.
چشم بستم و «حول حالنا»ها را پرواز دادم. یکی از آنهمه توانست پرده غبارگرفته شهر را پس بزند و سنجاق شود به سقف آسمان. هر بارانی که آمد، زمین نیفتاد. ماند و عصری بهاری پایین آمد. نشست وسط صفحه گوشیام. جرئت دیدنش را نداشتم. گوشى را دادم به طاها. خوشحال رفت توی اتاق و ترشکرده برگشت. ابروهای پهنش محکم گره بود. صریح و مختصر گفت قبول نشدی. برای اینکه شک نکنم، ته جملهاش چسباند که «فقط ده امتیاز کم آوردی!»
مطمئن شدم. تا آمدم به دل بگیرم، خندید.
خاطره آن عصر هیچوقت فراموشم نمیشود. البته که حالا مثل بازيكن تيم فوتبال رفته و نشسته روی صندلی. آنتهها و پشت دوربین. دوربین حالا بیشتر زوم کرده روی خاطرات پس از آن. روی شبی که درِ گروه استادیاری را آرام زدم. در، خشک و پرصدا باز شد. چند نفری زودتر رسیده بودند و مات و مبهوت مثل خودم اطراف را نگاه میکردند. بعد استاد از توی پروفایلش بیرون آمد. گوشت و پوست و عصب گرفت و شروع کرد به حرف زدن. مهربانتر از عکس و فیلمهایش بود. یخ همهمان آب شد و گرم گرفتیم.
یا اولین تجربه استادیاری که انگار قرار بود دوباره شش ساله شوم و بابا چرخهای کمکی دوچرخهام را بردارد. مدام حواسم بود که نیفتم. مدام حواسشان بود که نیفتم.
و بعدتر که گروه سومی را ساختیم. شبیه خانههای دهه شصت، آجر و ستونش را بالا بردیم. خانهمان مثل اسمش بود. همهاش شصت متر میشد. از عمد کوچک گرفتیم که وقتی سر میچرخانیم، خواسته یا ناخواسته، چشم توی چشم شویم. حرفی بدهیم و جوابی پس بگیریم.
یا روزهایی که به هرجا نگاه میکنم لوزی سفیدی وسط شکم دایره سبزوآبی میآید جلوی چشمم. چسبیده به مردمکها و با هرحرکت، بالا و پایین میپرد که «من هم هستم!»
خوشحالم از بودنش. از اینکه مثل بازیهای قدیمی(گرگمبههوا، قایم موشک) خلاقیت و جنبجوش را باهم دارد. که آخر هر روز با خستگیهایش میفهمم که زندهام و سر سوزنی مفید بودهام.
همهی اینها را از «حولحالنا»ی آن شب دارم.
با دست خدا پخش شده توی تقویمم و عطرش به در و دیوار روزهایم چسبیده.
♢بـھ وقٺــ هفٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#مایکخانوادهایم
#همرویاییموهممبنا
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
تودار نبودم. حالا یا با ترشیدگی صورت یا چروک لب و گره خوردن ابرو به مخاطب میفهماندم که توی سرم چه میگذرد. هرچه تقلا میکردم فایده نداشت. قبل از آنکه خودم بفهمم، دستم رو میشد و میخورد توی ذوق طرف. نمونه بارزش همین چند ماه قبل، که یکی از اقوام دهنش را پر و خالی کرد که قلیهماهیاش فلان است و بیسار. هنوز جملهاش منعقد نشده بود که لقمه اول توی دهانم جا گرفت و لپم را آبستن کرد. مزهها که به پرزهای زبانم نشست، صورتم را چروک کرد. هرچه مامان لب گزید و ابرو بالا انداخت فایده نداشت. نتوانستم لقمه را فرو بدهم و بهمریختگی معدهام توی صورتم ریخت. از چشمانم پس داد و پاشید توی صورت طرف.
این اولینباری نبود که این کار را میکردم. قبلتر هم از غذای همه به جز چندنفری ایراد گرفته بودم. عادت کرده بودم به تکرار و تجربههای جدید حالم را بههم میریخت. حتی نمیتوانستم بههم ریختگیام را در آب دهان حل و بعد قورتش دهم. باید به همه میفهماندم که این، آن چیزی نیست که من دوست دارم.
در مورد احساس و نظرم نسبت به آدمها و کلا هرچیزی همین بودم. فرقی نمیکرد که طرف مقابلم کیست؟ سابقهاش چیست؟ وقتی حرف یا عملش به ذائقهام خوش نمیآمد، نه با حرف و بهصورت رک و مستقیم که با تکنیک «نگو،نشانبده» نظرم را حوالهاش میکردم.
همه اینها بودم تا چند ماه قبل که نویسندگی برایم جدیتر از قبل شد. انگار آمده بود برای بازسازی من. بلندم کرد و نشاند روی صندلی. اول دست و پایم را محکم بست. بعد انگشت اشارهاش را به قصد کور کردنم جلو آورد. «که خوب یا بد تجربه میکنی!» همینقدر قاطع و محکم گفت. موقع گفتن حتی روی حرف «ت» تشدید گذاشت و چندتایی هم تف توی صورتم پرت کرد. اگر فقط چندبار توی عمرم ترسیده باشم، یکبارش همانموقع بود. ترسیدم، از رسیدن به قلهای که هدف بود جا بمانم. شروع کردم به تغییر. نه یکجا و یک لحظه، که ذرهذره چرخیدم و ایستادم نقطه مقابل خودِ قبلیام. حالا اینقدر به خودم مسلط شدهام که پای صحبتهای کسی که دوست ندارم، ساعتها مینشینم. «آواز کشتگان» را با اینکه مزهای گس و نچسب دارد، دو روزه میخوانم و برای عملی کردن حرف احمدبطحایی میروم سراغ تجربههای جدید، حتی خوردن غذایی که تا چندوقت قبل، فکر کردن بهش هم زجرآور بود.
♢بـھ وقٺــ هفدهمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
رد کلمات را میگیرم و آرام و تلخ جلو میروم. دو جملهای که میخوانم، چشم میبندم. باز میکنم، چند خطی و دوباره خاموشی. تمرکز ندارم. فکرهای در سرم زیاد شده. مغزم شده مثل اسفنجی که چندباری توی سطل اطلاعات خیس خورده باشد. پر از آب شده و برای جمجمهام زیادی میکند. فشار آورده به گوشت و پوست و استخوان. سرم از درد ورم کرده و تمام پفش خالی شده توی صورتم. از چشم فقط دو نقطه سیاه مانده که مثل ته سوزن، تنگ و ریز شدهاند. آنقدر که نوشتههای توی گوشی را نمیبینم. انگار نخی هستند که باید از آن تو ردشان کنم. پا نمیدهند و مدام خم و راست میشوند. هر چه نگاهم را تیز میکنم، دمش پیدا نمیشود. بیشتر گم میشود. فقط سفیدی است که از سوراخ چشمم تو میریزد. تیز است. چشمم را میزند. پلک میبندم، به قصد خواب. اینبار نگاهم توی تاریکی، در و دیوار روز قبل را دست میکشد و جلو میآید. نقد تمرین، جلسه، جنگ و صلح، تاریخ بیهقی..
اول و آخر همهشان هم کلمه سنجاق شده. کلمات درهم و سیاه. چیزی شدهاند مثل رد پای مورچه. مورچههایی که صدای پایشان بیشتر از اینکه روی کاغذ باشد، توی سرم است. گومپگومپ میکنند و بیرون میریزند. نزدیک میشوند و یکصدا داد میزنند: کلوزآپ، متن تصریحی، مدیومشات، آیرونی، بوسهل حمدوی، ناپلئون بناپارت، لانگشات...
تا آخر میروند و بعد نقطه سر خط. وسط تکرارها یکهو میایستند. سرگروهشان جلو میآید. شکل و شمایل آدمی پیدا میکند. کلهاش کچل میشود و چشمانش عینکی. انگشت سبابهاش را بالا میآورد و میپرسد، آدمها مشورت میکنند که چه؟ صدایش شبیه به حجازی است. تا میآیم بنویسم که ...، دود نرمی بغلش میگیرد. حرصی میشوم و از خواب میپرم.
♢بـھ وقٺـ بیسٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از حلقه پنجم مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
.
🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا.
.
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
.
هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابهلای زنهایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخاند و دورچرخید. نگاهش هربار به صورتهای خاکستری بیرون زده از چادرها گیر کرد. هیچکدامشان، آن کسی نبود که دنبالش میگشت. ترس افتاد ته دلش. اول شعلهای کوچک بود، قدر روشنايى شمع. کمکم جان گرفت و بزرگ شد. بغض کرد و ایستاد. انگار دستی از بین سنگها بیرون آمد و پایش را از مچ سفت چسبید. پایش از همانجا خشک شد و دیگر تکان نخورد. هرچه تقلا کرد که مچش را از چنگال دست نامرئی آزاد کند و چارچنگولی بدود، نشد. چیزی مانع از رفتنش میشد. روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت و دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد. امید داشت که مادرش، مثل همیشه سراغش را میگیرد. شبیه به بچه گربهای بود گرسنه و منتظر. هربار که پلک میزد، قطرهای پوست نرم و برجسته گونهاش را دست میکشید و پایین میافتاد. یکی، دوتا، چهارتایی افتادند و شلوار سفیدش را خالدار کردند. به دهتا نرسیده بود که نگاهش روی زنی آشنا قفل شد. مادرش بود که از دور میآمد. انگار بال درآورد و سرش نزدیک بود به آسمان هفتم گیر کند.
یکهو دستی که پایش را گرفته بود، شل شد. دوید به سمت مادرش. نزدیک که رسید، ایستاد. مادر دولا شد. دستهایش را مثل بال قو باز کرد و دخترک را زیر بالهایش جا داد. تنش تنور بود و گرما از روی پیراهنش، به تن دخترش سرایت کرد. بعد انگار که بخواهد برگ گلی را گاز بگیرد، یک طرف چادر سیاهش را دندان گرفت و بقیهاش را کشید روی دختر و جمع شد.
حالا بیست و دو بهار میگذرد. مادر روی صندلی چرخدار نشسته است. گوشه چادرش را گاز گرفته و بقیهاش را هم کشیده روی صورتش. انگار چپیده زیر چادر تا یخ نزند. با هر صدای پایی، تنش مورمور میشود و زبانش بیشتر به سق میچسبد. ته نگاهش گیر کرده به پوست خیس زمین. پرصدا نفس میکشد و بیصدا غصه میخورد. نفسهایش خسته، زبر و کمی منجمد است.
مدام با دلش جنگ دارد. هوس کرده که یکبار دیگر دخترش را با نگاه بغل بگیرد، ولی ترس دارد. از فردای روزی که دست و پاهایش شل شد و دیگر نتوانست بایستد، ترسهایش شروع شد. هرچه تقلا کرد و دنبال امید گشت، پیدایش نکرد. زبانش یکهو بند آمد. انگار دستی در گلویش مشت شده بود و نمیگذاشت حرف بزند. به سرفهی خشک افتاد. فکر کرد، غصه خورد و سرفه بیرون ریخت. بالاخره در عصری پاییزی، چیزی که ترسش را داشت، اتفاق افتاد. خیلی وقت بود که میدانست چی در انتظارش است و شب قبل، چندینبار با بغض از خواب پریده بود...
مدام دستهایش را بههم فشار میدهد. انگشتانش سفید میشود ولی هوس از سرش نمیافتد. سر میچرخاند. دخترش را میبیند که توی تاریکی، به دیوار تکیه داده. آتش سیگار نیمی از صورت استخوانی و ابروهای گرهخوردهاش را روشن کرده و باقی توی سیاهی ناپیداست. میداند که اخمش تنها مال اوست و خندههایش برای بقیه. هرچه با نگاه پوست کلفت دخترش را زیر و رو میکند، چیز آشنایی از گذشته پیدا نمیکند. نگاه دختر مثل ماده گربه چنگول درمیآورد و چندتایی خراش میاندازد به قلبش.
همان موقع است که امید مثل گلی پژمرده گردن کج میکند و شبیه به برگ زرد از درخت خزان میافتد. بغض میافتد ته گلویش و راه نفسش را میگیرد. خیسی چشمانش هم پس میدهد و صورتش را براق میکند.
هنوز پوست صورتش خشک نشده که زنی سفیدپوش سرش را از آن پشتها بیرون میآورد. میآید و ویلچر را میبرد به سمت سالن آسایشگاه.
مادر، مایع ترش در دهانش را که رگههایی هم از تلخی دارد با اسمی که نوک زبانش گیر کرده، پایین میدهد.
♢بـھ وقٺـ بیسٺـ و ششمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#داستانک
#یادمتورافراموش
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
حــوت
. هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابهلای زنهایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخان
نوشتن متن همزمان شد با پخش مستندی از قاب تلویزیون.
از آنجایی که تصویرها مرضشان مسریست، من هم مبتلا شدم و تلخ نوشتم.
.
دکتر پرسید: «ترسیدی؟» ترسیده بودی، زیاد. لبخند زدی و گفتی: «نه». دروغ گفتی. داشتی تظاهر میکردی به شجاعت. به چیزی که نبودی. متنفر شدی از زمین و زمان. تنفر بغض شد و چسبید ته گلویت. هرچه آب دهانت را محکم قورت میدادی، پایین نمیرفت. سفت چسبیده بود و تکان نمیخورد. فقط بزرگتر میشد. مثل قطره اشک گوشهی چشمتت. حسش کردی. فهمیدی که دارد از غمت تغذیه میکند و جان میگیرد. چیزی نمانده بود که پایین بریزد. سرفه را بهانه کردی. اول دروغ بود. کمکم واقعی شد. اشکها ریختند. دیگر ناراحت نبودی که کسی تو را اینجور ببیند. چون حالا بهانهی پررنگی داشتی.
چشمانت باز بود و میدیدی ولی فکرت جای دیگری بود. پیش چند ساعت قبل. بونه گرفتی بودی که کاش مرگ سراغت را میگرفت. به زبان آوردی و گفتی: «زودتر تموم شو!» بقیه با اخم و تشر حرفت را بریدند. نگذاشتند بلند بلند ادامه دهی. ولی تو همچنان روی خواستهات پافشاری میکردی. و مطمئن بودی که صلاح کارت همان است. آنموقع مطمئن بودی. حالا اما کمتر. میخواستی و نمیخواستی.
دهان دکتر باز شد. پرسید: «آمادهای؟»
آماده نبودی. زمان میخواستی. برای هرچیز آماده بودی جز این کار. برای مرگ بیشتر. دلت میخواست بیاید و تو را از قید و بند دلشوره و اضطراب و تلاش برای زنده بودن رها کند.
چشمهایت تب داشت. میدرخشید. با همان چشمها «بله» را گفتی. بعد به دستهایش خیره شدی. به سرنگ خالی از سوزن در دستش. تپش قلبت بیشتر شد و تعداد نفسها کمتر.
دکتر گفت: «آروم باش!» لبخند زد و ادامه داد: «خیلی طول نمیکشه.»
خندهات گرفت. ولی بروز ندادی. آرام بودن برایت بیمعنی شده بود. نمیدانستی چیست و کجاست. خیلی وقت بود که دنبالش میکردی ولی همین که دستت بهش میرسید، یا گرمای تنش را حس میکردی، پا تند میکرد. میرفت که میرفت.
چند نفس عمیق کشیدی. نفسهایت سرد بود. مثل دست و پای یخ کردهات. فاصلهات داشت با خواستهات کم و کمتر میشد! ولی حالا که نزدیکیاش را داشتی حس میکردی، یکهو شک افتاد به جانت. ترسیدی و جا زدی! از افسوس بزرگی که با خود میآورد. از اینکه با تمام خوبیهایش، فرصت پیشرفت و جبران مافات را ازت میگرفت. و تو مجبور بودی توی همان مقامی که کسب کرده بودی، بمانی. حالا یا پایین بود یا بالا. برای تویی که طمع داشتی به بهتر بودن، بالا هم کم بود. بالاتر میخواستی. فهمیدی که از حالا به بعد حسرت است و حسرت. حسرت برایت سخت بود. سختتر از دردها. چشمهایت بسته بود و دورت شلوغ که لبهایت لرزید. صدای ضعیفی از ته حلقت بیرون آمد و گفتی: «یه فرصت دیگه بهم بده.»
#شکربرایفرصتدوباره
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』