#صبحتبخیرمولایمن
آقاجانم یا صاحبالزمان
سلام بر شما🌸🤚
و بر شادی گردآمدن قلبهای ما
در سایهی دستان مبارک شما
سلام بر آن لحظهای که
پراکندگیهای هوا و هوس را
به نگاهی آرام میکنید
▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقا✋️
صبحتون بهشت☺️
روزتون متبرک به نور قرآن
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🎁 هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی در سی و یکمین دوره مسابقات سراسری قرآن و عترت بسیج
☺️ برای همه سنین حتی خردسالان و نوجوانان و بزرگسالان و یا شرکت به صورت خانوادگی و گروهی
👌با رفتن به نزدیکترین مسجد شهرتون در مسابقه جذاب قرآن شرکت کنید...
😉 خانوادگی، گروهی و فردی
💌 مشاهده آئیننامه و محتواها
🎊 سایت ثبتنام:
https://event.quranbsj.ir/login
و
🎁 ۳۰ جایزه ۲ میلیون تومانی
😉 ویژه افرادی که بیشترین دعوت را به مسابقات قرآن بسیج داشته باشند.
#مسابقات_قرآن_بسیج
#مسجد_پایگاه_قرآن
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 انتقام هم دیگر رنگ دارد. #انتقام_صورتی🔰
lsrael must disappear from time of page
#تشکل_سمانه
#غزه
#اسلام
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🎼 #موسیقی
با نوای آهنگمان، ظالمان به لرزه میافتند...
جدیدترین اثر استدیو موسیقی #انسان_تمام
Free Free Palestine 🏳️
🎶 باصدای #حسن_توکلی منتشر شد
aparat.com/v/anuxwg3
🔺 از اینجا ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حلیم گوشت خوشمزه و پرملات 🤤🥩😍😋
گندم پوست کنده : ۲۵۰ گرم
گوشت گوسفندی یا گوساله : ۲۰۰ گرم
دنبه : ۵۰ تا ۱۰۰ گرم
پیاز : ۱ عدد متوسط
آب : ۱ لیتر
استاک قلم غلیظ شده : ۱/۲ لیوان
نمک و فلفل سیاه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خلاق_باشیم❣
دور یک قوطی کنسرو رو با کنف کاور کنید و بعنوان گلدون جا کنترلی و... استفاده کنید 😊👌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اعتماد به نفس انجام هیچ کاری رو ندارم!
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۷۲ از مبحث راه های مبارزه با غم
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌏 یازده نفر از فرماندهان لشکر امام مهدی علیهالسلام از اروپا هستند!
#کلیپ | #استاد_شجاعی #استاد_یوسفی
منبع : جلسه ۱۳ از مبحث استغاثه / دعا و استغاثه برای فرج
@ostad_shojae
whoisimammahdi.com
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟
مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم .
مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من
بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ،
آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم
هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیام
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم .
وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم .
که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصلا ً به هیچ کس و هیچ چیز فكر نمي کردم.
با یادآوری اون روز ، سریع صورتم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که فوت شد ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش . خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای همین همونجا عروسي گرفتن .
محمدمهدی و خانومش و
حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي.
نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون
گروه خیریني بودیم که تو هم الان داری باهاشون همكاری مي کني.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم.
و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش:
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یکم
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .
هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی
با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي (ع)که اومدیم خونه تون شبش به محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا
خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدودهی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_دوم
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.حالا بیا بغل عمو
تا رفتم برمبغلش خودشو کنار کشید
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من _ چي هست
امیرمهدی – اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون
صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_سوم
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد .
تو ني ني چشماش تموم اون
روز و حرفای پویا برام زنده شد .
یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر
مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی
نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه
نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد .
بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از
من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_چهارم
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید
همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته
مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل
حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم
رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو ازدیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گفتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش چرخوند
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....
خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه
مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو لمس کنه
راست مي گفت .
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش
سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن که ملكه ن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_پنجم
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن
که ملكه ن !
نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست مي گي....
اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلا ً حواست بهم نبود.
امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه روز زودتر اومدم کولر اینجا رو به راه انداختم که وقتي
میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.
برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو برای اذیت کردنم مي گه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم
که وقتي میای اذیت نشي .
محمدمهدی هم شاهدمه .
زنگ زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم کولر درست کنم .
انقدر خندید که یادش رفت برای چي
زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات فرستادم
لبخند زدم:
من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم الانه که از گرما شال و مانتوش رو دربیاره.
ابرویي بالا انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_ششم
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.
من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد .
نفس عمیقي کشیدم .
تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي
گشتم که بشه در موردش حرف زد . تا بازم باهم حرف بزنیم.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو به سمتم کج کرد
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفتم
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي ؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي بالا انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي مي کردم .
بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته .
من با هیچ چي راحت کنار نیومدم .
فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم برگردم .
همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هشتم
. من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط
سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم .
وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ...
اونم این بود که بایداول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون
خیلي پستي بلندی داشت
چی بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نميخوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟
بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا .
اینجایي که راحت کنار هم زندگی میکنیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem