نانها را که تکه میکردم تا زینب توی مشما بگذارد، با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید.
میان غرغر های زینب که از نرمی بیش از حد نان ها و برشته نبودنش شاکی بود، داشتم فکر میکردم که سال چندم است.
پنجمی اش بود.
پنج سال گذشته بود. از آن شب عجیب ، پنج سال گذشته بود.
شبی که تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و میگفتم هنوز نوبتم نشده.
شبی که پیام پشت پیام آمده بود: فاطمه چی شد؟؟؟
و جواب داده بودم فعلا هیچ.
مراتب انتظار بیش از حد که سپری شد بالاخره منشیِ ادا اطوار دار مطب اسمم را صدا کرد.
انگار که ناظم مقطع راهنمایی مان پشت بلندگو سر مراسم صبحگاه صدایم کرده باشد، از جا پریدم و بلند گفتم بله؟
راهنمایی ام کرد به اتاق مربوطه.
واژه ی خلاقانه تری برای عبارت دل توی دلم نبود پیدا نکردم، خب واقعا دل توی دلم نبود.
دکتر اسم و رسم داری نشسته بود روی صندلی و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد پشت سر هم سوال میپرسید.
میگفتند تشخیص هایش رد خور ندارد، دقیق، درست ، بجا.
سوال ها را که جواب دادم ، پرسیدم : دکتر جنسیت مشخصه؟
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: آره پسره.
داشتم فکر میکردم چقدر اذیتشان کنم، از کی چقدر مشتلق بگیرم ، اصلا زود خبر را بدهم یا نه ، توی ذهنم چهرهی مامان را تصور کردم که از ذوق بلند بلند میخندد، پسری بودن مامان زبان زد خاص و عام بود و از دلم گذشت که آن وعده ی چرب و چیل بابا را که گفته بود اگر دختر باشد میدهم از دست دادم.
میخواستم زودتر از روی آن تخت سفت بلند شوم و به دو پله های کلینیک را پایین بروم و به سید حسین که توی حیاط منتظر است بگویم: پسره، قرار بود اگه پسر باشه اسمش با من باشه دیگه ؟ اسمش انتخاب شد ، تمام.
جمله هایم را آماده کردم و همینطور که دکتر اعداد و ارقام را وارد دستگاه میکرد لیست تلفن هایی که باید بزنم را هم توی ذهنم چیدم.
اماده بودم بلند شوم و با بهترین حال ممکن از آن اتاق تاریک پر از مانیتور بیرون بیایم.
که دست دکتر بی حرکت ماند ، دیگر دستش را دورانی نمیچرخاند و ثابت نگه داشته بود هی با دقت نگاه میکرد.
قطعا نمیدانست که چه رویاهایی در سر دارم که اینقدر صریح گفت: دو هفته دیگه بیا که اگه تغییر ندیدم مجوز بگیری برای ....
دنیا از اینجا به بعدش روی سرم خراب شد ، چشمانم سیاه میدید همه جا را، صدایش مبهم توی سرم میپیچید: ستون فقراتش مشکل داره، انگار هنوز تشکیل نشده ، شاید دیگه هم نشه.
غم پایش را گذاشت بیخ گلویم و تا میتوانست فشار داد.
پاهایم توان ایستادن نداشتند.
هر چه که از آن لحظه ها بنویسم صرفا تراوشات ذهنم است چون خودم هم یادم نمیاید که با چه حالی خودم را رساندم پایین پله ها به سید حسین.
نشستم توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بی اراده یادم افتاد که مامان زهرا گفته بود: من هر کدوم از بچه هام رو به یه امام سپردم.
تو و حسین رو به امام حسن سپردم.
میان هق هق های بلندم گفتم.
هر سال سفره میندازیم، خوبه؟؟ هر سال برای کریم ترین کریم عالم به هر اندازه که شد سفره بندازیم ، باشه ؟؟
گفت : باشه ، پس دلت رو هم قرص کن به نگاه کریمانه اش.
اشکهایم بند نمیآمد اما دلم را قرص کردم به نگاه کریمانهاش.
دو هفته بعدش گفتند، همه چیز در طبیعی ترین حالت ممکن است.
اولی اش را وقتی انداختیم که هنوز توی وجودم دو تا قلب میتپید.
از سال بعدش قلب دومم بیرون از وجودم میتپید.
.
زینب پشت سر هم میگفت باید میگذاشتی نان ها کمی هوا بخورد و قلب دومم تندتر میزد چون با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید...
.
#سیدِ_رویاییِ_من
#ماهِ_ماهِرمضان_رویت_شد
.
@hiyaam
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند.
یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری.
استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان میبافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی.
گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و ....
انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر میگرفتم ، دستانم میلرزید و و کتابچهی کوچک دعا را ورق میزدم و میخواندم: ناد علی مظهر العجائب.
چشمانم بین مانیتور روبهرویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند.
نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا.
به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشتهی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش.
ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد.
یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند.
صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تختهای لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد.
بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست.
من انگار که دور زده باشم در شهر و همهی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم.
این همان باباست؟
همان که مامان انسی میگفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمیگفت ؟
این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد.
چه بر سرش آمده که اینطور ناله میکند.
درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همهی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید.
.
خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانهی این خاندان.
اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد.
سخت است، خیلی سخت است.
صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجهای طولانی و جان فرسا میماند.
پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ......
.
سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم.
چه کشیدند این شب ها.....
.
#ماه_من_علی🖤
@hiyaam
دیشب برای زینب صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه های جدیدم چکار کنم؟؟؟
همین پروفایل سورمه ای های فعال و تمرین به موقع بده.
کمی آرامم کرد و از تجربه خودش گفت، یعنی خب زینب برای من همیشه تا بوده همین بوده، آرامش توی صدایش و حتی قلمش حالم را بجا میآورد ، توی کار کم که میآورم، با ایتا طی الارض میکنم به رشت.
میروم و دستم را میگذارم روی زنگ در خانهشان تا در را برایم باز کند و بروم توی بالکن با صفایشان بنشینم به غرغر.
آن روزهایی که دخترک تازه مهمان دنیا شده بود و جسمم از پذیرایی از این مهمان کوچک کم میآورد، از همان فاصله برایم چای لاهیجان میریخت و لقمه را آماده میکرد و درسته در دهانم میگذاشت .
میگفت نگران نباش من هستم تا بچه هایت را راه بیندازی.
پروفایل زردها را میگفت ، همان بچه های خلاقم که حالا قد کشیده اند و رنگ عوض کرده اند.
همین دیشب برایش صوت فرستادم و گفتم: من با این بچههای جدیدم چه کنم؟
نه اینکه ندانم ، که اگر نمیدانستم تا پاسی از شب به خط به خط نوشته هایشان گیر نمیدادم و با تانک از روی تمرینشان رد نمیشدم.
دلم بهانه داشت.
وقتی گفتم من با اینها چه کنم؟
یعنی زینب من خسته ام، کلی کار کرده ام، کلی کار دارم، بحرانی که یادآوری اش تن و بدنم میلرزاند را رد کرده ام و حالا هر شب کمی هراس به سراغم میآید.
دلم میخواست بار و بندیل بردارم بچه ها را بزنم زیر بغلم برویم زیر پل ری توی کوچه پس کوچه ها حصیر مسافرتیمان را پهن کنیم و با شیخ حسین قرآن سر بگیریم اما نشستم گوشه ی پذیرایی خانهمان و صدای تلویزیون را کم کردم و زانو بغل گرفتم و حسرت خوردم و گفتم: بِکَ یا الله...
دلم میخواست این شبها مثل شبهای گذشته، تیتراژ برنامه محفل که شروع میشد بلند میشدم و زیر کتری را روشن میکردم و بساط افطار را به راه .
تقدیر اما اینطور رقم نخورده بود. که اگر همه چیز سر جایش بود بی جهت بهانه نمیگرفتم.
.
استادی داشتم که میگفت :شب بیست و یکم شب حذف و اضافه اس و شب بیست و سوم ثبت میشه و میری برای پاس کردن واحدهات.
قطعا چند واحد از واحدهای سال گذشته ام را پاس نکردم که امسال با این حال شب های قدر را درک میکنم.
شاید هنوز بلد نیستم چگونه و چه طلب کنم.
.
آقای امام زمان جانم، من به بی معرفتی خودم نسبت به شما اعتراف میکنم ولی شما بزرگی کن استاد راهنمایم باش و آن خوب هایش را برایم جدا کن حتی اگر ظرفیت پر شده است خودت یک کاری اش بکن.
واسطهی فیضِ عالم:
ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه...
.
#پریشان_نویسی
.
@hiyaam
شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده سالش بود و دایی حسین شانزده هفده سال.
خانهی ماماجون اینها زیاد بزرگ نبود اما از همین خانه های مادربزرگیِ معروف بود.
در، رو به یک دالان بی نور باز میشد و بعد از طی کردن طول دالان مستقیم میرفتی توی خانه.
دو تا اتاق تودر تو داشتند و یک انباری مانند که بهش میگفتیم اتاق کوچیکه و قانون خانه این بود که لباسها و وسایل اضافه جاشون به جا لباسی اتاق کوچیکه و توی قفسه های اتاق کوچیکه است.
پنجشنبه عصرها توی اتاق کوچیکه جای سوزن انداختن نبود.
پنجشنبه های زمستانی که دیگر هیچ...
همهی حجم اتاق پر میشد از کاپشن های حجیم تو کرکی و رنگ و وارنگ ما، کلاه پلیسی هایمان، همین ها که وقتی مامان میکشید روی سرمان فقط چشمهایمان پیدا بود گاهی با هم قاطی میشد.
تابستان ها اما به قدر یک خاله بازی جمع و جور با سارا و مهین و نرگس، توی اتاق کوچیکه فضا خالی میماند.
قبل ترش دقیق یادم نیست، اما شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده ساله بود و دایی حسین شانزده هفده ساله.
عصرهایی که از مغازهی دایی امیر توی بازار میآمدند را خیلی خوب به خاطر دارم.
یک کَل کَلی با هم داشتند که هر هفته ادامه اش میدادند.
من مینشستم یک گوشه و نگاه میکردم.
دایی مجید میرفت تهِ پذیرایی و خیز برمیداشت و به دو جلو میآمد و میپرید و سر انگشتانش را میکشید به سقف.
تنها سقف گچی خانه از دستمال های آغشته به تایدِ مامان جون مصون مانده بود و لایهی دودی نازکی از شعله های بخاری رویش نشسته بود.
رد انگشتهای دایی مجید میماند روی سقف و مامان جون حرص میخورد.
حالا نوبت دایی حسین بود.
هم قدش بلندتر بودو هم لاغرتر، رد انگشتهای دایی حسین طولانی تر بود.
بعد همه یکی یکی میخواستند امتحان کنند.
محسن میپرید، قدش نمیرسید.
میلاد میرفت روی میز چوبی تلفن و توی هوا قدم برمیداشت اما انگشتانش به سقف نمیرسیدند.
لیلا ادعای بسکتبالیست بودن داشت و هر هفته تیرش خطا میرفت و دستانش به سقف نمیرسید.
من اما همیشه یک گوشه مینشستم و نگاه میکردم ، هیچ تلاشی برای رساندن انگشتهایم به سقف نمیکردم.
میدانستم که قدم هنوز خیلی برای این کار کوتاه است.
همیشه اما غبطه میخوردم به تلاش محسن و میلاد و لیلا که فقط کمی از من بلندتر بودند، مثل سنشان که نهایت یکی دو سال از من بیشتر بود.
مینشستم آن تهِ پذیرایی مامان جون اینها ، کنار کمد دیواری و زل میزدم به سقف که گچبری های رنگی داشت و دورتادورش رد انگشت دایی حسین و دایی مجید بود و فکر میکردم، یعنی میشود من هم یک روزی آنقدر قد بکشم که انگشتانم به سقف برسد.
دایی مجید گاهی بلندم میکرد و میگذاشتم روی شانه هایش و میگفت :من میدو ام ، تو دستات رو برسون به سقف...
قدم وقتی از دایی مجید و دایی حسین هم بلندتر شد که آن سقفِ پر از گچبریهای رنگی، رنگی و دوده ای را خراب کرده بودند و بجایش ازین سقفهای هالوژن دارِ مدرن مزخرف ساخته بودند.
دیگر پریدن فایده ای نداشت.
.
این شبها شده ام مثل همان سالها.
یک دنده و مأیوس.
نشسته ام یک گوشه و با حسرت نگاه میکنم، به همهی آنهایی دارند تلاششان را میکنند هر چند شاید مثل من خیلی کوتاهتر از آنی باشند که فکر میکنند، اما میدوند ،میروند، چنگ میاندازند.
نشسته ام توی مهمانی و زل زده ام به سقفی که هر کی ردی رویش انداخته.
مثل دخترک لجباز آن سالها کز کرده ام یک گوشه، نمیخواهم نا امید باشم اما میدانم دستم نمیرسد، که اگر هم برسد میان این همه رد انگشت های جان دار دیده نمیشود.
میگویم، حالا که دعوت کرده ای و حالا که سرم را انداخته ام پایین و آمده ام به این ضیافت، خودت یک کاری برای این حال خسران زدهی مان بکن.
بگذار اندازه سر سوزن هم که شده ما هم دستمان برسد به بلندای سقفِ این بزمی که به پا کردی.
بگذار وقتی داریم از مهمانی ات میرویم ، بار حسرتمان خیلی سنگین نباشد.
ما یک ولینعمت هایی داریم که از دایی مجید خیلی مهربان ترند، اصلا: خودشان به ما یاد دادند اینگونه خطابشان کنیم:عاَدتَکُمُ الْإحسان وَ سَجیَّتُکُمُ الْکَرَم....
اجازه بده به کمک اینها ما هم دستانمان را برسانیم به سقف رحمتت.
#الهی
پ.ن: عکس را عید امسال گرفتم ، وقتی اصفهان منزل دوستی مهمان بودیم ، سقفشان عجیب به سقف خانهی مامان جون اینها میماند.....
.
@hiyaam
پرید جلو تلویزیون گفت: مامان من طرفدار قرمزام.
ذوق مرگ شدم😅
بالاخره فطرت بچه پاکه، ناخودآگاه گرایش داره به سمت حق.
.
پ.ن: خونهی مادر بزرگه همه چیش جذابه.
حتی فرش و روتختی و رو متکایی😅
.
#خونه_مادربزرگه
#سرتو_بالا_کن_جدولو_نگاه_کن
.
@hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم
یک:
سلام، ذجاجی هستم خوشحالم از اینکه در جمع شما حضور دارم.
.
ببخشید یه سوال داشتم، محتواها رو چه روزی باید ارسال کنیم؟
.
شما اسم کوچیکتون چی بود؟
.
چه جالب؟ اهل جنوبید؟
.
آخی ، کجای تهرانید؟
.
اتفاقا من هم خیلی دلم میخواد یه بار بیام اهواز.
.
خانم شیرین بیگی الان تبریز هوا چه جوریه؟
.
خانم موسوی جان شما به دریا نزدیکید یا دور؟
.
ببخشید خانم کریمی ، من هی شما رو با خانم کریمان اشتباه میگیرم.
.
خانم اکبر نیا چه اسم با مزه ای دارید.
.
میشه آدرس اینستاگرام تون رو بدین خانم رحمانی؟
.
از محفل چه خبر خانم علیپور؟
.
.خانم نوروزی خیلی دوست دارم زودتر کتابتون رو بخونم.
.
دو:
حدییییث سر جدت اینقدر به واژه های من گیر نده.
کوووثرر میزنمتاااا یکم کمتر حرف بزن تو ویس خب.
طاهره اون خورشته که کدو داشت زود آماده میشد رو یادم میدی؟
مرضیه کم منبر برو برا من، من خودم آخوووندم.
زینب این بچه رو تا چند ماهگی باید باد گلوشو بگیرم ؟
هدی من میخوام همه جا تو رو با خودم ببرم، چون با کریمان کارها دشوار نیست:))
نفیسه کوفته تبریزی وسطش تخم مرغ داره؟
فاطمه امشب رفتی حرم دعام نکنی خودت می دونی ، فهمیدی؟؟؟؟
راضیهههه اومدی تهران کتابت رو برام بیار بهم اهدا کن دیگه:))
میثاق یه آماری میخوام برام درمیاری؟
ریحانه خانوووم حواسم بهت هستاا زیر آبی میری هی.
فاطمه مراقب خودت باش دیگه، من اگه نزدیک بودم میومدم پیشت.
مهدیه جان شما سلطان قلبهایی:)
زهرا پا میشم میام کتکت میزنم هم خودت راحت شی هم من.
مبارکههه ، دست هادی ، هانی رو بگیر خب بیار اینجا دیگه اه، لوووس.
فایزه بخداا اگه این پتو قلاب بافیه رو برام نمیفرستادی بچم یخ میزد:))
.
.
سه:
من آدم ارتباط مجازی نبودم، آدم صمیمیت مجازی نبودم، من اصلا مجازی ای نبودم.
نمیدانم چه شد ؟؟ نفهمیدم، به خودم آمدم دیدم دلم دارد برای دوستان ندیده ام تنگ میشود....
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که بعد از یکسال، منِ خشکِ یخِ، با غریبه ارتباط نگیر و قفل، حالا دلم برای تک تکشان میتپد و تنگ میشود و دوستشان دارم.
این خاصیت هم رویا بودن است یا شاید هم مبنا بودن.
پارسال دقیقا همچین روزی خانواده ما سومی ها تشکیل شد.
حرف بیشتری ندارم.
خدا برایم حفظتان کند و برایتان حفظم کند😅
و به قول کوثر:
تمااام
#ما_یک_خانوادهایم
#هم_رویاییم
#هم_مبنا
@hiyaam
برای پریسا مزینانی
.
نشسته ام زل زده ام به کتابم که سه روز پیش آقای پستچی آوردش دم در خانه و بعد باز کردن چند لایه کاغذ پیچش فهمیدم از طرف حدیث است ،مات مانده ام که میرسم قاف را بخوانم یا قاف را نخوانده رها میکنم و میرم.
مثل تو.
مثل تو پریسا که کتابهایت ، بچه هایت ،مانتوهای آویزان توی کمدت ، کفش های پاشنه دار مهمانی ات، روسری های دور دست دوز مجلسی و شال های نخی دم دستت ، برس موی همیشگی ات ، سینک ظرفشویی ات که مدام پر و خالی میشد ، سرویس قابلمه های چدنت، ظرفهای ست پلاستیکی ات، سرویس چینی و ارکوپالت، آینهی کوچک توی کیف دستی ات، روان نویس ات، تمرین های نصفه نیمه ماندهی کارگاه مقدماتی ات، کشوی لباس بچههایت، پرده های شسته شدهی شب عیدت، قرآنی که همین چند شب پیش روی سر گذاشتی و چادر نماز کیسه ایت....را گذاشتی و رفتی.
رفتنی که دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد.
زودش قسمت تو شد...
حالا هی من بگویم، خدا ارحم الراحمین است، که هست، یقین دارم که هست.
بگویم خدا از ما مهربانتر است به بچه هایش، که هست، یقین دارم که هست.
بگویم حکمتش در حد فهم من نیست، که نیست ، یقین دارم که نیست.
مگر آرامم میکند این حرفها و یقین ها؟
اصلا شاید نباید آرام شویم.
باید همینطور مات و مستأصل بمانیم و یادمان بیفتد چه خبر است.
از دیشب که سرخوشانه دلمان برای یادداشت های سالگردی مان قنج میرفت و خبر رفتنت شد همان بادام تلخی که میان شوری پسته ها و فندق های ظرف آجیل به کاممان میرود و همهی لذت خوردن آجیل را میگیرد، هی به بچه ها میگویم بس کنید، حرفش را نزنید، خودتان را اذیت نکنید.
خودم هم میدانستم چرت میگویم.
پریسا من هیچ وقت ندیدمت، به گمانم اسمت چند باری در ماراتن حلقه از جلوی چشمانم گذشت که باز هم مطمین نیستم.
اما رفتنت دارد اذیتم میکند...
رفتنت دوباره مرا یاد رفتن فرزانه انداخت.....
.
پ.ن: برای دوست ندیده ام و برای فرزانه پزشکی عزیز که با رفتن پریسا داغش تازه شد صلوات با محبتی مرحمت کنید🙏🙏
#ای_تف_به_جهان_تا_ابد_غم_بودن
.
@hiyaam
شاید شیرینی مربای توت فرنگیِ دست سازِ طاهره سادات، کمی از تلخیِ تمام شدن این سه روز کم کند ....
.
ازین سه روز روایتهایی خواهم گفت إن شالله...
کم ، شاید هم زیاد😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲
یک از نمیدانم چند...
.
با خودم لج کرده بودم، میخواستم هر جور که هست قورباغهام را قورت بدهم، اما نمیشد.
نمیتوانستم.
هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر منصرف میشدم.
در کشمکش بین رفتن و بیخیال شدن و نرفتن بودم که چمدان صورتی که یک چرخش شکسته را پر از لباس های راحتی و پوشک و اسباب بازی و قابلمههای کوچولوی رویی برای غذای زینب سادات کردم و دفتر و تبلت و خودکار و شارژر و عینکِ یک دسته ام را چپاندم توی کوله.
(که مامان زهرا در اینجا فرمودند: برای سه روز چقدر وسیله؟؟ و جواب دادم که اگر خودم تنها میرفتم تمام وسایلم همین کوله بود و بس)
انگار که خودم ، خودم را پرت کنم گوشهی رینگ.
به خودم گفتم
ببین، میری.
باید بری.
میری و از پسش برمیای.
که اگر برنیای وای بر تو.....
.
یا علی گفتیم و .....
.
#رویداد_لبخند_خدا
.
@hiyaam
دو از نمیدانم چند....
.
یک بار دوستی توی اینستاگرام پستی گذاشته بود با محوریت چایی و نویسندگی و نوشتن و اینها.
واژه های دقیقش را یادم نمیآید، اما مضمون کلام این بود که اگر نویسنده باشی آنطور که باید و غرق شوی در واژه ها، بارها و بارها چایی کنار دستت یخ میکند و متوجه نمیشوی.
من یک آدمِ عاشق حواشی هستم که نگو و نپرس، یعنی اگر یک لیوان چای، یک ظرف میوه، یا هر چیز دیگری به هنگام نوشتن و خواندن کنارم باشد تا تهش را درنیاورم نمیتوانم تمرکز کنم روی کار.
دائما حواسم به آن لیوان چای نصفه و نیمه هست که تمامش کنم تا سرد نشده.
من بعد از خواندن آن پست بارها دلم آن حس را خواست، اینکه آنقدر غرق در واژه شوی و توی دریای کلمات پایین بروی که دیگر گوش و چشمت چیز دیگری را نبیند.
این حس برایم محقق نشد تا وقتی که این حلقهی دوست داشتنی تشکیل شد.
من یا بهتر است بگویم ما ، بارها چایی هایمان خنک شد، سرد شد، یخ زد اما همچنان داشتیم سر یک تیتر یا یک تک مصرع یا روایتِ یک پوستر چانه میزدیم.
چای را برایمان عوض میکردند و دوباره چای یخ میزد.
باورم نمیشد روزی این حس را تجربه کنم.
باید به تجربه های ناب امسالم اضافه شان کنم.
.
ولی خدا وکیلی :
گر مخیر بکنندم وسط کار چه خواهی
چای ما را و همه نعمت فردوس شما را😅😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت۱۴۰۲
سه از نمیدانم چند....
.
ایستاده بودم پای بساطش داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه ای گذشت برگشت، لبخند تحویلم داد.
گفت: خوبه ؟ گفتم چی؟ نقاشیت؟ آره عالیه ولی من داشتم خودتو میدیدم.
گفت : خودمو؟
گفتم آره شکل دوستمی، خیلی شکل دوستمی.
عکس فرزانه را نشانش دادم، گفت: سومین نفری هستی که بهم گفتی.
گفتم حتی مدل گره زدن روسری و چادر سر کردنت هم مثل اونه.
باز خندید، مثل فرزانه.
گفتم میشه بجای فرزانه بغلت کنم.
خودش اومد جلو محکم بغلش کردم ، هر دو اشک شدیم.
من از دلتنگی فرزانه و اون از شوق شبیه بودن به فرزانه.
اینو خودش گفت.
گفت خیلی خوشحالم از این شباهت.
خلاصه که فرزانه خانوم هر جا بخوای ، خودت رو نشون میدی و یادم میندازی کجام و باید چکار کنم.
ممنون رفیق...
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲
باتو خوشم.mp3
12.91M
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی عسل بی خاصیتی هستم که به علمم عمل نمیکنم.
«هیام«
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی ع
دیروز برای زینب توی دفترش نوشتم: همه ی غمها و شادی های دنیا گذراست...
زینب، دختر عاطفه، رفیق شانزده هفده ساله ام.
جشن تکلیفش بود.
بعد از کلی دست و جیغ و هورا و بارش برفهای شیمیایی یا همان شادی ، دفترش را داد دستم و گفت بنویس.
با چنان اطمینان خاطری نوشتم:
زینب جانم ، همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست.
توی زندگیت فقط غم یک چیز را داشته باش....
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی عسل بی خاصیتی هستم که به علمم عمل نمیکنم.
امروز مدام به یاد جمله ای بودم که دیروز برای دخترک نوشتم.
چرا به گذرا بودن این حجم از غم فکر نمیکنم.
غم خب البته رسالتش این است، ناخوانده ترین مهمانیست که میشناسم، یکهو وسط یک خوشیِ بی حد، یک مهمانیِ رسمی ، یک جلسه کاری، یک روزمرگی شیرین، بدون اینکه در بزند سرش را میاندازد زیر و میآید کنارت، وسط خوشی هایت، سر سفره غذایت، و حتی بیشتر میرود و مینشیند به عمق جانت.
اما اینکه چرا باز با علم به گذرا بودنش مغلوبش میشوم برایم سوال است.
من همیشه چوب این غره شدنم را خورده ام، فکر کردم خیلی دارم حرف قشنگی میزنم ، زیبا و تاثیر گذار...
دیروز با اطمینان نوشتم: همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست، توی زندگیت فقط غمِ یک چیز را داشته باش:«حسین، علیه السلام»
امشب اگر خودکار و دفترش را میداد دستم مینوشتم: غم های زندگیت جای خود، اما حساب غم حسین را از بقیه جدا کن.
غم حسین اگر نبود از پا درمان میآوردند این مهمان های ناخواندهی وقت نشناس.
عجیب رسالتی دارند این غمها....
.
بیست و دوی، دوی ، هزار و چهارصد و دو....
#غم
.
@hiyaam
برای اولین بار سر کلاس تاریخ از شنیدن یک واقعهی تاریخی لبخند روی لبم آمد و خواب از سرم پرید.
سال دوم بود یا سوم نمیدانم، فقط یادم هست از جامعة الزهرا انتقالی گرفته بودم به مرکز مدیریت تا از سر سی دی های آموزشی خلاص شوم و استادها را زنده ببینم.
سرم را از روی میز بلند کردم دستهایم را ستون چانه ام کردم و تاریخ ائمه(۲) گوش دادم.
من از تاریخ بیزارم، از همان چهارم ابتدایی که تاریخ و جغرافیا و مدنی به درسهایمان اضافه شد، با تاریخ میانه خوبی نداشتم.
البته این بیزاری من با میزان اهمیت تاریخ منافاتی ندارد.
کلاسهای تاریخ دبیرستان به نامه نگاری با مرجان و مرضیه و راحله و سمیرا میگذشت از نیمکت جلویی به نیمکت عقبی و نیمکت کناری و ...
همهی همکلاسیهای حوزه میدانستند که ساعت کلاس تاریخ جای من ردیف آخر است. کیفم را می گذاشتم زیر دستهایم و دستهایم را زیر سرم و خوابی شیرین آغاز میشد با لالایی استاد تاریخ.
آن روز اما برای اولین بار سر کلاس تاریخ خواب از سرم پرید..
حالا واژه های دقیق کتاب تاریخ ائمه را یادم نمیآید ولی حرف های استاد را چرا، آنجا که میگفت: بنیانگذار این روضه های خانگی امام صادق علیه السلام بودند.
از همان سال ها در منزل خودشان بساط روضه پهن میکردند و برای جدشان عزاداری.
استاد از برگزاری مراسم عزاداری در عصر امام صادق علیه السلام میگفت و من دلم قنج میرفت.
تصور میکردم امام را که صدر مجلس شاید هم نزدیک در نشسته اند و خوش آمد میگویند و به مداح سفارش میکنند که چه بخواندو حواسشان به پذیرایی از عزادار ها هست.
روضه های کوچکترشان اما صفای بهتری دارد. حتما وقتی دلشان میگرفته با اهل خانه دور هم جمع میشدند به روضه و اشک بر اباعبدلله.
.
آقای مهربانِ رییس مذهبِ ما، راستش ما هم هر وقت دلمان بگیرد، نفس که کم بیاوریم و راهی پیش رو نداشته باشیم،
بساط روضه به پا میکنیم.
از شما چه پنهان حتی آن شبهایی که برای شهادت خودتان مراسم میگیریم هم باز دلمان میرود کربلا.
این را هم خودتان به ما یاد دادهاید.
توی همان کتابهای تاریخ خواندم که گفته اید ( نوحوا عَلیَ الحُسین...)
امشب کنار تمام نیاز این روزهایم، دلم یک چیز دیگر هم خواست، به گاه اشک و شکستن دلم . قدم زدن در صحن روشن و طلایی شما را آرزو کردم.
چه حرمی بشود حرم رییس مذهب شیعه ما......
.
#روضه_خانگی
.
@hiyaam
قند و نباته دختر
همیشه باهاته دختر....
به روایت تصویر😅
.
حتی یک دونه از این جلسات و کلاسها و .... رو با پسرک نرفتم
فلذا
تکرار میکنیم:
همیشهههه باهاته دختر❤️❤️💚💚
.
میفرمان ناراحتی باش، غصه داری داشته باش، غم داره بهت میخنده بذار بخنده، ولی حق نداری روز دختر رو تبریک نگی...
.
خانمِ خواهرِ امام رضا جان، تولدتون مبارک.
بذارید بمونیم زیر سایه لطفتون.
ما تازه با هم رفیق شدیم❤️❤️
.
آخرین روز از اردیبهشتی که رفت...
.
@hiyaam
چند شبی است، همنشین شده ایم.
من و همان نعمت خدادادی که همیشه شاکی بودم از آن محرومم.
حالا هر شب میآید سراغم.
با هم کتاب میخوانیم.
شعر میخوانیم.
مداحی گوش میدهیم.
گاهی بی سر و صدا و آرام که بچه ها بیدار نشوند ظرف میشوییم.
حتی موقع خواندن تمرین هنرجوها هم با من است.
خوب است ، دوستش دارم.
آرامم میکند.
عجیب نعمتی است این اشک.....
برای منِ سخت اشک بریز، این همنشینی خیلی شیرین است.
فقط کاش بلد باشم دستور ولی نعمتمان را اطاعت کنم.
إن کُنْتَ باکیاً لِشَئٍ .....
کاش اشک هایم را بیهوده حرام نکنم.
.
کجا روم به که روی آورم که در دو جهان
به جز حسین کسی درد من دوا نکند....
.
#اشک
.
@hiyaam
از صبح دارن دعوا میکنن.
این میگه من
اون میگه من
یکیشون میگه من بزرگترم
یکی دیگه میگه خانوما مقدم ترن
این یکی میگه من زودتر رسیدم
اون یکی میگه من تو پست گیر کرده بودم
این میگه من گرونترم
اون میگه من چهارتا صفحه از تو بیشتر دارم
این میگه من سبکترم
اون میگه من اصیل ترم
.
یه جیغ زدم سر دوتاشون گفتم: سااااکت ، حوصلهی هیچ کدومتون رو ندارم
بعدشم تنبیهشون کردم کذاشتمشون طبقه بالای بالای کتابخونه به کارای زشتشون فکر کنن.
والا به خدا.
اعصاب ندارم، هی منو بخون، منو بخون.
سرم رفت ....
اه...
.
#دیوونهام_میدونم
#پریشان_نویسی
.
@hiyaam
من عجیب به نشانه ها اعتقاد دارم..
.
میگفتم باید سر فرصت ببینمش.
وقتی که دلم شور گرسنگی زینب سادات و شیطنت های امیر علی را نزند.
وقتی قبل و بعدش کار مهمی نداشته باشم.
وقتی حالم خوبِ خوب باشد.
من یک عادت گندی دارم، فیلم که میبینم مثل این هیپنوتیزم شده ها میشوم.
گوشم فقط دیالوگهای فیلم را میشنود، چشمم فقط صحنه های فیلم را میبیند و ذهنم مدام در حال یافتن روابط و اتفاقات ماجراست.
بمب هم کنارم بترکد نمیفهمم بسکه غرق در فیلم میشوم.
مامان همیشه میگوید، فاطمه وقتی فیلم میبیند گوش هایش نمیشنود دیگر.
هر بار دیدنش را عقب میانداختم که با فراغ بال، کور و کرِ محیط اطراف شوم و محو در ماجرا.
کم تعریف نشنیده بودم از این شاهکارِ محمد حسین لطیفی.
نه اینکه امروز همه چیز ردیف بوده باشد و ذهنم خالی و ....
فقط انگار دیگر آن نیروی ممانعتم تمام شده باشد، در جواب پیشنهادِ تماشایش شانه بالا انداختم و تسلیم شدم.
امیر علی بهانه میگرفت و زینب سادات تازه بیدار شده بود، دلم آشوب بود و این یعنی هیچ کدام از شرایط ایده آلم مهیا نبود.
اما باید همین امروز میدیدمش.
و همین امروز دیالوگ طلایی بابک حمیدیانی که بروجردی اش جذابتر است را میشنیدم.
آن جاهایی که اوج بحران و مصیبت تکرار میکرد: صبور باش، صبور باش....
من عجیب به نشانهها اعتقاد دارم.
باید سر فرصت اگر عمری باشد یک دل سیر بنشینم و غرق شوم در فیلم.
اما این دیالوگ را همین امروز وقتش بود که بشنوم.
صبور باش، صبور باش....
به حق که تعریفی بود این شاهکار محمد حسین لطیفی..نه شاهکار محمد بروجردی.....
.
#اللهم_أفرغ_علینا_صبرا
#غریب
.
@hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
1.jpg
2.12M
قاب شماره ۱
کاشی معرق
ورودی راهروی صحن قدس به گوهرشاد
همان گوشهای که همگی دلبستهاش هستیم.
چند قاب برداشتهام برایتان.
از گوشههای تاریخی بهشت خراسان.
ده تایش را آماده کردم برای ابعاد پسزمینهٔ تلفن همراهتان.
برای هر کسی دوست داشتید، بفرستید.
فقط برای استفاده دو شرط دارم.
اول؛ دعای برای تمامی نوزادان، کودکان و نوجوانان شیعه، که زیر سایهٔ عشق و محبت امام رضا تربیت شوند.
دوم؛ فاتحهای برای قوامالدین شیرزای، معمار مسجد گوهرشاد.
#آقای_تخت_پادشاهی
عیدتون مبارک🌱
دعاگو هستم و بیشتر، دعاجو
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
«هیام«
قاب شماره ۱ کاشی معرق ورودی راهروی صحن قدس به گوهرشاد همان گوشهای که همگی دلبستهاش هستیم. چند ق
از عصر که انگار یک قلوه سنگ گذاشته اند روی قلبم دارم فکر میکنم چگونه و به چه زبانی بخوانمتان و طلب کنم که دلمان را شاد کنی.
چگونه بخواهم که مصداقِ (گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست) نشوم.
به چه زبانی التماس کنم.
گدایی در خور را بلدم اصلا؟
آقای سلطانِ رئوف، ولی نعمت...من خیلی دستم خالیست، دورم و این دوری عذابم میدهد.
اما شما رئوفانه بنگر.
انگار که از باب الجواد وارد شده ام، اذن دخول خوانده ام، و تا صحن قدس سر به هوا رفته ام.
گلویی تازه کرده ام و جلوی آن راهروی کم نور و خنک پا سبک کرده ام و قدم آرام کرده ام تا برسم به آن جفت در چوبی قهوهایِ بازِ رو به بهشت و سرم را گذاشته ام روی کاشی ها و چشم دوختهام به گنبد....
به این حجم از بی معرفتی ام نگاه نکن.
به چشم همان زائری که به این گوشه پناه آورده مرا بنگر.
همان گوشهای که همه دلبسته اش هستیم....
.
#یه_امام_رضا_دارم_برام_بسه
.
@hiyaam
پ.ن: آقای جواهری قابهای نابی را ثبت کردهاند، تماشایشان حالتان را عوض میکند... اوصیکم به تماشا..
.
@hornou
این جملات و سطرها نه قسمتی از عاشقانه های سیمین و جلال است ، نه برگی از کتاب پریدختِ حامد عسگری، نه دلنوشته های شاعری در کلبهی تنهایی خویش.
.
این کلمات نامهای است از رهبر انقلاب به همسرش.
انقلابی که دم از متعهد بودن به آن میزنیم.
انقلابی که رهبرش اینگونه زن را ستایش میکند و به وجودش بها میدهد.
.
#روح_الله
زل زده بودم به دستهای ظریف و کوچک و بی رنگ و رویش. غلتک آبی رنگِ روی لولهی نازک سرم را تنظیم کردم، فاصلهی بین پلکهایم را هم. جوری که قطره های دارو آرام آرام توی رگ های نازکش شناور شود و اشکهایم آرام آرام روی گونه هایم.
تلفن توی دستم زنگ خورد.
بی رمق گفتم جانم؟ جان دار گفت سلام.
اشکهایم با سرعت تنظیم شده داشتند کارشان را میکردند.
گفت جواب ازمایشم رسید.
سرعت اشکهایم بیشتر شد، بیشتر از سرعت قطرات توی مخزنِ سرم.
اگر از من بپرسند فرق بین اشک شوق و اشک غم چیست میگویم: اشک غم افسارش دست خودت هست سرعتش قابل تنظیم است اما اشک شوق سرکش و خودسرانه عمل میکند بی اختیارِ صاحب اشک...
#یُسری_که_همراه_عُسر_وعده_دادند
#الحمدلله_کما_هو_اهله
.
@hiyaam