eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاجانم یا صاحب‌الزمان سلام بر شما🌸🤚 و بر شادی گردآمدن قلبهای ما در سایه‌ی دستان مبارک شما سلام بر آن لحظه‌ای که پراکندگی‌های هوا و هوس را به نگاهی آرام می‌کنید ▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقا✋️ صبحتون بهشت☺️ روزتون متبرک به نور قرآن https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🎁 هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی در سی و یکمین دوره مسابقات سراسری قرآن و عترت بسیج ☺️ برای همه سنین حتی خردسالان و نوجوانان و بزرگسالان و یا شرکت به صورت خانوادگی و گروهی 👌با رفتن به نزدیک‌ترین مسجد شهرتون در مسابقه جذاب قرآن شرکت کنید... 😉 خانوادگی، گروهی و فردی 💌 مشاهده آئین‌نامه و محتواها 🎊 سایت ثبت‌نام: https://event.quranbsj.ir/login و 🎁 ۳۰ جایزه ۲ میلیون تومانی 😉 ویژه افرادی که بیشترین دعوت را به مسابقات قرآن بسیج داشته باشند. ♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 با نوای آهنگ‌مان، ظالمان به لرزه می‌افتند... جدیدترین اثر استدیو موسیقی Free Free Palestine 🏳️ 🎶 باصدای منتشر شد aparat.com/v/anuxwg3 🔺 از اینجا ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حلیم گوشت خوشمزه و پرملات 🤤🥩😍😋 گندم پوست کنده : ۲۵۰ گرم گوشت گوسفندی یا گوساله : ۲۰۰ گرم دنبه : ۵۰ تا ۱۰۰ گرم پیاز : ۱ عدد متوسط آب : ۱ لیتر استاک قلم غلیظ شده : ۱/۲ لیوان نمک و فلفل سیاه 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❣ دور یک قوطی کنسرو رو با کنف کاور کنید و بعنوان گلدون جا کنترلی و... استفاده کنید 😊👌 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من - خب .. بگو.. بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت: امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟ مي خوای بریم خونه ی شما ؟ من - بریم اونجا ؟ چرخید به سمتم. امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم . مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من بدعادت شدم به حضورت ، منم میام. من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو. از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ، آهي کشیدم. من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا. امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه! سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم: من - چیو ؟ امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم. من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن. من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصلا ً به هیچ کس و هیچ چیز فكر نمي کردم. با یادآوری اون روز ، سریع صورتم رو به سمتش چرخوندم: من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که فوت شد ؟ نفس عمیقي کشید: امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش . خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای همین همونجا عروسي گرفتن . محمدمهدی و خانومش و حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي. نگاهم کرد: امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون گروه خیریني بودیم که تو هم الان داری باهاشون همكاری مي کني. من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟ امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم. من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم. لبخندی زد: امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم. و با صدا خندید. خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش: من –خیلي هم دلت بخواد. امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه... کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –خیلي هم دلت بخواد. امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه... کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم. لبخندش کم رنگ شد: امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار . هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم: من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟ امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟ من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي (ع)که اومدیم خونه تون شبش به محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش. لبخندش جون گرفت: من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه. من –در به در دنبال آدرست بودم. امیرمهدی –پیدا کردی ؟ خندیدم. من –آره . بگو از کجا ؟ سرش رو تكون داد: امیرمهدی –از کجا ؟ من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده‌ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله م رفتیم تو اون مولودی. با حس خاصي گفت: امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم. من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟ امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم. من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم.. امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند! من –الان مهرم رو مي خوام. امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟ پشت چشمي نازك کردم. من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده. خندید: امیرمهدی –به روی چشم.حالا بیا بغل عمو تا رفتم برم‌بغلش خودشو کنار کشید مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم: امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری. خندیدم: من _ چي هست امیرمهدی – اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه. با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد. نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست. آروم لب زدم: من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه. چشماش رو بست. امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم. دست گذاشتم رو چشماش. من –به خدا یادم نبود. امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم. من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت . امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم. چشم باز کرد: امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم. من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي. امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو. من –خودتو چرا ؟ امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم. دست کشیدم به صورتش. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم. دست کشیدم به صورتش. من –هر کي هم جای تو بود... نذاشت ادامه بدم. امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم . طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو ازدیدنت و شنیدن صدات محروم کردم. و بعد آرومتر ادامه داد: امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت. معترض گفتم: من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي! امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود. من –خوب من یادم رفته بود بگم! دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش چرخوند امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي..... خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد. ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو لمس کنه راست مي گفت . امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن که ملكه ن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن که ملكه ن ! نگاه به زیر انداختم. من –آره .. درست مي گي.... اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم: من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلا ً حواست بهم نبود. امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه روز زودتر اومدم کولر اینجا رو به راه انداختم که وقتي میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه. برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو برای اذیت کردنم مي گه. خندید: امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم که وقتي میای اذیت نشي . محمدمهدی هم شاهدمه . زنگ زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم کولر درست کنم . انقدر خندید که یادش رفت برای چي زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه. ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات فرستادم لبخند زدم: من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد. امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم الانه که از گرما شال و مانتوش رو دربیاره. ابرویي بالا انداختم: من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو! اخم کمرنگي کرد: امیرمهدی –جلو نامحرما! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو! اخم کمرنگي کرد: امیرمهدی –جلو نامحرما! من –و مهمتر از همه حاج عمو. امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره. من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم. امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن . پشت چشمي نازك کردم. من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟ امیرمهدی –به شدت. و باز هم مكث. باز هم نفس عمیق کشیدن . و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . نفس عمیقي کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي گشتم که بشه در موردش حرف زد . تا بازم باهم حرف بزنیم. به سختي لب باز کردم: من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی. کمي خودش رو به سمتم کج کرد امیرمهدی –کِي ؟ من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –کِي ؟ من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه. چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله بگیرم و مستقیم نگاهش کنم. من –یادت اومد ؟ سر تكون داد: امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم. من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي بود ؟ امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي ؟ انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم. من –همون روز تو خونه تون . ابرویي بالا انداخت: امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي مي کردی ؟ من –بله .. که منم از هولم... با خنده حرفم رو ادامه داد: امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني.... هر دو با هم خندیدیم. امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي مي کردم . بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی... تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو. من –راحت تونستي کنار بیای ؟ امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید. امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که بایداول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت چی بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نميخوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو آروم نگه داره. آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت ... نفس عمیقي کشیدم. من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت کنار هم زندگی می‌کنیم. امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم. هر دو سكوت کردیم. امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد. هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند.... من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ.. در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد.... آروم صدام کرد.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 آروم صدام کرد.... "هوم "ی گفتم.. امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربلا برات آوردم کجاست ؟ سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش. من –توی کیفم . چطور مگه ؟ امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني! نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم... با چند ثانیه مكث گفت: امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟ ابرویي بالا دادم: من –چه رنگي ؟ امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز! لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟ من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم. امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن. پلك رو هم گذاشتم: من –چشم .. دیگه ؟ امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟ ابرویي بالا انداختم: من –قراره چه جوری حساب کني ؟ امیرمهدی یه روز بریم برات بخرم. من –اوممم ... چي باید بخری ؟ خندید. امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه. چشمكي زدم: من –با هردو موافقم. لبخندش کش اومد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 * پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم. هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه. دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته. با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده سلام کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون لبخندی به لب جواب دادن. بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد. رو به بابا گفت: امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید بالا. بابا لبخندی زد: بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم. رو به بابا با دلخوری گفتم: من –تا اینجا اومدین ولي بالا نمیاین ؟ بابا –مگه کلاس نداری ؟ سر تكون دادم: من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام بابا –نه برو به کلاست برس . جلسه ی آخره ؟ من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم. بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین رو پا نمونین. امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم. بابا دستي رو شونه ش زد: بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem