اگه مغرور باشی؛ کمتر یاد میگیری📔
اگه کم رو باشی،کمتر نه میگی🙅♂
اگه ترسو باشی، کمتر ریسک میکنی🙍♀
اگه بدبین باشی، کمتر خوشحالی🥲
اگر خود شیفته باشی، کمتر معاشرت سالمی داری
اگه شکایت کنی، کمتر تلاش میکنی👊
اگه عادت کنی، کمتر تغییر میکنی🤍
اختیار
با
خودته
که
چی
بکاری
فقط
یادت
باشه
مجبوری
همونو
برداشت
کنی
هر روز لازم است به خودتان یادآوری کنید:
۱.اکثر چیزها به مرور رو به راه خواهند شد فقط کمی زمان بدهید
۲.آن چیزی که هر روز انجام میدهید درست است نه آن کارهایی که هر چند وقت یکبار انجام میدهید
۳.هیچکس و هیچ چیز ارزش شما را تعیین نمیکند به جز شخصیت و اعمال خودتان
۴.همه از شما خوششان نخواهد آمد و این اصلا چیز بدی نیست
۵.هنوزافراد جدیدی هستند که باید ملاقات کنید و ماجراجویی های جدیدی هست که انتظار شما را می کشند، به حرکت ادامه دهید
۶.شما بیش از آنچه فکر میکنید بر سرنوشت خود تاثیر دارید، شاید وقت این است که بیشتر روی اعتماد به نفستان کارکنید
۷.اشتباه کردن اصلا ایرادی ندارد اگر از آن درس بگیرید و شخصیتتان را ارتقا دهید
۸.شما تقریبا هر هدفی را که در ذهنتان قرار دهید و انرژی و تمرکز کافی را به آن اختصاص دهید می توانید انجام دهید
۹.هر روز یک آغاز جدید است،یک فرصت جدید برای شروع دوباره
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری چهارشنبههای زیارتی
🖤🖤🖤🖤
در اگر باز نگردد نروم باز بجایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب
ماشین حرکت کردیم.
محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم
امیرمهدی رو راحت ببریم داخل.
نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود .
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و
مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من
بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد
بیرون آوردم و دادم دست رضوان .
و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي.
و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام.
آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش اهمیتي نداشت ؟
همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم
های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق عقد برن بیرون ؟
نحسي میاره تو زندگي این عروس و دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد .
زن عموی امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا
داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي به حرفا و نگاهشون ندم .
برای خرد کردن اعصاب من
راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك
کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه و شوهرش تصادف کنه و
مایه ی بدبختي باشه که نباید
سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟
آخه شوهر من هم تو همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد .
گاهي باید مانعي شد جلوی
پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی
پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي
خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به صورتش خیره شدم . نگاهش دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته
بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد .
نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره ميخنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سرکشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به
لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش
اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من .
تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي آرامش مي خواست از نسیم نگاهش .
اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های ناگفته بین چشماش با چشمای نرگس
باشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های ناگفته بین چشماش با چشمای نرگس
باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به اشك نشسته از شادی .
و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود
و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه کرد:
_مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز بهم هدیه دادی. باورم نمیشه تو این سفر سه روزه
انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست
مي داد ، حس آدم بودن .
***
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از
عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
با باباجون و مامان طاهره و عمه راهي بیمارستان شدیم.
شدت ذوق و شوق همه مون زیاد بود و یه حس خوب تو دلمون جوونه زده بود .
هم اشك به چشم داشتیم و هم
لبخند به لب .
نمي دونستیم از خوشحالي گریه کنیم یا
بخندیم!
به واقع امیرمهدی هدیه ی زیبایي به خواهرش داد ، لبخندی که مي دونستم اندازهی تموم دنیا برای نرگس
ارزش داره.
وارد بیمارستان شدیم و با خبر گرفتن از دکتر امیرمهدی ، کسي که به سمتش راهنمایي شدیم پورمند بود.
من به کل فراموشش کرده بودم.
انگار هیچوقت آدمي به اسم پورمند جفت پا نپریده بود وسط زندگیم .
به صورت خنده داری از دیدنش تعجب
کرده بودم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ عاداتی که میتوانند از ما هم یک شمر بسازند!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع: جلسه ۴ از مبحث پرتویی از آثار روزه / دعا و استغاثه برای فرج
@ostad_shojae | montazer.ir