eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
‏موبایلم رو گذاشتم لای کتابم و باهاش ور میرفتم که الکی مثلا دارم درس میخونم یهو برق رفت بابام گفت اون نور رو کتاب چیه؟ ‏گفتم تا حالا چیزی در مورد نورِ دانش شنیدی؟! ‏با اون زانویی که زد تو شکمم معلوم بود نشنیده🤕😂😂😂😂😂 ♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تلویزیون بچهه رو نشون داد حافظ کل قرآن بود.🤔 آقام گفت یاد بگیر همسن توئه! یهو باباشم نشون دادن که اونم حافظ کل قرآن بود 😅 نفهمیدم چطور آقام بدون کنترل انقدر سریع کانالو عوض کرد! 😂😂😂😂😂 ♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ تا از قشنگ‌ترین پندهای مولانا : «شب باش» در پوشاندن خطای دیگران! «زمین باش» در فروتنی... «خورشید باش» در مهر و دوستی. «کوه باش» در خشم و غضب. «رود باش» در سخاوت و یاری به دیگران. «دریا باش» در در کنار آمدن با دیگران. «خودت باش» همان‌گونه که می‌نمایی... https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
چارلی چاپلین ۴ جمله‌ی ارزشمند به یادگار گذاشته: ۱. هیچی چیز در این دنیا همیشگی نیست؛ حتی مشکلات ما‌. ۲. من عاشق قدم زدن زیر بارون هستم، چون هیچکس نمیتونه اشکام رو ببینه. ۳. بیهوده ترین روز زندگی، روزیه که بدون خنده سپری کنیم. ۴. شش پزشک برتر دنیا اینها هستند: خورشید، استراحت، ورزش، رژیم غذایی، عزت نفس و دوستان. (در تمام مراحل زندگی به اونها اهمیت بده و از داشتن یک زندگی سالم لذت ببر‌) https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خب برسیم به خبر خوش کانالمون😍😍😍
اول یه معذرت خواهی 🙏🏻 بابت دیرشدن و منتظر گذاشتن شما عزیزان☺️
ادامه رمان آدم و حوا رو قراره براتون بزاریم ☺️ طبق روال قبل شبي ۴ قسمت تقدیمتون میشه 😍 اما اگر قسمت های بیشتر میخواین یه کمک کنید کانالمون ۲k بشه😍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
و اما شروع فصل دوم👇🏻👇🏻
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد. نگاهم به این قرمز رنگی که زمین رو فرش میکرد ثابت موند‌. ویکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد"ساده‌ی ساده از دست می‌روند همه‌ی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند." وقتی دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه ، نفس کشیدن سخت مي شه. انگار حجم عظیمي از هوا تو گلوت گیر کرده و بالا نمیاد . بعد تو هي تلاش مي کني تا اون حجم رو یا به ریه بكشي و یا به بیرون پرت کني تا بتوني امیدی به زندگي داشته باشي . اما به جای اینكه تلاشت به جایي برسه اوضاع بدتر مي شه . اون حجم بزرگ و بزرگتر مي شه و مي فهمي لحظه به لحظه داری ناتوان تر مي شي. من اینجوری بودم . همین حال رو داشتم . داشتم جون مي دادم. همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمي از صورتش مماس شد با اسفالت خیابون . همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به زمین کج و کوله شد . همون لحظه که سفیدی چشماش بي فروغ شد و پلكاش بسته. همون موقع که صدای جیغي شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد . همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون پیاده شدن . همون موقع که لبخند پیروزمند پویا از داخل ماشینش سر احساسم رو گوش تا گوش برید و چشم من ناباور به گوشه ی ماشینش که چند قطره خون بهش پاشیده بود مات موند. همون موقع که خوني که از زیر بدن امیرمهدی روون بود ، تا کنار کفش های پاشنه دارم رسید . کفش هایي که با دیدنش صدای امیرمهدی تو گوشم اکو شد که "من نمي دونم چرا شما خانوما انقدر به کفش پاشنه بلند علاقه دارین ! بقیه ی کفشا کفش نیست ؟ " صداهای گنگي میون بهت به گوشم مي رسید ولي هیچکدوم رو واضح نمي شنیدم . چشمام مي دید و من تمرکزی روی دیدم نداشتم. مي دیدم افرادی به سمت پویا هجوم بردن و دیدم که کسي با مشت به صورتش ميکوبید . و چقدر اون شخص شبیه مهرداد بود. مي دیدم که رضا کنار امیرمهدی نشسته . و نمي فهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خورد و به رضا نخورد! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و نمیفهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خوردو به رضا نخورد! مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم. تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ مي کرد. و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده . و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای تابستون دست و پنجه نرم مي کنن. وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت آمبولانس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي نداشتم . انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود. وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش کشید . پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت . اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش ميدویدن . روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم . اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم. زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد. بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت. هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بلایي سرش بیارن . تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد! فقط نظاره گر آدم ها بودم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد! فقط نظاره گر آدم ها بودم. یكي با لباس سفید به سمت اون در ميدوید ، سراسیمه و نگران . و دیگری از اون درها بیرون مي زد در حالي که اخمي روی پیشونیش بود. یکی عكس بزرگي به دست به حالت دو ، از درها عبور مي کرد و یكي دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه دستوراتي مي داد ، با صدای بلند. و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه مي کردم. هیچكس جواب درستي به سوال های مهرداد و رضا نمي داد . همه پاسخ رو موکول ميکردن به زمان اومدن دکتر .دکتری که نمي دونم کي وارد اتاق عمل شده بود! من تو اون لحظات هیچي نمي فهمیدم . تنها چیزی که مي شنیدم صدای جیغ لاستیك های ماشین بود . شده بودم مثل همون شبي که پویا قصد جون من رو کرده بود . همون شبي که صدا و نور ماشین ، من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما . همون غرش ... همون اضطراب ... همون ناامیدی.... نفهمیدم کي به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد . که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن . البته همراه حاج عموش... همون عمویي که امیرمهدی خیلي قبولش داشت. و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن . نمي فهمیدم من نامرئي شدم یا انقدر کم اهمیت شدم که نه کسي سراغم رو مي گرفت و نه دنبالم مي گشت! درد داره بین جمع باشي و تنها... درد داره کسي حالت رو نفهمه .... درد داره کسي یادش نباشه تویي هم وجود داشتي .... درد داره.... طاهره خانوم شل و وارفته ، به کمك نرگس روی نیمكتي نشست و نرگس هم کنارش رضوان براشون یه لیوان آب آورد . چرا کسي دست من یه لیوان آب نمي داد ؟ پدر امیرمهدی تسبیح به دست عرض راهرو رو باال و پایین مي کرد . مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت. حاج عمو هم با رضا و مهرداد حرف مي زد . حرفي بینشون رد و بدل شد که باعث شد حاج عمو ، پدر امیرمهدی رو صدا کنه و با پیوستنش همهمه ای شكل گرفت. اخمای حاج عمو بدجور تو ذوق مي زد . گره بین ابروهاش بیشتر از یه اخم ساده ی از روی نگراني بود. با اومدن مامان و بابا ، همهمه ی به وجود اومده بالا گرفت . و من اینبار حرف ها رو به وضوح مي شنیدم. صدای بابا بلند بود و واضح. بابا –تو خودت پویا رو دیدی ؟ مخاطبش مهرداد بود ... ولي خان عمو مداخله کرد. عمو –داره مي گه گرفته پسره رو زده . بعد شما مي گي خودش پویا رو دیده ؟ چقدر عصبي حرف مي زد . و تازه این جور حرفش درباره ی مهرداد بود "داره مي گه "یعني برادرم شایسته ی احترام نبود ؟ صدای اعتراض پدر امیرمهدی خیلي پایین بود. -آقا داداش! عمو –نه بذار بگم . زدن پسرمون رو ناکار کردن . من که روز اول بهت گفتم داداش اینا وصله ی تن شما نیستن! نگفتم ؟ نگفتم دخترشون به درد امیرمهدی نميخوره ؟ معلوم نیست بین این خانوم و اون به اصطلاح نامزد قبلیش چي بوده که اومده این بچه رو به این روز انداخته! بابا سعي داشت با بهترین لحن جواب خان عمو رو بده. بابا –آقای درستكار ! پویا فقط خواستگاری کرده بود و یه مدت اجازه گرفته بودن برای اشنایي بیشتر . چرا این حرفا رو مي زنین ؟ عمو –اِ ؟ از کجا معلوم که دخترت فیلش یاد هندوستان نكرده باشه ؟ دیده امیرمهدی دست بردار نیست با یه نقشه ی حساب شده از سر راه برداشتنش. بابا –این حرفا چیه ؟ مامان با چشمای گریون به طرف طاهره خانوم رفت . و کنارش نشست . نرگس از کنارشون بلند شد و رفت طرف دیگه . انگار از بودن مامان ناراحت بود . شاید هم نخواست بشینه و به حرفاشون گوش بده. نمي فهمیدم مامان چي مي گه ولي طاهره خانوم فقط دست هاش رو گرفت . بدون اینكه نگاهش کنه. و این رو گرفتن در عین لمس دست ها یعني چي ؟ چرا مغزم کمك نمي کرد تا تعبیر کنم این حرکات رو ؟ باز صدای داد خان عمو بالا رفت. عمو –به خداوندی خدا یه مو از سر این بچه کم بشه دخترت رو به عزا مي شونم! و بابا فقط نگاهش کرد. هیچي نگفت . و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راه برگشتی وجود نداره قدر همه چیز و همون موقع بدونید :) 🤍https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🤍
میدونی اگه همه هم برن،تنهات بزارن ولی تو خدا رو داری ولی یادت باشه وقتی دورت شلوغه هم خدا یادت نره 🦋💙 🌺https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌺