eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 7⃣| فرهاد با سکوت سر پایین انداخته بود که قاضی ادامه داد: - من نظرم رو نسبت به شما بعدا می‌گم. البته قضاوتم سرجاشه. دو هفته بهت فرصت می‌دم که یه پژوهش راجع به یه اندیشمند، دانشمند، دانشجوی خاص، راجع به یه قهرمان ملی برای من بیاری. این حکمت مشروطه! گوش‌های فرهاد کمی دیر حرف‌ را به مغزش رساند و تا بفهمد زمان برد. همین هم شد که با کمی تامل چشمانش روی صورت قاضی جوان مات ماند؛ باید چه می‌کرد؟ قاضی صورت فرهاد را کاوید. چشمان و ابروهای مشکی‌اش را، موهای مجعد و لب‌هایی که دو سه ‌بار باز و بسته‌ شد، اما صدایی از آن بیرون نیامد. قبل از آن‌که کلامی از دهان فرهاد خارج شود ادامه داد: - البته می‌شد این روند رو ندیده گرفت، اما فکر می‌کنم این حکم برای تو بهتر باشه. بعد انگشت اشاره‌اش را سمت صورت فرهاد تکان داد: - این حکم قطعی صادر شده منتهی با شرط خاص خودش دیگه. ابلاغ می‌شه بهت. در صورتی‌که اجرا نکنی تدبیر بعدی من سخت‌تر خواهد بود... قاضی‌ جوان احساس رضایت می‌کرد از حکمش. دلش می‌خواست کاری کند تا مجرم‌ها، خودشان میله‌های زندانی که با دست خودشان، دور و بر زندگی‌شان کار گذاشته‌اند، از جا بکنند و آزاد شدن روح را بفهمند... به این فکر خودش لبخند زد، وقتی که حکمش را مرور کرد. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی بابا:سلام پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود -إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم بابا:چی بگم -من فدای پدر همیشه نگرانم بشم شب بخیر بابا:شب توام بخیر وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم بعد از یه ربع پیام فرستادم برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟ دستت دردنکنه فردا یه سر برو کارگاه مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه -سلام آقاوحیدممنونم شما خوبی؟ چشم وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند -من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا وحید:میخورتت مگه بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم -باشه ممنون شب به خیر ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 وقتی تو خونه لباسم که مدل ماهی بود تنم کردم، همراه صندل های پاشنه دارم؛ حس خوبی پیدا کردم. متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جلا می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش . با ورودمون به تالار، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به شادي کردن . رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رولب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود . بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود. عروسی تنها برادرم واقعاً به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 * آتیش گرفتم ... از حرفي که دکتر مسن با موهای یك دست سفید امیرمهدی و دستیار جوونش گفتن. آتیش گرفتم وقتي واقعیت مثل پتك تو سرم کوبیده شد. و اونا فقط نظاره گر آتیش گرفتن من و شونه های افتاده ی پدر و مادرش بودن و هق هق بلند نرگس. کسي بود که حال ما رو درك کنه ، به معنای واقعي ؟ آتش بگیر تا بداني چه مي کشم ......... احساس سوختن به تماشا نمي شود ..... دور خودم مي چرخیدم..... اون اتاق ... اونجا ....... انتهای خوش باوری من بود.......... فریاد مي زدم.... جیغ مي کشیدم......... و یكي دائم مي زد تو صورتم و بلند مي گفت: -زنده ست ... به خدا زنده ست ... فقط رفته تو کما..... و من فقط یك چیز از حرفای دکتر تو ذهنم به جا مونده بود " .... معلوم نیست تا کي تو کما بمونه ... ممكنه یه روز، ممكنه برای همشه " و این همیشه برای من بزرگ بود ، ثقیل بود ، نامفهوم بود ... یعني برای همیشه از نگاهش محروم شدم ؟ وای خدا .. که به خداوندیت قسم دلم خون شد. خدایا ... بهشتم رو ازم گرفتي .. من که از بهشتش رونده شدم ... کاش از اون میوه ی ممنوعه خورده بودم.. کسي تو سرم بانگ زد که مگه نخوردی ؟ ... ومن هق زدم .. نمي دونستم روی زمین پا مي ذارم یا دارم آروم آروم به قعر چاهي ژرف فرو مي رم! یعني قرار بود برای همیشه زنگ صداش موسیقي گوشنوازم نباشه ؟ وای وای گویان دور خودم مي چرخیدم. کسي نمي تونست یكجا آروم نگهم داره . ولي دست از تلاش بر نمي داشتن . و من از قفس آغوششون فرار ميکردم این تاوان برای من زیاد بود .... من کجا و این تاوان به این بزرگي کجا ؟ فریاد زدم: -نه .... نه ..... برای همیشه نه ..... تو رو خدا نه..... و رو به اسمون التماس مي کردم شاید نور امیدی به دلم تابیده بشه! من بودم و خدایي که امیرمهدی با زیرکي من رو عاشقش کرده بود . همون خدایي که به عشق امیرمهدی عاشقش شده بودم. و با نبودن امیرمهدی قرار بود این عشق به کجا بكشه ؟ صدای طاهره خانوم که جلوم ایستاده بود و من رو گرفته و تكون مي داد تا شاید حواسم رو بهش بدم ،خون به مغزم پمپاژ کرد: 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem