💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یکم
لبخندي زدم .
پس همیشه به جاي من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع میکرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم .
فکر می کردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ي انجام کاري رو بگیرم .
اما فراموش کرده بودم گاهی
بعضی کارا جنبه ي نمادین داره و این اجازه ، فقط و فقط براي
احترامه به بزرگتر بودنشون .
به جایگاه بالا و رفیعشون .
نفس عمیقس کشیدم و به امیرمهدي اشاره کردم می تونیم بریم .
اینبار هم امیرمهدي بهم درس دیگه اي داده
بود .
دستش روي شونه ي مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه .
و بعد از ثانیه اي هر دو بلند شدن و رو به
جمع بزرگترا گفتن .
- فعلا با اجازه.
که سریع پاسخ گرفتن .
رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من
بلند شدن .
متعجب از همراهیشون ؛ در حین بلند شدن ، رو به رضوان گفتم .
من – مگه شما هم میاین ؟
رضوان – جلو بزرگترا می خواین تنها برین ؟
من – همه که می دونن !
بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت .
رضوان – برو دیگه .
راه افتادم سمت امیرمهدي . و کنارش به سمت محوطه ي جلوي
رستوران راه افتادیم که هم شبیه به پارك پر
از سبزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی
داشت که فواره هاي رنگیش ، هوا رو مطبوع کرده بود .
امیرمهدي با دست اشاره اي کرد به یکی از نیمکت ها .
امیرمهدي – بشینیم ؟
من – بشینیم .
کنار هم اما با فاصله نشستیم .
از فواره هایی که گاهی اوج میگرفت و گاه به کم ترین حد می رسید ، قطره
های آب هرازگاهی به صورتمون می خورد .
به خاطر فواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا می داد .
اون شال سفت و سخت بسته، گاهی نفسم رو بند می آورد
به پشتی نیمکت تکیه دادم .
برعکس امیرمهدي که کمی خم شده
بود و آرنج دستاش روي زانوهاش بود.
بقیه به راه خودشون ادامه
داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن .
نگاهی به فواره هاي تازه اوج گرفته انداخت .
امیرمهدي – پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یکم
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .
هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی
با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي (ع)که اومدیم خونه تون شبش به محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا
خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدودهی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem