#سلام_پدر_مهربانم🤚🌸
#صبحتبخیرمولایمن
🌸 این روزگار ماست...
روزگار دلگیرِ ندیدنتان...
میشود بیایید پدر؟...
میشود بهار بپاشید بر سر روزهایمان؟
میشود ستاره سنجاق کنید
بر دامن شبهایمان؟
میشود صدای قشنگتان
بپیچد توی گوش خاموش دنیا
؟
...کاش بیایید پدر....🌺🌸🌺
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام دوستان خوبم🤚🍀
🌺✨صبحتون
بخیــــرونیــــڪی✨♥️
♥️✨امروزتون پرازیهوے هاے
قشنــگ و خاطره انگیز🙏
اوقات خوبی پیش رو داشته باشید ان شاالله
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐
☀️ #صبحانه_آگاهی
❣ پیامبر اکرم «صلّی الله عليه وآله»⇩:
⚖↫🌹 اگر آسمانها و زمين را در يک کفهي ترازو قرار دهند
👈و ايمان علي (علیه السلام) را در کفهي ديگر، ايمان علي(علیه السلام) بر آسمان ها و زمین برتری خواهد یافت
📚{کنزالاعمال ج11/ص617}
#عید_غدیر
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
باسلام واحترام🌺
⭐️ضمن تبریک دهه ولایت و امامت؛
بدینوسیله از شما سرور ارجمند دعوت به عمل می آید تا در ایام چهاردهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری میهمان برنامه تئاتر سیاسی و فرهنگی صحنه ای با عنوان #امیرکبیر که در راستای برنامه های کمیته تولیدات هنری کنگره ملی شهدای کاشان برگزار میگردد ، حضور بهم رسانید.
💢۲۹خرداد الی ۱ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۱۸:۱۵
💢تالار فرهنگ کاشان(خ نطنز)
🪴منتظر حضور پر مهرتان هستیم.
🚩 #شهیدامیرکبیر
💠 دبیرخانه کنگره ملی شهدای کاشان
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
☂️ بیمه انتخابات
🤔 اگر همه در انتخابات شرکت کنند نتیجه چه میشود؟
🖐 #نقش_ما
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
#ولادت_امام_هادی
🌸بی تو بهار قسمتِ مردم نمی شود
🌸هادی اگر تویی که کسی گُم نمی شود
🌸هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
🌸هادی شدی که از همه برتر شویم ما
🌸گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
🌸هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما...
🌸هادی شدی که فاتح دل ها شوی و بعد
🌸از عاشقان فاتح خیبر شویم ما...
🌱میلاد دهمین واسطه فیض خداوند، آیت روشن رستگاری، حضرت امام علی النّقی الهادی (ع) را به محضر مولایمان حضرت بقیه الله الاعظم و شیعیان جهان مبارک باد
#امام_زمان #امام_هادی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هجدهم
اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد.
رضوان لب گزید و آروم گفت:
-ببخشید . نمي خواستم....
میون حرفش پریدم:
-هر جور دوست داری حرف بزن . کاری به دل نازکي من نداشته باش.
لبخند خجولي زد:
-نمي خوام ناراحتت کنم حتي به اندازه ی سر سوزن .
روی تخت ، کنارش نشستم . خم شدم و بوسه ای روی لپ
های بي رنگش زدم:
-کي گفته زن برادر دوست داشتني نیست ؟
صاف نشستم و نگاهش کردم:
-تو چرا من و اذیت نمي کني ؟
همراه با لبخند اخمي کرد و مشت کم جوني به بازوم زد:
-اذیت نكن مارال!
نگاه پر مهری به چشماش انداختم:
-بذار با حرفات عاشقي یادم بیفته . خیلي وقته نگفتم امیرمهدی من یه دونه ست.
و بغض خونه کرد میون رگ و پي حرفم.
بي شك امیرمهدی من هنوز یه دونه بود . تك و رویایي و ایده آل . فقط چند وقتي به خوابي سهمگین فرو رفته بود و این چیزی از ارزش های وجودیش کم نمي کرد.
درسته که ملكوت نگاهش به روم بسته شده بود و اجازهی اوج گرفتن تو بي کرانش رو نداشتم اما هنوز دست هایي که روزی لمسشون آرزوم بود وجود داشت.
درسته که بهشت لبخندش نبود ولي آیه های مهر هنوز تو صورتش بي داد مي کرد.
با قرار گرفتن دستي روی شونه م از خیال امیرمهدی فاصله گرفتم:
-این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي ميافتم که امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نوزدهم
-این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي ميافتم که امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن .
برگشتم و به مهرداد نگاه کردم:
-کدوم ؟
-همون شبي که پویا مي خواست..
و ادامه نداد.
با حرفش منم به همون شب سفر کردم . همون شبي که
قرار بود مُهر اولین آشنایي بین خونواده ی امیرمهدی و رضوان کوبیده بشه
شبی که من خودم رو سرگرم کردم تا چشم و دلم دنبال امیرمهدی له له نزنه .
که یادم نره بینمون دلگیری وجود داره.
گرچه که یادآوری اون شب برام به خاطر کار پویا چندان خوشایند نبود ولي با فكر به اینكه بعد از چند روز دلگیری اون شب با امیرمهدی حرف زدم و از همه مهمتر
کشیده شدن لباسم از طرفش برای اینكه از مسیر
ماشین منحرف بشم به اندازه ی کافي دلچسب بود.
لب هام کش اومد . و با حالت طلبكاری گفتم :
-دقیقاً چي امشبم با اون شب یكیه ؟
مهرداد پیچ و قوسي به خودش داد و ابرویي بالا داد:
-والا ... اون شبم مثل امشب گیج بودی .
یادمه از بس رفتي و اومدی و نگاه اون بندهی خدا رو دنبال خودت
کشوندی اونم سرگیجه گرفت .
ابرویي بالا انداختم:
_امیرمهدی اصلا حواسش به من نبود.
ابروهاش رو به بالا و پایین تکون داد و با لبخند خاصی گفت:
-بود خواهر من . بود.
-پس چرا من ندیدم ؟
-مگه تو باید ببیني ؟ من باید مي دیدم که دیدم . انقدر حواسش زیر چشمي به تو بود که نفهمید کي پیشش نشستم .
همچین زدم رو پاش که سه متر پرید هوا!
انگار تموم صحنه ها براش تداعي شد که بلند زد زیر خنده .
رضوان هم آروم مي خندید
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیستم
انگار تموم صحنه ها براش تداعي شد که بلند زد زیر خنده .
رضوان هم آروم مي خندید.
معترض گفتم:
-مهرداد ؟ اذیتش کردی ؟
-نه پس مي ذاشتم همچنان نگات کنه تا از زور سرگیجه بره بیمارستان ؟ خب خواهر من نه تو یه دقیقه مي نشستي نه اون حواسش به چیز دیگه ای پرت مي شد .
منم گفتم یه ثواب بكنم
خنده ش رو جمع کرد و ادامه داد:
-مي دوني اون شب در مورد چي حرف ميزدیم ؟
با ذهني که از هجوم خاطرات به تاراج رفته بود ، سری تكون دادم:
-نه . بهم نگفتي!
_اون شب از تو و احساسش بهت گفت . ازم کمک خواست گفت برادرانه بهش کمک کنم.
گفت نمیتونه به این علاقه که روز به روز داره بیشتر مي شه بي توجه باشه .
گفتم مي دوني چقدر با هم فرق دارین ؟
مي دوني مارال اهل یه حجاب ساده هم نیست و از حجاب بدش میاد ؟ مي
دوني تازه شروع کرده نماز خوندن ؟ از همه مهمتر مي دوني مارال چه جور دختری بوده و تو مهمونیا چه جوری لباس مي پوشیده ؟
گفت تا حدی مي دونه . بهش گفتم
برو و فكرات رو بكن . اگر مطمئن شدی ميتوني با گذشته ی مارال کنار بیای بهم زنگ بزن .
خیره تو چشمای مهرداد به امیرمهدی و افكارش فكر کردم.
یه لحظه آرزو کردم کاش کسي بود که بهم بگه چي شد که
امیرمهدی از اون آدم تو کوه رسید به مرد عاشق تو پارك و علاقه ش رو اونجور شیرین بهم ابراز کرد . که انقدر
ثابت قدم شد که هیچ جا کوتاه نیومد.
نمي دونستم آروزی بر اومده از عمق وجودم زیر آمین مرغ حق پر و بال مي گیره . که گفتن از امیرمهدی مي شه
پروسه ای که از مهرداد شروع شده و به دیگران هم تعمیم
پیدا مي کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
. که گفتن از امیرمهدی مي شه
پروسه ای که از مهرداد شروع شده و به دیگران هم تعمیم پیدا مي کنه.
با اینكه یه جورایي خجالت مي کشیدم از مهرداد سوالي بپرسم اما دل رو به دریا زدم . شنیدن از امیرمهدی برای
من حكم اون لیواب آب با تكه های غوطه ور یخ وسط گرمای طاقت فرسای تابستون بود.
تو برزخي که گیر کرده بودم عطش وحشتناکي نسبت به حضورش داشتم و شاید با شنیدن ازش مي تونستم
مرض استسقام رو فرو بشونم.
سرم رو به زیر انداختم و با تردید پرسیدم:
-راحت قبول کردی ؟
-نه . اون چهار روزی که غیب شده بودیم و جنابعالي بهتون برخورده بود داشتم رو مخ اون بنده ی خدا دوی ماراتن مي رفتم.
ناباور سر بلند کردم و گفتم:
-چه جوری راضیت کرد ؟
سرش رو کمي کج کرد:
-از هر راهي رفت من یه ایرادی گرفتم . آخر سرم بابا گفت
کوتاه بیام که خودتون با هم حرف بزنین.
-تو از اولم مخالف بودی.
-برای اینكه تو همه چیز رو سرسری ميگرفتي.
خیره تو چشمام ادامه داد:
_الانم داری بیراهه میری. همه حرفای امشب یه معنی داشت .اینکه انقدر تو خودت و چیزی که اسمش رو بدبختی گذاشتي غرق نشو که از همه چیز غافل بشي و
نتوني ساده ترین کارهایي که قبلا ً برات مثل آب خوردن بود رو انجام بدی.
-من فقط یه مقدار حواسم جمع اطرافم نبود.
مالمت گر گفت:
-تو اصلا ً از کل دنیا بي خبری . چرا نپرسیدی عروسي رضا و خواهر شوهرت چي شد ؟
اونا که قرار بود تو شهریور
عروسي کنن ؟
عروسي نرگس و رضا ؟ شهریور ؟
یه لحظه برگشتم به روز عقدشون . و همه ی حرف ها و
اتفاق ها از جلوی چشمام به سرعت گذشت.
راست مي گفتن . قرار بود عروسیشون تو شهریور باشه.
ناباور کف دست رو لبم گذاشتم و چشم گشاد کردم . چطور چنین موضوعي رو فراموش کرده بودم ؟ چون به طور قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا
عروسي منم بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem