( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
8⃣| #قسمت_هشتم
◽️ نسیم اول◽️
حکم را که گرفتم، اول چند دقیقهای کلمات را نگاه کردم، چند دقیقه هم اطراف را دید زدم و بعد دیگر نتوانستم خنده را کنترل کنم؛ مثل خمیازه خودش آمد و تبدیل به خماری شد.
آدم را که به ناحق مجبور به کاری کنند، مخصوصاً آدمی مثل من را، روح و روانش خراب میشود. از در دادگاه زدم بیرون و راه افتادم. خیابانها حالم را به هم میزد. هر صدای بوق و هر صحبتی یک تیغ میانداخت روی فکرم. سرم را انداختم پایین و به هیچ کس و هیچ جا نگاه نکردم. رفتم و رفتم.
انگار در خلأ میرفتم. وقتی به خودم آمدم که به نفسنفس افتاده بودم در دامنۀ کوه. تازه سرم را بالا آوردم و خودم را دیدم و قلۀ کوهی که به من دهن کجی میکرد با ارتفاع زیادش. نفسم بریده بود و دم عمیق هم حالم را خوب نمیکرد.
راه زیادی نیامده بودم که توانم تمام شد. تنها خوبی این بود که آفتاب پاییز دیوانهام نمیکرد. پاهایم را محکمتر بر سنگها گذاشتم. میرفتم بلکه به جایی برسم، غاری داشته باشد و گرگی. یا قبول کند همراهش در غار زندگی کنم یا بخوردم و از خُرد شدن توسط آدمهای نامرد راحتم کند.
از فکرم خندهام گرفت. من آدمی هستم که بایستم و با گرگ نجنگم؟
روزهای زیادی داشتم که خرابی حالم، مثل مُهر خورده بود وسطش؛ اما امروز عجیب میخواستم که خراب نباشم.
دلم یک کسی را طلب میکرد که کاش بود و من را از ویرانی نجات میداد، ولی نبود و این وسط کاری از دست من برنمیآمد. با این حکم مزخرف قاضی، احساس ضعف بدی تمام وجودم را گرفته بود.
اگر مقابل سروش هم کوتاه آمدم و حرفی نزدم فقط یک دلیل داشت، آن هم مادر خودم و خواهرش بود. به سلما قول داده بودم که برادرش هرکاری کرد، مقابله به مثل نکنم. این برای من، مثل خوردن زهر بود. اما بالاخره قولی بود که داده بودم.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_هشتم
#ازدواجصوری
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتم
بهم خوش گذشت وخیلی لذت بخش بود عروسی تنها برادرم واقعاً به خصوص زمانهایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته میشد.
مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به
مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه
.
بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي بار هزارم بهش
تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه .
و فقط با چشماش
کمی چپ چپ نگاهم کرد .
من هم اصلا به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست
اون موقع
شب با یه پسر غریبه که از قضا قرار بود همسرم بشه تنها برگردم خونه .
پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم .
مخصوصا شالم رو
نپوشیده بودم که پویا مدل موهام رو ببینه.
می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده
کرده لذت می بره .
همینطورم شد .
با دیدنم سوت بلندي زد .
بعد در حالی که دو تا
دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و
گفت :
پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده !
از لحن شگفت زده ش خوشم اومد .
لبخندي زدم و پله هاي آخر
رو با غرور پایین اومدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتم
خون به مغزم پمپاژ کرد:
-مارال جان اینا حكمت خداست . به حكمت خدا نه ميگی ؟
و انگار نور به دلم ، به مغزم تابیده شد.
وقتي مادرش با اون همه زحمت برای بزرگ کردنش ، اون همه سختي دوران بارداری ، اون همه درد زایمان دم از حكمت خدا مي زد چرا من نمي تونستم انقدر راحت این
حرف رو بزنم ؟
سرم به سمت آسمون کشیده شد و حرف های آشنایي تو
گوشم زنگ خورد " ... خودت از این سقوط ناراضينیستي ؟ ...
خیلي قاطع جوابم رو داد : .... نه .
چون مي دونم یا داره امتحانم مي کنه که ببینه تو سختي ها چه جوریم !
نا فرماني مي کنم ؟ کفر مي گم ؟ حواسم هست که همه چي تو فرمان خودشه !
ایمانم محكمه یا نه ؟ ...
یا ممكنه تاوان یكي از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا
بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ...
یا مي خواد با این سختي بهم درجه ی بالاتری بده .
مثل کربني که وقتي قراره بشه الماس باید فشار و گرمای خیلي زیادی رو
تحمل کنه . برای همین ناراضي نیستم"
.
چرا حرفای امیرمهدی رو فراموش کرده بودم ؟
از این بدتر هم مي شد ؟ ... آره .... اگر چشم هاش رو برای
همیشه مي بست و نفسش دیگه یاری نميکرد بدتر بود
مي تونستم امیدوار باشم که شاید یه روزی این حكمت ،
این تاوان ، این امتحان تموم شه.
مهم ترین اتفاق اون موقع این بود که امیرمهدی هنوز نفس مي کشید .
هنوز هم نفس هاش تو هوای این شهر
بزرگ جریان داشت ، که هنوز صدای پیگیر نفس هاش مي
تونست زنگ امید باشه ... مي تونست..
رو به دکترش التماس کردم:
-مي تونم پیشش بمونم ؟
نگاه پر از ترحمش حالم رو بدتر مي کرد.
-نه ... ولي با بخش هماهنگ مي کنم که هر روز نیم ساعتی بری تو اتاقش و باهاش حرف بزني . شاید به هوشیاری مغزش کمك کنه.
و من به ناچار دل بستم به همون نیم ساعت هر روز . بهتر از ندیدنش بود و تنفس در هوایي که نفس های
امیرمهدی توش جریان نداشته باشه.
برام هیچ حسي شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم ...
همین از تمام جهان کافیه همینكه کنارت نفس مي کشم
....
مطمئن بودم مي میرم .
همون اولین شبي که قرار بود من
تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem