eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 ✍🌹 🔹سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچه‌ای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو! 🔹 سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانه‌ی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم می‌خورم تو را خواهم کشت. 🔹 جوان مجبور شد یک‌ماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یک‌ماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقه‌ی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشان‌دادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد. 🔹 جوان گفت: حال که می‌روم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یک‌ماه نگه‌داشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانه‌ات بیرون می‌رفتم، مرا می‌کُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانه‌ی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناه‌ات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای این‌که لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازه‌ی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی می‌خواهی بروی، می‌دانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمان‌بودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص‌ کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا می‌توانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی. 🔹 سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدت‌ها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانه‌ی من روانه‌اش نمی‌کردی پس قصد خدا بر پناه‌دادن تو بود چون درب هر خانه‌ای غیر خانه‌ی مرا می‌زدی قطعاً اکنون زنده نبودی. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد. عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست! مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود! شیطان که نظاره گر این واقعه بود آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد...😄   ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ با زبان خوش مار را می‌توان از سوراخش بیرون کشید. در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و روگار به سر می‌بردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند و هرکس با خوشی سفره خود را می‌گشود و نان و پنیر خود را می‌خورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بی‌صدا اسبشان را در طویله‌ای بستند و شمشیر به‌دست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آن‌ها ایستاد و گفت: «این چه جور غذا خوردن است؟» مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند: «مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟» سوار سری جنباند و گفت: «بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.» پیرمرد آهی بلند کشید و گفت: «ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است» سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت: «همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران می‌کنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.» مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چاره‌ای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفره‌ها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان می‌نگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت: «خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.» سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفره‌ها را جدا کردند و نان‌ها را یکی یکی برداشتند و تکه‌های پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت: «من از جایی دور آمده‌ام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمی‌دانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا می‌خوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمی‌خواهد دیگران بدانند که چه می‌خورد، سلیقه‌ها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر می‌رفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبه‌ای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه می‌بیند و دیگر جرأت نمی‌کند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفره‌ها را یکی می‌کنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» ناگهان کسی از میان جمع گفت: «پس خوب است اکنون هم سفره‌ها را یکی کنیم و نان‌ها را در هم بشکنیم.» ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت: «دوستان زود همه نان‌ها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست می‌گوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» دیگری گفت: «آن مرد شمشیرزن هم که همین را می‌خواست.» پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد: «بله او هم همین را می‌گفت او از صلح سخن می‌گفت ولی با جنگ می‌گفت و تلخ و با زور هم پیش می‌رفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن می‌گوید و با مهربانی سخن به زبان می‌آورد زیرا با زبان خوش مار را هم می‌توان از سوراخ بیرون کشید.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
کودکت اگر رفتار خوب تو با همسرت را ببیند احترام به زن را می آموزد کودکت اگر با انتقاد زندگی کند، سرزنش کردن را می آموزد. کودکت اگر با خصومت زندگی کند، جنگیدن را می آموزد کودکت اگر با تمسخر زندگی کند، کمرویی را می آموزد کودکت اگر با ترس زندگی کند، نگران بودن را می آموزد کودکت اگربا پذیرش زندگی کند،عشق ورزیدن را می آموزد کودکت اگر با تایید زندگی کند، دوست داشتن خودش را می آموزد کودکت اگربا صداقت زندگی کند، حقیقت را می آموزد کودکت اگر با انصاف زندگی کند، عدالت را می آموزد ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔹قصر امیر کویت vs قبر امیر کویت! 🔸پروین اعتصامی چه قشنگ گفته؛ هر که باشی و ز هر جا برسی، آخرین منزل هستی این است آدمی هر چه توانگر باشد، چو بدین نقطه رسد مسکین است @dastanvpand ┄┅❤️❥❥❥┅┄​
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🌹 خدا وقتی نخواهد عمر دنیا سر نخواهد شد، گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد، و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد، باغی از هجوم بادها پرپر نخواهد شد، خدا وقتی نخواهد قطره ای کوچکتر از باران گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد، و کِرم کوچکی پروانه ای زیبا نخواهد شد، خدا وقتی بخواهد غیر ممکن می شود ممکن، ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ با زبان خوش مار را می‌توان از سوراخش بیرون کشید. در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و روگار به سر می‌بردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند و هرکس با خوشی سفره خود را می‌گشود و نان و پنیر خود را می‌خورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بی‌صدا اسبشان را در طویله‌ای بستند و شمشیر به‌دست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آن‌ها ایستاد و گفت: «این چه جور غذا خوردن است؟» مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند: «مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟» سوار سری جنباند و گفت: «بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.» پیرمرد آهی بلند کشید و گفت: «ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است» سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت: «همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران می‌کنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.» مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چاره‌ای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفره‌ها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان می‌نگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت: «خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.» سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفره‌ها را جدا کردند و نان‌ها را یکی یکی برداشتند و تکه‌های پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت: «من از جایی دور آمده‌ام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمی‌دانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا می‌خوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمی‌خواهد دیگران بدانند که چه می‌خورد، سلیقه‌ها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر می‌رفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبه‌ای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه می‌بیند و دیگر جرأت نمی‌کند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفره‌ها را یکی می‌کنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» ناگهان کسی از میان جمع گفت: «پس خوب است اکنون هم سفره‌ها را یکی کنیم و نان‌ها را در هم بشکنیم.» ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت: «دوستان زود همه نان‌ها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست می‌گوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.» دیگری گفت: «آن مرد شمشیرزن هم که همین را می‌خواست.» پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد: «بله او هم همین را می‌گفت او از صلح سخن می‌گفت ولی با جنگ می‌گفت و تلخ و با زور هم پیش می‌رفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن می‌گوید و با مهربانی سخن به زبان می‌آورد زیرا با زبان خوش مار را هم می‌توان از سوراخ بیرون کشید.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد. عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست! مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود! شیطان که نظاره گر این واقعه بود آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد...😄   ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ✍🌹 🔹سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچه‌ای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو! 🔹 سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانه‌ی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم می‌خورم تو را خواهم کشت. 🔹 جوان مجبور شد یک‌ماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یک‌ماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقه‌ی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشان‌دادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد. 🔹 جوان گفت: حال که می‌روم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یک‌ماه نگه‌داشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانه‌ات بیرون می‌رفتم، مرا می‌کُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانه‌ی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناه‌ات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای این‌که لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازه‌ی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی می‌خواهی بروی، می‌دانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمان‌بودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص‌ کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا می‌توانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی. 🔹 سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدت‌ها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانه‌ی من روانه‌اش نمی‌کردی پس قصد خدا بر پناه‌دادن تو بود چون درب هر خانه‌ای غیر خانه‌ی مرا می‌زدی قطعاً اکنون زنده نبودی. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
ده چیز که ده چیز دیگر را مےخورد: ➊نیکے بدی را ➋تڪبر علم را ➌توبه گناه را ➍دروغ رزق را ➎عدل ظلم را ➏غم عمر را ➐صدقه بلا را ➑خشم عقل را ➒پشیمانے سخاوت را ➓غیبت حسن عمل را 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد! گاهی با یک سلام ساده، روزمان زیر و رو میشود. ساده ترین سلام را در این صبح صادق به شما مهربانان هدیه میدهم. سلام صبح زیباتون پر انرژی اتفاقات خوب سر راهتون🌺🌹 ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر میدانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه میخریم وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عده‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پرسود شوند و شترهای خود را فروختند بهمین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه میخریم و از آنطرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند وقتی همه شترها فروخته شد حکومت اعلام کرد بعلت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمیخرد بهمین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمعکار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد قانونی و شرعی این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمیفهمیدند از کجا خورده اند _این داستان قدیمیست ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تَکرار میشود مردمی که در صف سکه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سودهای بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمیفهمند که در نهایت چه کسی برنده است مردم فقط فکر میکنند که زرنگ و برنده هستند ولی هیچگاه به ریشه مشکلات و قطع آن فکر نمیکنند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin