من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
آبنباتهلدار را آرام ورق میزنم. میخواهم شیرینیاش ذرهذره جوش بزند و بریزد ته دلم. ولی هرچه جلو میروم و تقلا میکنم به جانم نمیشیند. شده مثل شیرینی ماندهای که شیرینیاش بیشتر از اینکه سر بخورد توی معده، میچسبد به سق و دردسرساز میشود.
خوب میدانم چرا اینطور شده، ولی تقصیر را میاندازم گردن سیبزمینیها. سیبهایی که مثل آدمهای روزهدار، هرکدام یک وری پهن شدهاند وسط چینی سفید کنار دستم. هر یک خطی که میخوانم، برمیگردم و مقداری روی بشقاب و محتویات داخلش وقف میکنم. سرخی سس توی مسیر نگاهم نشسته و مدام پلکش میپرد. چشمک میزند انگار.
دلم غنج میرود. آب دهانم را یکجا قورت میدهم. به سرم میزند که تا صفحه ۱۰۰ سراغش را نگیرم. و نمیگیرم.
چهل دقیقه جان میکنم. حالا بیست و پنج صفحه منظور را خواندهام، نونخ شروع شده و نوبت خوردن سیبزمینیهاست. آبنباتهلدار که نتوانست حالم را جا بیاورد، امیدوارم به ترکیب این دو باهم. سهچهارتایی سیب توی دهانم جا میگیرد و برمیگردم به تلویزیون، به نونخ. نگاهم قفل میشود روی سلمان. خندهای زورکی بیرون میریزم. شنیدهام خنده حتی مصنوعی هم خوب است. خنده را بیشتر میکشم. تعداد بیشتری سیب توی حلق جا میگیرد. مزهی سیبزمینی و شیرینی مایل به تندی سس میچسبد به زبانم. خیلی طول نمیکشد که مزهاش میریزد. سیبها تلخ میشوند. سسش تلختر. عین همین بشقاب را بقیه هم دارند. بهبه و چهچه میکنند. تعریف که جدا از خود سیبزمینی که مثل عسل شیرین است، نحوه درست کردنش هم بیتأثیر نیست. هرچه بیشتر میگویند، دهانم تلختر میشوم.
مثل امروزی انگار زمین و زمان حالشان با من بههم ریخته. هوای بهار نیشدار شده. هی توی خانه دور میچرخد و پوست دست و صورتم را خراش میاندازد. یا شمعدونیهای پشت پنجره بیشتر از اینکه صورتی باشند، شرابی بدرنگ شدهاند و آب توی بطری شور.
تلخی از جانم پس داده و روی همهچیز دست کشیده. از آبنبات هلدار گرفته، تا سیبزمینیها و نونخ. همه را زهرمار کرده.
♢بـھ وقٺــ دهمینـ روز از فروردینـ هـزار چهارصـد و دو♢
#تلخی
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
آن شب؛
تنم داغ بود. گاهی هم میلرزید. نفس بازی درآورده بود. هی خودش را میانداخت توی گودال سینه و بیرون نمیآمد. مگر به زور و تقلا. قلب هم افتاده بود روی دور و گومپ و گومپ میزد. باید میخوابیدم، قبل از آنکه جیغ و داد دستگاه بلند شود. چشمانم اما به زور هم بسته نمیشد. ته نگاهم گیر کرده بود به پوست نازک مفاتیح کنار تخت. به «یا رازق الطفل الصغیر»
به «یا راحم الشیخ الکبیر»
فاصله من و مفاتیح زیاد بود، ولی نه آنقدری که بهانه بدهد دستم. شروع کردم به خواندن. دوصفحه باز روبهرویم زود تمام شد. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع طول کشید تا ورق خورد و رفت صفحه بعد. باز از گوشه راست بالا شروع کردم و نگاهم مثل ماهی لیز خورد و افتاد آن پایین، سمت چپ. و دوباره فاصله. هربار فرازهای آخر صفحه، آنقدر نوک زبانم میماند تا یکی از کنار من و تختم رد شود. فرقی نمیکرد چه کسی، فقط احتیاج داشتم که یکی بیاید و نوک انگشتش بگیرد به صفحه تا ورق بخورد. راضی بودم به همین!
پریشب؛
پایم را کردم توی یک کفش که بقیهاش را راحتی میخواهم. اصرار پشت اصرار. آخر هر جمله هم شرح حال کردم که خستهام.
جوابم اما فقط سکوت بود.
یک ساعت بعد رسیدم به جوشن. دلم گرم بود که نفس میآید و درد چند ساعتی هست گم شده. نرمنرم جلو رفتم.
تا «یا مجیب دعوة المضطرین»که قرار گذاشته بودم به تکرار چندبارهاش با گریه. ولی همین که رسیدم، سردی ریخت توی وجودم. چندباری پلک زدم. مردمکها را چپ و راست و بالا و پایین کردم که شاید حریر نازک نشسته روی چشمم کنار برود. نرفت. فقط کلفتتر شد.
«یا من لا یرجی الا فضله» برایم مات بود.
«یا من وسعت کل شیءٍ رحمته» ماتتر. نور ملایم و باد نرم پنکه هم بیتاثیر نبودند.
حوالی ساعت یک، سر «یا حبیب الباکین یا سید المتوکلین...» سرم روی متکا دور چرخید. بعدازظهر خوابیده بودم، ولی باز دلم تنگش بود. نفهمیدم چه جور، فقط خواندم و جلو رفتم.
«بک یاالله»ها را هم چسباندم به آخرش. عجله داشتم به تمام شدن. فقط اندازه چند «مولای یا مولای» صبر کردم. «انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی» را که روانهی آسمانِ پشت سقف کردم، تاریکی پرده انداخت روی چشمم.
قبول! خیرم در همین است که هست... که غیر این، همهاش شر است. که اگر نبود، حتما اتفاق افتاده بود.
«وعسیانتحبواشیئاوهوشرلکم»
#تاحالادستخودتبودهبقیهشهمباخودت
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
چشم بستم و «حول حالنا»ها را پرواز دادم. یکی از آنهمه توانست پرده غبارگرفته شهر را پس بزند و سنجاق شود به سقف آسمان. هر بارانی که آمد، زمین نیفتاد. ماند و عصری بهاری پایین آمد. نشست وسط صفحه گوشیام. جرئت دیدنش را نداشتم. گوشى را دادم به طاها. خوشحال رفت توی اتاق و ترشکرده برگشت. ابروهای پهنش محکم گره بود. صریح و مختصر گفت قبول نشدی. برای اینکه شک نکنم، ته جملهاش چسباند که «فقط ده امتیاز کم آوردی!»
مطمئن شدم. تا آمدم به دل بگیرم، خندید.
خاطره آن عصر هیچوقت فراموشم نمیشود. البته که حالا مثل بازيكن تيم فوتبال رفته و نشسته روی صندلی. آنتهها و پشت دوربین. دوربین حالا بیشتر زوم کرده روی خاطرات پس از آن. روی شبی که درِ گروه استادیاری را آرام زدم. در، خشک و پرصدا باز شد. چند نفری زودتر رسیده بودند و مات و مبهوت مثل خودم اطراف را نگاه میکردند. بعد استاد از توی پروفایلش بیرون آمد. گوشت و پوست و عصب گرفت و شروع کرد به حرف زدن. مهربانتر از عکس و فیلمهایش بود. یخ همهمان آب شد و گرم گرفتیم.
یا اولین تجربه استادیاری که انگار قرار بود دوباره شش ساله شوم و بابا چرخهای کمکی دوچرخهام را بردارد. مدام حواسم بود که نیفتم. مدام حواسشان بود که نیفتم.
و بعدتر که گروه سومی را ساختیم. شبیه خانههای دهه شصت، آجر و ستونش را بالا بردیم. خانهمان مثل اسمش بود. همهاش شصت متر میشد. از عمد کوچک گرفتیم که وقتی سر میچرخانیم، خواسته یا ناخواسته، چشم توی چشم شویم. حرفی بدهیم و جوابی پس بگیریم.
یا روزهایی که به هرجا نگاه میکنم لوزی سفیدی وسط شکم دایره سبزوآبی میآید جلوی چشمم. چسبیده به مردمکها و با هرحرکت، بالا و پایین میپرد که «من هم هستم!»
خوشحالم از بودنش. از اینکه مثل بازیهای قدیمی(گرگمبههوا، قایم موشک) خلاقیت و جنبجوش را باهم دارد. که آخر هر روز با خستگیهایش میفهمم که زندهام و سر سوزنی مفید بودهام.
همهی اینها را از «حولحالنا»ی آن شب دارم.
با دست خدا پخش شده توی تقویمم و عطرش به در و دیوار روزهایم چسبیده.
♢بـھ وقٺــ هفٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#مایکخانوادهایم
#همرویاییموهممبنا
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
تودار نبودم. حالا یا با ترشیدگی صورت یا چروک لب و گره خوردن ابرو به مخاطب میفهماندم که توی سرم چه میگذرد. هرچه تقلا میکردم فایده نداشت. قبل از آنکه خودم بفهمم، دستم رو میشد و میخورد توی ذوق طرف. نمونه بارزش همین چند ماه قبل، که یکی از اقوام دهنش را پر و خالی کرد که قلیهماهیاش فلان است و بیسار. هنوز جملهاش منعقد نشده بود که لقمه اول توی دهانم جا گرفت و لپم را آبستن کرد. مزهها که به پرزهای زبانم نشست، صورتم را چروک کرد. هرچه مامان لب گزید و ابرو بالا انداخت فایده نداشت. نتوانستم لقمه را فرو بدهم و بهمریختگی معدهام توی صورتم ریخت. از چشمانم پس داد و پاشید توی صورت طرف.
این اولینباری نبود که این کار را میکردم. قبلتر هم از غذای همه به جز چندنفری ایراد گرفته بودم. عادت کرده بودم به تکرار و تجربههای جدید حالم را بههم میریخت. حتی نمیتوانستم بههم ریختگیام را در آب دهان حل و بعد قورتش دهم. باید به همه میفهماندم که این، آن چیزی نیست که من دوست دارم.
در مورد احساس و نظرم نسبت به آدمها و کلا هرچیزی همین بودم. فرقی نمیکرد که طرف مقابلم کیست؟ سابقهاش چیست؟ وقتی حرف یا عملش به ذائقهام خوش نمیآمد، نه با حرف و بهصورت رک و مستقیم که با تکنیک «نگو،نشانبده» نظرم را حوالهاش میکردم.
همه اینها بودم تا چند ماه قبل که نویسندگی برایم جدیتر از قبل شد. انگار آمده بود برای بازسازی من. بلندم کرد و نشاند روی صندلی. اول دست و پایم را محکم بست. بعد انگشت اشارهاش را به قصد کور کردنم جلو آورد. «که خوب یا بد تجربه میکنی!» همینقدر قاطع و محکم گفت. موقع گفتن حتی روی حرف «ت» تشدید گذاشت و چندتایی هم تف توی صورتم پرت کرد. اگر فقط چندبار توی عمرم ترسیده باشم، یکبارش همانموقع بود. ترسیدم، از رسیدن به قلهای که هدف بود جا بمانم. شروع کردم به تغییر. نه یکجا و یک لحظه، که ذرهذره چرخیدم و ایستادم نقطه مقابل خودِ قبلیام. حالا اینقدر به خودم مسلط شدهام که پای صحبتهای کسی که دوست ندارم، ساعتها مینشینم. «آواز کشتگان» را با اینکه مزهای گس و نچسب دارد، دو روزه میخوانم و برای عملی کردن حرف احمدبطحایی میروم سراغ تجربههای جدید، حتی خوردن غذایی که تا چندوقت قبل، فکر کردن بهش هم زجرآور بود.
♢بـھ وقٺــ هفدهمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
رد کلمات را میگیرم و آرام و تلخ جلو میروم. دو جملهای که میخوانم، چشم میبندم. باز میکنم، چند خطی و دوباره خاموشی. تمرکز ندارم. فکرهای در سرم زیاد شده. مغزم شده مثل اسفنجی که چندباری توی سطل اطلاعات خیس خورده باشد. پر از آب شده و برای جمجمهام زیادی میکند. فشار آورده به گوشت و پوست و استخوان. سرم از درد ورم کرده و تمام پفش خالی شده توی صورتم. از چشم فقط دو نقطه سیاه مانده که مثل ته سوزن، تنگ و ریز شدهاند. آنقدر که نوشتههای توی گوشی را نمیبینم. انگار نخی هستند که باید از آن تو ردشان کنم. پا نمیدهند و مدام خم و راست میشوند. هر چه نگاهم را تیز میکنم، دمش پیدا نمیشود. بیشتر گم میشود. فقط سفیدی است که از سوراخ چشمم تو میریزد. تیز است. چشمم را میزند. پلک میبندم، به قصد خواب. اینبار نگاهم توی تاریکی، در و دیوار روز قبل را دست میکشد و جلو میآید. نقد تمرین، جلسه، جنگ و صلح، تاریخ بیهقی..
اول و آخر همهشان هم کلمه سنجاق شده. کلمات درهم و سیاه. چیزی شدهاند مثل رد پای مورچه. مورچههایی که صدای پایشان بیشتر از اینکه روی کاغذ باشد، توی سرم است. گومپگومپ میکنند و بیرون میریزند. نزدیک میشوند و یکصدا داد میزنند: کلوزآپ، متن تصریحی، مدیومشات، آیرونی، بوسهل حمدوی، ناپلئون بناپارت، لانگشات...
تا آخر میروند و بعد نقطه سر خط. وسط تکرارها یکهو میایستند. سرگروهشان جلو میآید. شکل و شمایل آدمی پیدا میکند. کلهاش کچل میشود و چشمانش عینکی. انگشت سبابهاش را بالا میآورد و میپرسد، آدمها مشورت میکنند که چه؟ صدایش شبیه به حجازی است. تا میآیم بنویسم که ...، دود نرمی بغلش میگیرد. حرصی میشوم و از خواب میپرم.
♢بـھ وقٺـ بیسٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از حلقه پنجم مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
.
🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا.
.
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
.
هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابهلای زنهایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخاند و دورچرخید. نگاهش هربار به صورتهای خاکستری بیرون زده از چادرها گیر کرد. هیچکدامشان، آن کسی نبود که دنبالش میگشت. ترس افتاد ته دلش. اول شعلهای کوچک بود، قدر روشنايى شمع. کمکم جان گرفت و بزرگ شد. بغض کرد و ایستاد. انگار دستی از بین سنگها بیرون آمد و پایش را از مچ سفت چسبید. پایش از همانجا خشک شد و دیگر تکان نخورد. هرچه تقلا کرد که مچش را از چنگال دست نامرئی آزاد کند و چارچنگولی بدود، نشد. چیزی مانع از رفتنش میشد. روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت و دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد. امید داشت که مادرش، مثل همیشه سراغش را میگیرد. شبیه به بچه گربهای بود گرسنه و منتظر. هربار که پلک میزد، قطرهای پوست نرم و برجسته گونهاش را دست میکشید و پایین میافتاد. یکی، دوتا، چهارتایی افتادند و شلوار سفیدش را خالدار کردند. به دهتا نرسیده بود که نگاهش روی زنی آشنا قفل شد. مادرش بود که از دور میآمد. انگار بال درآورد و سرش نزدیک بود به آسمان هفتم گیر کند.
یکهو دستی که پایش را گرفته بود، شل شد. دوید به سمت مادرش. نزدیک که رسید، ایستاد. مادر دولا شد. دستهایش را مثل بال قو باز کرد و دخترک را زیر بالهایش جا داد. تنش تنور بود و گرما از روی پیراهنش، به تن دخترش سرایت کرد. بعد انگار که بخواهد برگ گلی را گاز بگیرد، یک طرف چادر سیاهش را دندان گرفت و بقیهاش را کشید روی دختر و جمع شد.
حالا بیست و دو بهار میگذرد. مادر روی صندلی چرخدار نشسته است. گوشه چادرش را گاز گرفته و بقیهاش را هم کشیده روی صورتش. انگار چپیده زیر چادر تا یخ نزند. با هر صدای پایی، تنش مورمور میشود و زبانش بیشتر به سق میچسبد. ته نگاهش گیر کرده به پوست خیس زمین. پرصدا نفس میکشد و بیصدا غصه میخورد. نفسهایش خسته، زبر و کمی منجمد است.
مدام با دلش جنگ دارد. هوس کرده که یکبار دیگر دخترش را با نگاه بغل بگیرد، ولی ترس دارد. از فردای روزی که دست و پاهایش شل شد و دیگر نتوانست بایستد، ترسهایش شروع شد. هرچه تقلا کرد و دنبال امید گشت، پیدایش نکرد. زبانش یکهو بند آمد. انگار دستی در گلویش مشت شده بود و نمیگذاشت حرف بزند. به سرفهی خشک افتاد. فکر کرد، غصه خورد و سرفه بیرون ریخت. بالاخره در عصری پاییزی، چیزی که ترسش را داشت، اتفاق افتاد. خیلی وقت بود که میدانست چی در انتظارش است و شب قبل، چندینبار با بغض از خواب پریده بود...
مدام دستهایش را بههم فشار میدهد. انگشتانش سفید میشود ولی هوس از سرش نمیافتد. سر میچرخاند. دخترش را میبیند که توی تاریکی، به دیوار تکیه داده. آتش سیگار نیمی از صورت استخوانی و ابروهای گرهخوردهاش را روشن کرده و باقی توی سیاهی ناپیداست. میداند که اخمش تنها مال اوست و خندههایش برای بقیه. هرچه با نگاه پوست کلفت دخترش را زیر و رو میکند، چیز آشنایی از گذشته پیدا نمیکند. نگاه دختر مثل ماده گربه چنگول درمیآورد و چندتایی خراش میاندازد به قلبش.
همان موقع است که امید مثل گلی پژمرده گردن کج میکند و شبیه به برگ زرد از درخت خزان میافتد. بغض میافتد ته گلویش و راه نفسش را میگیرد. خیسی چشمانش هم پس میدهد و صورتش را براق میکند.
هنوز پوست صورتش خشک نشده که زنی سفیدپوش سرش را از آن پشتها بیرون میآورد. میآید و ویلچر را میبرد به سمت سالن آسایشگاه.
مادر، مایع ترش در دهانش را که رگههایی هم از تلخی دارد با اسمی که نوک زبانش گیر کرده، پایین میدهد.
♢بـھ وقٺـ بیسٺـ و ششمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#داستانک
#یادمتورافراموش
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』