یا فتاح
یعنی کلید قلب من در دستان توست؟
بوی ناب بهشت می دهد همه ی نام های قشنگ تو ...
می گذارمشان روی زخم های *د ل م* ...
گفته بودی * اَلجَـبّار *
یعنی کسی که جبران می کند همه ی شکستگی های دلت را ...
گفته بودی * الشّافی *
یعنی کسی که شفا می دهد تمام زخم های عمیق و نا علاج را ...
هوای دلم سبک می شود با زمزمه ی نام های زیبایت
#الهی_شکرت
#الهی به_امید_تو
عشق کنار هم ایستادن
زیر باران نیست...!!!
عشق این است که یکی
برای دیگری چتر شود
و دیگری هرگز
نفهمد چرا خیس نشد
࿐
ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺳﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺴﺘﯽ
ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﯽ...
#سعدی_جان
شکر پادشاهی خداوند
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
#حافظ
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈•
∞رمـــان♥∞
#تسبیح_فیروزه_ای
#قسمت_اول
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود
نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره
کسی باورنمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش
اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ،
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
- صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون
- بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه
- زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3
- خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود
هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی
( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه
با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ،
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره ،نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد
زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟
- خوب مگه اشکالی داره
زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی
( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت )
زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن
( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین )
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید: سلام رها جان خوبی؟
-( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام
زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
گروه مذهبی_
•┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈•
@harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈•
∞رمـــان♥∞
#تسبیح_فیروزه_ای
#قسمت_دوم
نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم
بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر
نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد
یه عالم ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی
که نوید کیفمو کشید
- داری چیکار میکنی
نوید : کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
) میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم (
- راحتم همینجوری بریم
اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت
نوید : حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید
دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن5
پاهام سست شد ،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم
یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون
& به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش
نوید: سلام شاهرخ جان خوبی! درگیر کاریم دیگه
شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمت
شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی
دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت
نوید: داداش نامزدمه
شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ...
نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل
شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین
نفسم داشت بند میاومد
پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم
نوید: همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت
بعد از مدتی برقا روشن شد
وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن
دلم به حال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت
یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد
رفتم سمتش نشستم کنارش
- خوبی ،خانمی
فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت
زیر بغلشو گرفتم
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
گروه مذهبی
•┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈•
@harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈•
∞رمـــان♥∞
#تسبیح_فیروزه_ای
#قسمت_سوم
رفتم سمت در ورودی
درو باز کردم بردمش لب استخر
صورتشو آب زدم
بعد چند ثانیه بالا آورد
- تو که اینقدر اوضاعت خرابه ،چرا این مزخرفاتو میخوری
نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود
&مشخصه که بار اولته اومدی اینجا
- چند سالته؟
& مگه سن مهمه ،
- چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟
& وقتی جایی برای خوابیدن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی
(لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه)
اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه
همه جا رو گشتم پیداش نکردم
از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد
یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین
نزدیک اتاق شدم
درو باز کردم خشکم زده بود
نوید ایستاده بود و داشت لباسشو مرتب میکرد
نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود : تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار
نوید: چون تو با همه فرق داری7
نزدیکم شد
از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط
در قفل شده بود
میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم
- درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا
& خانم چیکار میکنین،؟
- (همونجور که هق هق میزدم): بیا درو باز کن
& شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده
- همه تون برین گم شین درو باز کن
نوید : بیا سوار شو میبرمت؟
- من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره
سوار ماشین شدو اومد سمت در
منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم
توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد ،حالم داشت به هم میخورد
- بزن کنار
نوید: اینجا جای وایستادن نیست !
- حالم بده ،بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم
نوید یه بطری آب آورد برام
دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم
تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم
نزدیکای ساعت ۱بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه.
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
گروه مذهبی_
•┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈•
@harfdl