس هاش مي
تونست زنگ امید باشه ... مي تونست..
رو به دکترش التماس کردم:
-مي تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر مي کرد.
-نه ... ولي با بخش هماهنگ مي کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزني . شاید به هوشیاری مغزش کمك کنه.
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایي که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه.
برام هیچ حسي شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم ...
همین از تمام جهان کافیه همینكه کنارت نفس مي کشم
....
مطمئن بودم مي میرم .
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰یه اصطلاح کاشونی داریم که میگه:
بِیشی شامپوووو😜🤣🤣
⭕️ترامپ: اسرائیل تحت حمله است. اگر رئیس جمهوری بودم این اتفاق هیچ گاه نمی افتاد.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر معصومه قانعی فرد
#وعده_صادق
#غزه
#هنرمند
#بانویهنرمند
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر مهناز صابرپور
#وعده_صادق
#غزه
#فلسطین
#هنرمند
#بانویهنرمند
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نهم
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعي کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم .
که نكنه یادم بیفته تازه عروسي هستم که
شوهرم برای مدتي چشم به روی دنیا بسته.
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق .
تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی.
ولي نه دقایق مي گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح مي داد .
نه من تمایلي برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقي آسایش رو داشتن.
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستي نمي دونستم .
بازی مرگ و زندگي امیرمهدی . و من
درمونده بودم از اینكه نمي دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمي خواستم به باخت فكر کنم . به اینكه ممكنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نكنه.
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فكر ميکردم به
محض اینكه چشم ببندم همه چي دست به دست هم ميده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره.
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل ....
درست از زماني که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشك دو نفره ای که شب قبل نظاره گر من و امیرمهدی بود رو پهن کردم.
نشستم روی تخت و پاهام رو توی شكمم جمع کردم .
دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به تشك.
همون جایي که یك شب تا صبح امیر مهدی تو اتق من خوابیده بود.
همون جایي که تا چند ساعت امیرمهدی زمزمه ی عشق کرد و من رو شیفته تر.
بر خلاف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت میکرد
و من با گریه زیر لب زمزمه مي کردم:
-مگه نگفته بودی حتي یك شب رو حاضر نیستي بدون
من سر کني ؟
پس الان کجایي امیرمهدی ؟ کجایي ؟
و چقدر تلخ بود که سوالم جوابي در پي نداشت.
با خستگي و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و سعي کردم نگاه نگران مامان و بابا ، و پر از دلسوزی مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما
گذرونده بودن ؛ نادیده بگیرم.
***
ساعت موعود من نزدیك شد و من با سر به سمت بیمارستان پرواز کردم.
برای دیدنش بي تاب بودم و بي قرار .
دیگه شوهرم شده بود .
با دلم و جونم سخت عجین شده بود . و مگه مي شد اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟
با اجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم ... اتاقي که پر بود ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دهم
اتاقی که پر بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایي که به امیرمهدی .. به عشق من .. به دنیای من ... وصل بود.
چشماش بسته بود .
انگار با چشمای من قهر بودن که
تمایلي برای باز کردنشون نداشت.
نگاه کردم .
به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلي
سیم وصل بود . و دستگاهي که صدای بوق بوق منظمش نمي ذاشت اتاق تو سكوت مطلق فرو بره.
نگاهم روی بینیش ثابت موند . . همون نفس هایي که تنها
امید من برای باور حضورش بود.
ما اونجا چیكار مي کردیم ؟
امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ، ناباور از این تقدیر.
پاهام یارای جلو رفتن نداشت ، وقتي چشمایي که سبزه زار دل من بود ، بسته بود ؛ وقتي لبخندی که خلاصه ای
از بهشت بود روی اون لب ها نقشي نداشت.
نگاهی به دورتا دور اتاق کوچیك انداختم . قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟
حجله ی من نو عروس دل شكسته ؟
چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشوني که تا ابد بر دلمون بمونه ؟
نمي تونستم سكوت اون چشم ها رو تحمل کنم ، نه برای همیشه .
سكوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با
مرگ بود . برای مني که نفسم به نفسش بند بود ، که صداش صوت اذان من بود ، که من به عشق قامتش ؛ قامت
مي بستم و رو به قبله ش نماز مي خوندم ؛ سكوت برابر مرگ بود.
به امید اینكه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری
مغزش بشه ، به پاهام فرمان دادم جلو بره . باید برای نگه داشتن دنیام هر کاری
مي تونستم انجام بدم !
به قول اون دیالوگ از فیلمي که مي گفت "اگر چیزی رو میخوای با چنگ و دندون برو سراغش "زبون باز
کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم.
رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود
گفتم:
من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ! قرارقرار
نبود تو اینجوری روی تخت بخوابي و سكوت کني و نبود تنهام بذاری تو این برهوت . قرار نبود.
جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم.
-تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن . یادته مي گفتي عجولم ؟
من عجول چه جوری طاقت بیارم سكوتت رو ؟
دست کشیدم به بازو ش.
-یه شب سرم رو به شونه ات تکیه دادم تا یادم بره خستگیام.
فكر کردم دیگه هر شب مي شه پناه خستگیام .
دیگه فکر کردم همیشه هستي کنارم
چه رویاهایي برای خودم بافتم امیرمهدی . چي به سرمون اومد ؟
چرا اینجوری شد ؟
این بود ته اون استخاره ای که گرفتي ؟
مامانت مي گه حكمت خداست..
بغض کردم.
-من حكمت نمي خوام تو رو مي خوام .
تو که آرومم کني !
که بگي چي داره به سرمون میاد !
که بگي حكمت خدا
تو چیه که این بلا به سرمون اومده.
کف دستش رو گرفتم . آنژوکت تو دستش انگار به قلب من
فرو رفته بود.
-کافیه چند روز دیگه هم به این سكوتت ادامه بدی تا
مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه.
بغضم شروع کرد به سر باز کردن .
چشم چرخوندم تا
جوشش اشك دست از سر چشمام برداره . چشمم که به
لوله ی داخل دهنش افتاد ، اشك ازم پیشي گرفت و دیدم رو تار کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یازدهم
بی اختیار خم شدم و بو.سه ای روی پیشونیش نواختم .
و به اشكم اجازه دادم به بیرون راه بگیره . سرم رو به سرش تكیه دادم.
-کاش مي ذاشتن اینجا بمونم . کنارت رو همین تخت بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی .
ببینم نفس مي کشي ، جون مي گیرم .
نمي تونم برم خونه و به خودم
تلقین کنم همونجور که من راحت نفس مي کشم تو هم
داری راحت نفس مي کشي.
با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی . سي . یو وارد شد صاف ایستادم .
نگاهم رو به شیشه دوختم .
پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش
اشاره کرد که یعني وقتم تموم شده.
سری تكون دادم و با صورت پر از اشكم به سمت امیرمهدی برگشتم.
-خب .. من باید برم . ولي فردا میام پیشت . از الان تا فردا رو هم به امید اینكه چشمات رو باز مي کني به خودم دلداری مي دم .
لازمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟
پس زودِ زود چشمات رو باز کن.
دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم . حس مي کردم با گفتنش قراره تا بي نهایت ازش فاصله بگیرم.
که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت خوابیده بود ولي تو قلب من همچنان بیدار بود و فرمانروایي مي کرد.
پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم .
گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعي داشتم این به جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن ، تأثیری روی
شدت اشكام نداشته باشن.
با خروج از اتاق دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد .
اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از
چیزی بود .
و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو.
_بالا سرش به هیچ عنوان گریه نکنید .ممکنه متوجه تموم حس های منفي بشه و این براش سمه .
ممكنه روی هوشیاری و عملكرد مغزش تأثیر منفي بذاره .
بیرون از اون اتاق هر چقدر مي خواین گریه کنین ولي کنارش باید
شاد و پر انرژی باشین.
خیره به اخم روی صورتش گفتم:
-عزیز خودتونم بود مي تونستین انقدر راحت دم از شادی بزنین ؟
ابرو و شونه هاش رو همزمان بالا انداخت.
-اگر مي خواین خوب بشه باید نقش بازی کنین.
از شیشه نگاهي به امیرمهدی انداختم .
چه جوری باید به
این دکتر سالخورده مي فهموندم من نميتونم نقش بازی کنم !
که من همیشه ی خدا ، خودم هستم . خودِ
خودم . مارال صداقت پیشه .
و شاید باید مي گفتم مارال درستکار.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوازدهم
شاید باید میگفتم مارال درستکار..
چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی
مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم نشست.
"سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت
اسانسور برای برگشت به خونه .
نیم ساعتم خیلي زود تموم شده بود .
مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی
ملاقات داشتن.
دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم.
از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان مي اومدن .
شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم .
آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم
و همزمان "سلام "کردم.
نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد.
ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور کردم.
سلامم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت .
و من ناباور به دستي نگاه مي کردم
که هر ان احتمال فرود اومدنش بود.
نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین
دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، ازخوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟
دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با اعتراض گفت:
-بابا!
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت.
-به خاطر این ، امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده وپسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی
باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد.
-بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم!
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته.
خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمي عقب کشیده بهش نگاه ميکردم.
نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد .
و من باز هم کمي خودم رو عقب تر کشیدم.
خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که لایق تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ
کس بهش نگفته بود .
شاید براش همین کافي بود که بگم
اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش بر نمي دارم .
همین مي تونست به اندازه ی کافي
بسوزونتش.
آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش مي گرفت .
به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت.
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم.
این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود
و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام
شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم.
اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل امیرمهدی عاقلانهو با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا سكوت کنم .
و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني مي کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️مخلصیم
فعلا دعا کنید.....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem