💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
-مي دونم . برای همین دلگیر نشدم.
ابرویي بالا داد:
-کاش کاری از دستم بر میومد . اما غیر از دعا کردن ...
بدون اینكه حرفش رو تموم کنه اهي کشید و زیر لب "خدایا شكرت "ی گفت.
رو کرد بهم:
یه جایي که خودت باشي و خدای خودت . گاهي باید
_همیشه برای خودت یه خلوت دست نیافتني داشته باش . یه جایی که خودت باشي و خدای خودت.
بعضي اتفاقات زندگي رو فقط به خدا گفت.
دست هام رو گرفت و جلوی چشمم بالا آورد و بهش اشاره کرد:
_ببین . دستامون مثل همه . مال من یه مقدار چروکیده ست ولي هر دومون فقط یه سری کارها رو مي تونیم با
دستامون انجام بدیم .
هر چي از دست تو بر میاد از دست
منم بر میاد . با هم فرقي ندارن .
پس هر جا تو انجام
کاری موندی بدون از دست آدم های دیگه هم کاری بر نمیاد.
نفس عمیقي کشید:
-عقل و زبون همسن و سالای من یه مقدار حرف بیشتری داره . چون بیشتر از تو با سختي روزگار مواجه شده.
اما در هر صورت محدوده . اگر حرفای من هم نتونه گره از کارت باز کنه پس باید بری پیش کسي که هم حرفش و هم نظرش بالاتر از منه . همه ی ادما ذهن محدودی دارن .
باید بری سمت کسي که خودش بي کرانه . غیر از خدا هیچكس بي کران نیست.
دستام رو رها کرد و ادامه داد:
_ما آدما هر روز نماز مي خونیم .
غم که میاد نمازمون
طولاني و با تمرکز بیشتر مي شه .
دعا بهش اضافه مي شه.
غم که مي ره دوباره نمازمون کوتاه مي شه و دعا کردنمون محدود . قرار نیست فقط وقت اذان یا موقع نماز یاد خدا باشیم . هر وقت چیزی دیدی که جلوه ی ذات خدا رو
داشت بگو سبحان الله . اگر یه نسیمي اومد و روحت تازه شد زیر لب هم که شده اسمش رو ببر.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
اگر یه نسیمي اومد و روحت
تازه شد زیر لب هم که شده اسمش رو ببر . اگر از بوی گل و سبزه و درخت لذت بردی اسمش رو ببر . اگر برگ ریزون رو دیدی یادش کن . اگر رحمتش مثل بارون رو
سرت نازل شد شكرش رو بگو . اگر تو سختي ها تونستي صبر کني ازش تشكر کن . هر کاری رو با اسم خودش شروع کن حتي اگر مطمئني کارت به خوبي و خوشي تموم
مي شه . مي دونم سخته اما یواش یواش با وجودت عجین مي شه . یه بار امتحان کن ببین چه حس خوبي از این
کار مي گیری!
تموم مدتي که حرف مي زد فقط نگاهش کردم.به حق امیرمهدی تو دامن چنین مادری بزرگ شده بود.
تازه داشتم مي فهمیدم اون شبي که امیرمهدی گفت سعي کنم خداشناسي کنم منظورش چي بود ! دیدن خدا تو
هر چیزی.
و من چقدر فاصله داشتم با آدمي که راه خداشناسي در پیش مي گیره .
امیرمهدی چي ازم خواسته بود و من چي
کار کرده بودم ؟
غیر از اینكه از زندگي بریده بودم ؟
از شب قبل راه به راه به خاطر فاصله گرفتن از زندگي داشتم شرمنده ی خودم و خدا ميشدم.
مامان طاهره مشغول پوست گرفتن سیبي شده بود که تو
پیشدستي برام گذاشته بود . شاید با سكوتش داشت بهم فرصت مي داد رو حرفاش فكر کنم.
سیب پوست گرفته رو تو پیش دستي دیگه ای تكه تكه
مي کرد که بي اراده پرسیدم:
_مامان طاهره ؟ چه جوری راضي شدین من عروستون بشم ؟ مني که انقدر با شما فرق دارم.
سر بلند کرد و لبخندش رو بهم هدیه داد:
-اون روزی که با رضوان جان اینجا بودین رو یادته مادر ؟
همون روزی که کلي به من کمك کردین و سبزی برام پاك کردین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
-اون روزی که با رضوان جان اینجا بودین رو یادته مادر ؟
همون روزی که کلي به من کمك کردین و سبزی برام پاك کردین ؟
سرم رو تكون دادم و آروم "بله "ای گفتم . مگه مي شد یادم بره اون روز رو . همون روزی که امیرمهدی من رو
حین آهنگ خوندن دید و منم از هولم خوندم ممد نبودی ببیني.....
وای که از یادآوریش هم خنده م مي گرفت . عجب روزی بود .. عجب روزی...
با لبخندم ، لبخند مامان طاهره عمق بیشتری گرفت:
_پس یادته. اون روز وقتی داشتی با نرگس حرف میزدی و منم میشنیدم، فهمیدم خیلی بی ریا تر از اونی هستی که نشون مي دی . همونجوری که با صداقت حرف
مي زی با صداقت هم تو دلمون خونه کردی.
تكه ای سیب به طرفم گرفت و حیني که من دست بردم به گرفتنش ادامه داد:
_من عادت دارم تو ماه رمضون قبل از افطار نمازم رو ميخونم. چون بعد از افطار باید شامرو هم آماده کنم و کلي کار دارم ، اول نمازم رو مي خونم که نكنه دیر بشه .
امیرمهدی عادت داره اول یه چایي کمرنگ با دو تا خرما مي خوره و بعد مي ره نماز ميخونه . همیشه مي ترسید
گرسنگي باعث بشه نمازش رو تند بخونه .
اما اون شب این کار رو نكرد.
دستش رو گذاشت روی پاش:
-اون شب بدون اینكه روزه ش رو باز کنه اومد و کمي دورتر از سجاده ی من نشست تا نمازم تموم شه . فهمیدم حرف مهمي داره . منتظرش بودم . اینكه بیاد و حرف دل
رو بگه . از روزی که از اون سقوط برگشت دیدم بي تابه، دیدم روز به روز بي قرارتر ميشه ، مي دیدم گاهي با
پدرش حرف مي زنه .
بعضي شبا تو خونه راه مي رفت.
بلند مي شدم برم سراغش پدرش مي گفت تنهاش بذارم که خودش آروم مي شه و ميخوابه . مي دونستم یه
چیزی هست که پدرش خبر داره و من ندارم ..... نمازم رو که خوندم به عادت اون مدت برای بي قراریش دعا کردم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
نمازم رو
که خوندم به عادت اون مدت برای بيقراریش دعا کردم
.دستام رو به آسمون دراز بود که اومد نزدیك تر و با شرم گفت .. مامان یه مدته آرامش ندارم ، گفتم الهي آروم
بشي مادر ....
گفت یه مدته بي قرارم ، گفتم الهي خدا بهت تحمل بده ...
گفت دلم یه جایي گیر کرده ، گفتم الهي
که قسمت هم باشین ....
گفت فكر کنم خدا هم مي خواد
که راه به راه ما رو به هم نزدیك مي کنه و دل من رو ... و
ادامه نداد . خجالت کشید .
اومدم سجاده م رو جمع کنم
آروم گفت مامان اگر عروست چادری نباشه ؟
.. فهمیدم نگرانه ...
مي ترسه بگم نه ....
یه بوهایي برده بودم وقتي
مي دیدم با دیدنت گاهي چشماش رو ميبنده که نگاهش
پشت سرت حرکت نكنه . مي دیدم چقدر جلوی خودش رو مي گیره ..
تنها دختر غیر چادری دور و برمون تو
بودی ...
گفتم از کجا معلوم که خدا رو بیشتر از من دوست نداشته باشه ؟...
گفت تازه نماز خون شده ..
گفتم خدا خیلي دوسش داره که نذاشته بیشتر از این بینشون فاصله بیفته ... گفت تازه داره روزه مي گیره ..
گفتم تو این گرما روزه گرفتن یه اراده ی محكم مي خواد ، همش کار خداست ...
گفت پس شما راضي هستین ؟
مي خوام با رضایت شما جلو برم .
مي خوام به پای خواستنش محكم
وایسم ... نگرانش بودم مي ترسیدم نكنه به خاطر گیرکردن دلش درست فكر نكرده باشه .
ازش پرسیدم فقط
یه کلام بهم بگو تو این دختر چي دیدی که گرفتارش شدی . مي دوني چي بهم گفت ؟
سری به علامت "نه "تكون دادم.
نفس عمیقي کشید و تكیه داد:
-گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم.
حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🕊 برای اسلام؛ برای همه
🥳 #عید_غدیر نهتنها برای شیعهها بلکه #برا_همه_جشنه 😍
✨دوستان عزیز عیدتون مبارک✨
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ آیهای که در کمتر از یک جمله، تکلیف ما رو در تمام دوراهیهای زندگی مشخص میکنه!
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : عید سعید غدیر
@ostad_shojae |
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
زندگی
مسئله
ریاضی
نیست
یه
اثر
هنریه،
بهش
فکر
نکن
ازش
لذت
ببر...
بالا رفتن سن حتمی است...
اما اینکه روان تو پیر شود بستگی به خودت دارد!
زندگی را ورق بزن...!
استکان استکان چای را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش.
مبادا،مبادا. . . !
زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری دوست من
پایان آدمیزاد ....
نه از دست دادن معشوق است!
نه رفتن یار!
نه تنهایی!
هیچ کدام پایان آدمی نیست....
آدمی آن هنگام تمام میشود و دلش پیر شود
که دنبال رویاهایش نرود...🌅
شاد باش و شاد کن و لذت ببر
زندگی کوتاهست ...
زندگی تون به رنگ شادی🎭
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
ســــــلــــــاممم😍😌
عیدتون پیشاپیش مبارک باشه🥳😜
«با یه خبر خــــــوب اومدم🥰»
پویش داریم چه پویشی😃❤️🔥
پویش برای عید غدیر😌😍💚
موضوع: عکاسی📸
اسم پویش:(من غدیری ام💚)
مهلت ارسال تصاویر زیباتون👇
۱۴٠۳/۳/۶
به قید قرعه به ۳ نفر از عزیزان *جوایزی* اهدا می شود.
☆قراره عکس با موضوع عید غدیر برای ما بفرستید☆
آیدی جهت ارسال تصاویر👇
@h_d_hajghasem_120
👈نکته👉
1_لطفا عکس هاتون مفهوم عید غدیر را به مخاطب برساند.
۲_فقط یک عدد عکس بفرستید.
۳_عکس هاتون با کیفیت باشه.
*در غیر این صورت از شرکت در پویش معذوریم*
منتظر عکسای قشنگتون هستیم. 😍🥰😃
این پیامو برای دوستات بفرس تا اونهام توی پویش شرکت کنن. 😇😊❤️🌺
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
مست بودیم از غدیر خم، دوباره عید شد
تو به دنیا آمدے مستے ما تمدید شد...
❣ولادت با سعادت
باب الحوائج امام موسی کاظم علیه السلام مبارک
#میلاد_امام_کاظم
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سیام
-گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم.
حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم.چند لحظه ای در چشم هم خیره موندیم .
من برای دیدن نشونه ای بر نقض این حرفا و مامان طاهره شاید برای
دیدن تأثیر حرفش.
وقتي دید همچنان نگاهش مي کنم به سمتم خم شد و
دستم رو گرفت:
_منم چیزی غیر از این در تو ندیدم . پس تا آخرش تا هرجایی که وقت داری، بازم این آیه ها رو نشون بده .میدونم که مي توني.
لب زدم:
-دقیقاً کدوم آیه ها ؟
_همونایی که لحظه به لحظه امیرمهدی رو مصمم تر کرد .
خوب فكر کني بهشون مي رسي.
سر تكون دادم به تآیید حرفش . آهي کشید:
-همون شب به امیرمهدی گفتم حالا که مطمئني خدا پشتت ایستاده پس تو هم روی خواسته ت قرص و محكم وایسا . ما هم وسیله ایم و پشتت ایستادیم . حمایتت
مي کنیم تا آخرش . حالا از تو مي خوام اگر تصمیم گرفتي به صبر کردن تو هم به خدا تكیه کني . مي دونم که هیچ
جا تنهات نمي ذاره.
باز هم سرم رو تكون دادم:
-حتماً.
با صدای نرگس چشم از مامان طاهره برداشتم :
-اگر حرفاتون تموم شده بریم .
"باشه "ای گفتم و رو کردم سمت مامان طاهره به منظور احترام گفتم:
_اجازه مي دین ؟
لبخندی زد:
-برید مادر . خدا پشت و پناهتون .
بلند شدم و با نرگس به سمت در رفتیم . مامان طاهره هم دنبالمون اومد و جلوی در ایستاد تا کفش هامون رو پا کنیم.
خداحافظي دیگه ای گفتیم ؛ راهي شدیم که هنوز پام رو
پله ی آخر نذاشته مامان طاهره صدام کرد . برگشتم به سمتش.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
راهي شدیم که هنوز پام رو
پله ی آخر نذاشته مامان طاهره صدام کرد . برگشتم به سمتش.
با چند ثانیه مكث گفت:
-همیشه یادت باشه که معجزات خدا تو مكان و زماني دور از انتظار و به دست آدم هایي که تو باورت هم نمي گنجه انجام مي شه . خدای دیروزت خدای امروز و فردات
هم هست نگران هیچي نباش.
لبخندی به روش زدم . دلواپسي های مادرانهش رو به خوبی حس مي کردم .
حالا چه اهمیتي داشت که اون
دلواپسي ها تماماً برای من بود یا امیرمهدی و زندگیش دلیل اونها !
مهم این بود که حرفاش حس خوبي بهم ميداد.
قدم به کوچه که گذاشتیم نرگس نفس عمیقي کشید:
-هوم .. بوی بارون میاد.
نگاهي به آسمون گرفته انداختم:
-آسمون دلش پره!
-مثل تو.
-و مثل تو!
سوالي نگاهم کرد . گفتم:
-چرا عقدتون رو رسمي نمي کنین ؟
خندید:
-پس یادت افتاد!
-به روم نیار.
لبخندش جمع شد:
-به روت نمیارم . حق داشتي . منم دست و دلم نمي ره بدون امیرمهدی برم تو محضر.
-قرار بود زود رسمیش کنین . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدین ؟
سرش رو به زیر انداخت:
_قول دادم اگر تا عید امیرمهدی به هوش نیاد بریم محضر .تا قبل از تابستون هم عروسی. ولی هر روز دعا میکنم که زودتر امیرمهدی به هوش بیاد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
ولی هر روز دعا میکنم که زودتر امیرمهدی به هوش بیاد.
-مي دونم برات سخت بوده این قول رو بدی . امیرمهدی بهم گفته بود خیلي بهش
وابسته ای.
لبخندی زد:
-امیرمهدی هم برادرم بود و هم دوستم.
-یادمه اون شب تو کوه گفت که دلش ميخواد زنش رو دوست داشته باشي
نگاهی به درختا انداخت:
-خودش استارتش رو زد .
-چه جوری ؟
برگشت به سمتم:
-وقتي مي خواست اولین بار در موردت حرف بزنه بهم گفت .. تو روزگاری که "دروغ "یه واقعیت عمومیه گفتن
"حقیقت "یه "اقدام انقلابي "محسوب ميشه ، دختری که من دیدم با قاطعیت این کار رو انجام مي ده.
یه لحظه ایستاد و در حالي که نگاهش به جایي خیره بود ادامه داد:
_گفتم یعني چي امیرمهدی ؟ خیلیا اهل دروغ و دغل نیستن چرا فکر میکنی این دختر... نذاشت ادامه بدم
خیره تو چشمام گفت
_ دختری که من دیدم اگر یه دنیا هم
جلوش بایسته از صداقتش دست بر نمي داره و باور کن
اون یه انقلاب بزرگ درست کرد اونم درست تو ذهن من....
لبش رو به دندون گرفت و برگشت نگاهم کرد:
-به قول مامان دنیای امیرمهدی از همون شبي که برای اولین بار همدیگه رو دیدین زیر و رو شد.
لبخندی زدم:
-اما دنیای من کن فیكون شد نرگس . من از همون شب شدم یه آدم دیگه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
لبخندی زدم:
-اما دنیای من کن فیكون شد نرگس . من از همون شب شدم یه آدم دیگه.
سری تكون داد:
-مطمئناً همینجوره . مي دوني از کي فهمیدم هر چي امیرمهدی درباره ت مي گه درسته ؟
-کي ؟ اولین باری که همدیگه رو دیدیم ؟
با صدا خندید:
_ نه اون روز من و مامان شوکه شدیم . آخه جلومون دختری بود که تا یه هفته قبلش داشتیم تعریفش رو از زبون امیرمهدی مي شنیدیم.
-دیگه درموردم چي گفته بود
دستی تو هوا تكون داد:
-کلي ازت تعریف کرده بود . مثلا ً گفت با اینكه از دیدن خون و اون بنده های خدایي که فوت شده بودن حالت بد شده اما پا به پاش همه رو چك کردین ببینین کي زنده
ست کي نه . یا مثلا ً با اینكه کم طاقت بودی اما بي آبي و بي غذایي رو تاب آوردی . یا وقتي که مي خواستي کمكش
کني وقتي گرگا حمله کرده بودن !
دهنم باز موند:
-همه چي رو براتون گفته بود ؟
_خب همه ی اتفاق ها رو گفت ولي اینكه چه حرفایي به هم زدین رو فکر نکنم همه رو گفته باشه آخه یه بار
بین حرفاش گفت تو خیلي نگران خونواده ت بودی در صورتي که تو حرفای اولیه ش نشنیده بودم این حرف رو.
برای همین فكر کنم یه سری چیزها رو لازم ندیده برامون بگه
سری تكون دادم و نفس راحتي کشیدم . احتمال دادم
چیزی از صیغه و کارای من نگفته باشه.
دوباره راه افتادیم که گفتم:
-راستي نگفتي کي از من خوشت اومد!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem