شبیہ بــِ
اتاق تب کرده بود. چهل درجه تمام. در و دیوارش داغ بودند و شکمش تنور. با هر نفس شعله آتش بود که میزایید. شعلهها بچه گرگی بودند گرسنه. چشمشان در پی یافتن طعمه مدام میچرخید. من برایشان لقمهای بودم حاضر. آماده اما نه.
به قصد نجات پا تند کردم. چسبیدم به پنجره، به راه نجاتم. دخیل بستم بهش. طولی نکشید که پنجره کنده شد از آغوش گرم قاب. حالا من به اندازهی آن نصفه تنی که بیرون ریخته بودم و زیر بارش برف مورمور میشد، خوشبخت بودم.
خوشبختیام اما عمرش بهدنیا نبود. تب اتاق که چهل درجه را رد کرد، خوشبختی هم رفت و داغش ماند بر دلم.
گرگبچهها حالا جسور شده بودند. آمدند و پاهایم را به نیش کشیدند. شکمشان ته نداشت که. هرچه بیشتر تویش میریختند، چالهاش گودتر میشد. به مفصل بین ساق و رانم که رسیدند، طاقتم آبی شد و ریخت. خنکای آن بیرون دیگر برایم کارساز نبود. نوشدارویم تنها دانههایی بود که نمیدانم چرا؟ ولی چند دقیقهای میشد با من غریبه شده بودند.
خیز برداشتم و برای گرفتن هفت، هشتتاییشان بیشتر خودم را بیرون ریختم. دستم انگاری نور بود و دانهها سایه. هرچه فاصلهها را این کوتاه میکرد، دورتر میشدند آنها...
در تعقیب و گریزی ابلهانه بود که فهمیدم، تب اتاق مسری بوده و دندانِ گرگبچهها عامل انتقالش. دانهها غریبگی نمیشناختند که. این گرمای تنم بودم که آنها را نرسیده به من میکشت.
♢بـھ وقٺــ بیسٺــ و دومینـ روز از دـےِ هـزار چهارصـد و یڪـ♢
#تب_تند_یک_نیمچه_نویسنده
#زمستان_را_تابستانی_سر_می_کنم
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
نور مسرانه خودش را از لای مشبکهای بافتنی به پلکم میرساند. قلقلکم میدهد زیاد. آنقدر که خواب از سرم میپرد و سراغ گوشی را میگیرم. همانجاییست که دیشب خوابش برده. دوبار رویش میزنم. صفحه سفیدی با مستطیل آبی در شکمش بالا میآید. کنارش نوشته شده «وسط بازی». این آخرین چیزیست که از شب گذشته مانده است پس ذهنم. از حجازی و نیوفلدرش. صفحه را کنار میزنم تا میرسم به ای بزرگی که تنها شکلش به انگلیسیها میخورد. لمسش میکنم. دایرههای زرد رنگ روی هم تلنبار میشوند. همهاش تمرینهاییست که باید بررسی شود. مایع تلخ و لزجی چنگ میاندازد ته گلویم. قورتش میدهم محکم. به سرم میزند که حالا وقت داری، حالا دیر نمیشود، برو سراغ داستانت. گوش میدهم به حرفش و برمیگردم به عقب. به صفحه اول و دفترچهی سفیدش. بازش میکنم بیفوت وقت. بیآنکه بدانم تا کجا پیش رفتم، چند خطی اضافه میکنم. بعد نقطه را میگذارم و سراغی میگیرم از تمرینها. هجدهتا را که روانه کارگاهشان میکنم، عقربه ساعت میرسد به چهار و خورش یخ میزند روی برنج. لقمهها را دوتا یکی میبلعم. چند صفحه از بینوایان را هم سر میکشم رویش. بعد میروم سروقت فیلمهایی که پیرنگ میخواهند ازم. خیالم از این یکی هم که راحت میشود، دوباره میافتم به جان تمرینها. یکی، دوتا، پنجتا، همان بلایی را سرشان میآورم که قبلیها را. نوبتی هم که باشد، نوبت سایت شهید پالیزوانی است و صوتهای طولانیاش. ایرپاد را میچسبانم به گوشم. دو ساعتی هم وقف طلیعه حکمت میکنم. حالا عقربه ساعت خودش را رسانده به نه. چندتایی کار اما سنگینی میکند روی دستم. که سبکترینشان فرستادن محتوا از تلگرام به ایتاست. به اندازه وصل شدن پروکسی چشم هم میگذارم. زودتر از همیشه وصل میشود اینبار. اولین پیام خستگی را سیریش میکند و محکم میچسباندش به جانم. خرج دو داستانی که باید ویرایش شوند، که اگر نشوند به انتشارات نمیرسند، برق از سرم میپراند. خرجشان فقط نود و پنج دقیقه ناچیز است...
حالا، اگر هم بخواهم، نمیتوانم کاری کنم. آخر خرده شیشههای توی چشمم بازیشان گرفته.
♢بـھ وقٺــ بیسٺــ و ششمینـ روز از دـےِ هـزار چهارصـد و یڪـ♢
#دوشنبه_شب_ها_همه_اش_صبح_است_و_خواب_ندارد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
قصه، قصهی مادر شهید بود.
آدمهای در قاب هرکدام چیزکی گفتند تا نوبت رسید به مردی که نمیدانم کی؟ خلاصه کرد در چند کلمه و گفت:
«دونهای توی خاک بکارید. بهش برسید تا جوونه بزنه. جوونه بشه نهال. و نهال درخت. بعد روزی که میاد میوه بده...»
اشک حلقه زد توی چشمانش.
«نقطه بذارید.»
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
.
هرکدام ستونی بودند که سرشان گیر میکرد به فلک. صداها را میگویم. همانهایی که قصد خواباندن مچ من را داشتند. مچ من اما خوابیده بود. اصلا هیچوقت قد راست نکرده بود که حالا کمر خم کند. من نه میخواستم و نه جان کل انداختن داشتم. فقط دلم سر ناسازگاری گذاشت که سکهی شانس را روانه تاریکی شب کنم. به امیدی که چرخ بخورد و برقصد و بلرزاند شاید دلی را. سکه افتاد و قطره اشکی پشت سرش. تنها برگه شانسی بود که داشتم. خبری شد... نشد اما.
کمی بلندتر از صدای نفسهایم، زمزمه کردم: «میشه تو گوشتو بیاری نزدیکتر؟»
نمیدانم به جایی رسید یا نه؟ اگر رسید، گوشش را آورد نزدیک یا .. نمیدانم! من ولی گفتم. آرزوها را پرواز دادم به سمتش. که شاید خواست و شد.
May 11
.
مه بود که حرکتم را آغاز کردم. کلاغها خبر آورده بودند زائری مهمان شهرمان شده. دلم برایش سوخت یا چه؟ نمیدانم. راه افتادم. تا رسیدم باران گرفته بود. نباید میگذاشتم آنجا بماند. یعنی نمیتوانستم. خواستم راه و رسم قیدار را زنده کرده باشم. پس سوارش کردم و آوردمش خانه.
برایش از نشتنشا گفتم، از عاشقی به سبک ونگوگ. خانهخوانی کردم تا وقت رفتنش از راه رسید.
زائر را داشتم راهی میکردم که بینوایی جلوی در، دست گدایی دراز کرد به سمتم. چشمم رمق نداشت. دلم ولی رضا نداد به جواب کردنش. بغلش گرفتم و آوردم نشاندمش کنار دیگر کتابها.
این وسط آدمها بودند که میآمدند تا چشم هم میگذاشتم میرفتند.
نا برایم نمانده بود. دقیقهای نشستم تا مثل نهنگ نفس تازه کنم که پسرک بومی انگشتش را چسباند به زنگ. در را باز کردم. بیسلام و علیک پرید داخل و توی اتاقم پناه گرفت. پشت سرش صدای گومپگومپ پا بلند شد. غریبهها بودند. آمده بودند دنبالش. سه صبح رفت و دو شب بالا آمد تا میانجیگریام جواب داد و رفتند.
حالا هفته داشت ته میکشید و پنجشنبه و جمعه آمده بودند استراحت. مدام زیر گوشم خواندند که حالی از همسایهها بگیرم. آنقدر گفتند و گفتند تا راهی شدم. طبقهها را دوتا یکی پایین رفتم تا رسیدم به خانهی «خانم جان». بوی دود بود و صدای توپ که از پشت درش بلند میشد. یکآن ترسیدم و منصرف شدم از در زدن. آمدم برگردم که دستی آمد و شانهام را لمس کرد. دستش گرم بود. مسخم کرد و ماندنی شدم.
برای همسایه بعدی آمدم بالا. چهار طبقه، با پای پیاده و بدون آسانسور. در زدم. دایی جان ناپلئون باز کرد. تیزی نگاهش، نگاهم را خراش داد و تاریکی ریخت توی چشمم. چند روز کور بودم. بیچشم، جهان را میدیدم. آخ که هم ترس داشت و هم لرز...
♢بـھ وقٺــِ بیسٺــ و هفٺمینـ روز از بهمنـ
یڪـ هـزار چهارصـد و یڪـ♢
#حرکتدرمه
#زائریزیرباران
#قیدار
#نشتنشا
#عاشقیبهسبکونگوگ
#خانهخوانی
#بینوایان
#آدمها
#مثلنهنگنفستازهمیکنم
#غریبههاوپسرکبومی
#نا
#همسایهخانمجان
#مسخ
#همسایهها
#داییجانناپلئون
#کوری
#ترسولرز
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
صبحے بود و مبعثے ڪھ سٺـارهاٺــ افٺاد و ٺــو جایشـ بالا رفٺـے و وسط قابـ آسمانـ جاـے گرفٺے.
شدـے شباهنگـ و چشمگیر.
ڪارـے ڪردـے ڪھ سرمـ همیشھ بالا باشد و نگاهمـ خیرھ بھ ٺــو.
#سالگرد_قمری
اسفند که میشود قلبم تندتر میزند. به نیمه که میرسد نگاهم میافتد به آینه. نور وقیح و مزاحم هم پی نگاهم را میگیرد و پهن میشود وسط قاب. بعد از کمر میشکند و برمیگردد به من. چشمم را چنگ میزند. دقیقهای پلک میبندم. بعد که بازش میکنم دختری را وسط قاب میبینم که از اتفاق شبیه است به من. چشمانم گره میخورد به چشمان سیاه و براقش. تصویر خودم را توی مردمکهایش میبینم. لبخند میزنم. با لبخند جواب میدهد. سر که کج میکنم، سر تکان میدهد ولی اخم که میکنم، خیره فقط نگاهم میکند و همچنان میخندد. لبخندش مثل عسل شیرین است و مثل خواب کوتاه. دروغ چرا؟ دوستش دارم. از وفا و صمیمیتش خوشم میآید. توی گذر و پیچوخمهای زندگی، جاهایی که باید راه کج میکرد و میرفت تا تمام شوم و بریزم، پا پس نکشید و ماند. وقتیهایی که التماس گوشت و عصب و استخوان را میکردم و بیصدا میگفتم: «کو معرفت؟» باصدا سرم داد کشید که دست از همهشان بکشم و بچسبم به روح. که روح بهتر است و فُلان و فُلان. که دنبالش راه بیفت و حواست را پرت کن از درد و خستگی.
توی گوشم تکرار کرد: «این نیز بگذرد»
بونه گرفتم که «چطور و چگونه؟»
نگاهم را بغل گرفت و پرتاپ کرد به دورها، به سرانجام.
و خلاصهی کلام بود با من تا این لحظه و امشب...
امشب بعد خاموش کردن شمعها، باز در آینه نگاه انداختم. زودتر از من نشسته بود در قاب. لبخند نزده، لبخند زد و اینبار پیش از من بارانی شد. خیسی چشمانش رنگ پس داد و صورتش را مات کرد و خاموش. و اینجا بود که فهمیدم این من نبودم در آینه، همیشه تو بودی که داشتی نگاهم میکردی.
♢بـھ وقٺــ سیزدهمینـ روز از اسفنـد هـزار چهارصـد و یڪـ♢
#تولدم_تولدت
#خواهرانههامون
#تو_هستی_پیشم_بیشتر_از_قبل
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』