🔰یه اصطلاح کاشونی داریم که میگه:
بِیشی شامپوووو😜🤣🤣
⭕️ترامپ: اسرائیل تحت حمله است. اگر رئیس جمهوری بودم این اتفاق هیچ گاه نمی افتاد.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر معصومه قانعی فرد
#وعده_صادق
#غزه
#هنرمند
#بانویهنرمند
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر مهناز صابرپور
#وعده_صادق
#غزه
#فلسطین
#هنرمند
#بانویهنرمند
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نهم
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعي کنم بدون توجه بهشون خودم رو
مشغول کنم .
که نكنه یادم بیفته تازه عروسي هستم که
شوهرم برای مدتي چشم به روی دنیا بسته.
سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق .
تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی.
ولي نه دقایق مي گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح مي داد .
نه من تمایلي برای چشم رو هم گذاشتن
داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقي آسایش رو داشتن.
انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستي نمي دونستم .
بازی مرگ و زندگي امیرمهدی . و من
درمونده بودم از اینكه نمي دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمي خواستم به باخت فكر کنم . به اینكه ممكنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نكنه.
انقدر از این باخت وحشت داشتم که فكر ميکردم به
محض اینكه چشم ببندم همه چي دست به دست هم ميده
تا امیرمهدی رو ازم بگیره.
اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل ....
درست از زماني که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده
بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم
رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشك دو نفره ای که شب قبل نظاره گر من و امیرمهدی بود رو پهن کردم.
نشستم روی تخت و پاهام رو توی شكمم جمع کردم .
دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به تشك.
همون جایي که یك شب تا صبح امیر مهدی تو اتق من خوابیده بود.
همون جایي که تا چند ساعت امیرمهدی زمزمه ی عشق کرد و من رو شیفته تر.
بر خلاف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت میکرد
و من با گریه زیر لب زمزمه مي کردم:
-مگه نگفته بودی حتي یك شب رو حاضر نیستي بدون
من سر کني ؟
پس الان کجایي امیرمهدی ؟ کجایي ؟
و چقدر تلخ بود که سوالم جوابي در پي نداشت.
با خستگي و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و سعي کردم نگاه نگران مامان و بابا ، و پر از دلسوزی مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما
گذرونده بودن ؛ نادیده بگیرم.
***
ساعت موعود من نزدیك شد و من با سر به سمت بیمارستان پرواز کردم.
برای دیدنش بي تاب بودم و بي قرار .
دیگه شوهرم شده بود .
با دلم و جونم سخت عجین شده بود . و مگه مي شد اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟
با اجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم ... اتاقي که پر بود ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دهم
اتاقی که پر بود از دستگاه و سیم ها و لوله هایي که به امیرمهدی .. به عشق من .. به دنیای من ... وصل بود.
چشماش بسته بود .
انگار با چشمای من قهر بودن که
تمایلي برای باز کردنشون نداشت.
نگاه کردم .
به اون قفسه ی سینه ی برهنه ش که کلي
سیم وصل بود . و دستگاهي که صدای بوق بوق منظمش نمي ذاشت اتاق تو سكوت مطلق فرو بره.
نگاهم روی بینیش ثابت موند . . همون نفس هایي که تنها
امید من برای باور حضورش بود.
ما اونجا چیكار مي کردیم ؟
امیرمهدی روی اون تخت و من ایستاده جلوی در ، ناباور از این تقدیر.
پاهام یارای جلو رفتن نداشت ، وقتي چشمایي که سبزه زار دل من بود ، بسته بود ؛ وقتي لبخندی که خلاصه ای
از بهشت بود روی اون لب ها نقشي نداشت.
نگاهی به دورتا دور اتاق کوچیك انداختم . قرار بود این اتاق دنیای جدید من باشه ؟ منزلگاه عشق من ؟
حجله ی من نو عروس دل شكسته ؟
چه تقدیری بود که قرار بود داغش نه بر پیشوني که تا ابد بر دلمون بمونه ؟
نمي تونستم سكوت اون چشم ها رو تحمل کنم ، نه برای همیشه .
سكوت تو دنیای من و امیرمهدی مساوی با
مرگ بود . برای مني که نفسم به نفسش بند بود ، که صداش صوت اذان من بود ، که من به عشق قامتش ؛ قامت
مي بستم و رو به قبله ش نماز مي خوندم ؛ سكوت برابر مرگ بود.
به امید اینكه به قول دکتر زنگ صدام باعث هوشیاری
مغزش بشه ، به پاهام فرمان دادم جلو بره . باید برای نگه داشتن دنیام هر کاری
مي تونستم انجام بدم !
به قول اون دیالوگ از فیلمي که مي گفت "اگر چیزی رو میخوای با چنگ و دندون برو سراغش "زبون باز
کردم تا دنیام رو با چنگ و دندون حفظ کنم.
رو به صورت مهربونش که برای من آینه ای از مهر بود
گفتم:
من برای شنیدن صدات له له بزنم امیرمهدی ! قرارقرار
نبود تو اینجوری روی تخت بخوابي و سكوت کني و نبود تنهام بذاری تو این برهوت . قرار نبود.
جلوتر رفتم و کنار تختش ایستادم.
-تو رو خدا زودتر چشمات رو باز کن . یادته مي گفتي عجولم ؟
من عجول چه جوری طاقت بیارم سكوتت رو ؟
دست کشیدم به بازو ش.
-یه شب سرم رو به شونه ات تکیه دادم تا یادم بره خستگیام.
فكر کردم دیگه هر شب مي شه پناه خستگیام .
دیگه فکر کردم همیشه هستي کنارم
چه رویاهایي برای خودم بافتم امیرمهدی . چي به سرمون اومد ؟
چرا اینجوری شد ؟
این بود ته اون استخاره ای که گرفتي ؟
مامانت مي گه حكمت خداست..
بغض کردم.
-من حكمت نمي خوام تو رو مي خوام .
تو که آرومم کني !
که بگي چي داره به سرمون میاد !
که بگي حكمت خدا
تو چیه که این بلا به سرمون اومده.
کف دستش رو گرفتم . آنژوکت تو دستش انگار به قلب من
فرو رفته بود.
-کافیه چند روز دیگه هم به این سكوتت ادامه بدی تا
مرگ لحظه به لحظه ی منم شروع شه.
بغضم شروع کرد به سر باز کردن .
چشم چرخوندم تا
جوشش اشك دست از سر چشمام برداره . چشمم که به
لوله ی داخل دهنش افتاد ، اشك ازم پیشي گرفت و دیدم رو تار کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یازدهم
بی اختیار خم شدم و بو.سه ای روی پیشونیش نواختم .
و به اشكم اجازه دادم به بیرون راه بگیره . سرم رو به سرش تكیه دادم.
-کاش مي ذاشتن اینجا بمونم . کنارت رو همین تخت بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی .
ببینم نفس مي کشي ، جون مي گیرم .
نمي تونم برم خونه و به خودم
تلقین کنم همونجور که من راحت نفس مي کشم تو هم
داری راحت نفس مي کشي.
با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی . سي . یو وارد شد صاف ایستادم .
نگاهم رو به شیشه دوختم .
پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش
اشاره کرد که یعني وقتم تموم شده.
سری تكون دادم و با صورت پر از اشكم به سمت امیرمهدی برگشتم.
-خب .. من باید برم . ولي فردا میام پیشت . از الان تا فردا رو هم به امید اینكه چشمات رو باز مي کني به خودم دلداری مي دم .
لازمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟
پس زودِ زود چشمات رو باز کن.
دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم . حس مي کردم با گفتنش قراره تا بي نهایت ازش فاصله بگیرم.
که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت خوابیده بود ولي تو قلب من همچنان بیدار بود و فرمانروایي مي کرد.
پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم .
گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعي داشتم این به جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن ، تأثیری روی
شدت اشكام نداشته باشن.
با خروج از اتاق دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد .
اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از
چیزی بود .
و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو.
_بالا سرش به هیچ عنوان گریه نکنید .ممکنه متوجه تموم حس های منفي بشه و این براش سمه .
ممكنه روی هوشیاری و عملكرد مغزش تأثیر منفي بذاره .
بیرون از اون اتاق هر چقدر مي خواین گریه کنین ولي کنارش باید
شاد و پر انرژی باشین.
خیره به اخم روی صورتش گفتم:
-عزیز خودتونم بود مي تونستین انقدر راحت دم از شادی بزنین ؟
ابرو و شونه هاش رو همزمان بالا انداخت.
-اگر مي خواین خوب بشه باید نقش بازی کنین.
از شیشه نگاهي به امیرمهدی انداختم .
چه جوری باید به
این دکتر سالخورده مي فهموندم من نميتونم نقش بازی کنم !
که من همیشه ی خدا ، خودم هستم . خودِ
خودم . مارال صداقت پیشه .
و شاید باید مي گفتم مارال درستکار.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوازدهم
شاید باید میگفتم مارال درستکار..
چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی
مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم نشست.
"سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت
اسانسور برای برگشت به خونه .
نیم ساعتم خیلي زود تموم شده بود .
مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی
ملاقات داشتن.
دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم.
از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان مي اومدن .
شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم .
آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم
و همزمان "سلام "کردم.
نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد.
ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور کردم.
سلامم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت .
و من ناباور به دستي نگاه مي کردم
که هر ان احتمال فرود اومدنش بود.
نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین
دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، ازخوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟
دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با اعتراض گفت:
-بابا!
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت.
-به خاطر این ، امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده وپسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی
باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد.
-بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم!
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته.
خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمي عقب کشیده بهش نگاه ميکردم.
نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد .
و من باز هم کمي خودم رو عقب تر کشیدم.
خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که لایق تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ
کس بهش نگفته بود .
شاید براش همین کافي بود که بگم
اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش بر نمي دارم .
همین مي تونست به اندازه ی کافي
بسوزونتش.
آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش مي گرفت .
به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت.
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم.
این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود
و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام
شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم.
اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل امیرمهدی عاقلانهو با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا سكوت کنم .
و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني مي کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️مخلصیم
فعلا دعا کنید.....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌱 ۲۰ قانون طلایی احترام به خود
•قانون اول:
اگر فکر میکنی کاری اشتباهه، انجامش نده
•قانون دوم:
در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته
•قانون سوم:
هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری؛ هیج وقت
•قانون چهارم:
سعی کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری
•قانون پنجم:
در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن
•قانون ششم:
هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار
•قانون هفتم:
سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس
•قانون هشتم:
از بله گفتن هم نترس
•قانون نهم:
با خودت مهربون باش
•قانون دهم:
اگه نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، بزار به حال خودش
•قانون یازدهم:
سعی کن از اتفاقات و حالات منفی دوری کنی
•قانون دوازدهم:
برای رضایت دیگران، کاری رو انجام نده که دوست نداری
•قانون سیزدهم:
سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن
•قانون چهاردهم:
در هیچ حالتی، سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت پایین نیار
•قانون پانزدهم:
حرفی رو که نمیپسندی تائید نکن
•قانون شانزدهم:
به کسانی لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن و سپاسگزار باشن
•قانون هفدهم:
با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی نکن
•قانون هجدهم:
در یاد دادن، بخشنده باش
•قانون نوزدهم:
از کسی ناراحت هستی بهش بگو، ناراحتیتو بگو، دلیلش رو بگو .
•قانون بیستم:
عاشقى كن، عشق باعث اميد به زندگی می شود.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸 🌸 #باسلوق_ژله_ای 🍡 😋
▫️نشاسته: نصف لیوان
▫️آب سرد:یک لیوان و نیم
▫️شکر: نصف لیوان( میتونید مقدارشو بیشتر یا کمتر کنید بستگی به طعم ژله داره)
▫️روغن یا کره: نصف ق غ
▫️ژله : یک بسته
▫️گلاب : 3 ق غ
🔸نشاسته رو با آب سرد مخلوط کرده ،ژله (من ژله آناناس زدم)و شکر رو هم اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم تا ذرات نشاسته کاملا حل بشه.
سپس روی حرارت ملایم گذاشته و مرتب هم میزنیم. وقتی کمی غلیظ شد گلاب رو اضافه میکنیم و کمی بعد کره رو اضافه میکنیم و همچنان هم میزنیم. وقتی دیدیم مواد از ظرف کاملا جدا میشه یعنی به غلظت کافی رسیده و از روی حرارت برمیداریم.مواد رو داخل ظرفی که پلاستیک فریزر انداختیم میریزیم و به مدت پنج ساعت توی یخچال قرار میدیم،سپس برش های مثلثی یا مربعی میدیم و توی نشاسته ذرت یا پودر نارگیل میغلتونیم
♦️اگر مواد با حرارت بالا و زمان کم بپزه بوی خامی نشاسته از بین نمیره و پخته نمیشه و مزه خوبی پیدا نمیکنه. پس برای رسیدن به نتیجه دلخواه حتما زمان بزارید
#تایم_خوشمزگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند واسه رشد سریع گل و گیاه 🤩🤩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنبلی و بی حوصلگی_8.mp3
12.16M
#تنبلی_و_بی_حوصلگی ۸
#استاد_شجاعی 🎤
🚫 فرزند سالاریهای دنیای امروز
و حمایتهای بی چون و چرا از فرزندان،
نسل جدید را تنبل و راحت طلب، بار میآورد،
تا جایی که در برابر مشکلات آینده ، و بحرانهای زندگی بیطاقت و ناتوان خواهند بود.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✘ اسرائیل بدست ایرانیان، پیش از ظهور قائم نابود میشود!
(کافی جلد 8 / صفحه 206)
منبع: جلسه ۱۴ از مبحث مقام عرشی حضرت زهرا سلام الله علیها
@ostad_shojae
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem