eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
◍⃟🌴◍⃟🌴 ❤️ 📚🌹 👈 *داستان پسری که میخواست از شر مادر خلاص شود*: روایت شده بود که پسری بود که می خواست از شر مادر پیر خود خلاص شود ، بنابراین او را بر دوش خود گرفت و او را به کوهی برد تا در آنجا بمیرد و در راه خود از میان جنگل ها و درختان در جاده های درخشان عبور کرد و مادرش بر روی شانه خود شاخه ها و برگ های درختان را برید و آنها را به جاده انداخت! 🌺 🌸 پسر مادر خود را در کوه رها کرد و شروع به بازگشت به تنهایی کرد ، اما با حیرت و تحیر ایستاد و فهمید که راه خود را گم کرده است. مادرش او را با مهربانی و دلسوزی صدا كرد و به او گفت: "ای پسرم ، از ترس اینكه در بازگشت راهت را گم نكنی ، من شاخه ها و برگ ها را در راه می انداختم تا در مسیر برگشت مسیرهای آنها را دنبال كنی و به سلامت بر گردی!... 🌺 🌸 پسرم در امان خدا باش. "اشک در چشمان پسر جاری شد و او به خود بازگشت و مادر خود را به خانه با احترام برد. 🌹👈شگفت آور است که پسرش به مرگ او فکر می کند در حالیکه او به سلامتی او فکر می کند. او همیشه مادر است. با قلب دوست داشتنی خود ، چه مهربانی بزرگی است 🌺 🌸 مادرجان گلم تو تاج سری ‌‌‌‌‌ ‎ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ❣داستان کوتاه زیبا❣ ✍فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد. مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: آدم حریصی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد. ‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ✍ سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، هستی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشد. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ایست، جواب‌ها را او داد. سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام می‌کند. ‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🔴یکی از علتهای نزول بلا ✍امام سجاد(ع)، به اهل و عیال خود سفارش می کردند: «هیچ سائلی از مقابل خانه من نمی گذرد مگر اینکه اطعامش کنیم» گاهی به ایشان اعتراض می کردند: «ولی هر سائلی که واقعا محتاج نیست!» 🌹امام سجاد(ع)پاسخ می دادند: «بیم آن دارم که بعضی از آنها مستحق باشند و ما نیز با رد کردن مستحق، به بلایی که بر حضرت یعقوب نازل شد مبتلا شویم. حضرت یوسف، آن خواب معروف را همان شبی دید، که یعقوب، سائل مستحقی را اطعام نکرد. 👈🏻آن شب یعقوب و خانواده اش سیر خوابیدند ولی سائل، گرسنه بود. به همین دلیل خداوند فرمود: «ای یعقوب ! چرا به بنده ام رحم نکردی؟! به عزتم سوگند تو را به مصیبت پسرانت مبتلا خواهم کرد.» 📚علل الشرایع جلد1 صفحه61 ‌‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍دزد مال دزد دین شخصی ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﻋﺎﯾﯽ ﻧﯿﺰ ﭘﯿﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ... ﺁﻥ ﺷﺨﺺ، ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻝ را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ؟" ﮔﻔﺖ: "ﺻﺎﺣﺐ ﻣﺎﻝ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎ، ﻣﺎﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﻦ ﺩﺯﺩ ﻣﺎﻝ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻢ، ﻧﻪ ﺩﺯﺩ ﺩﯾﻦ ﺍو. ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻥ ﻣﺎﻝ، ﺧﻠﻠﯽ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ، ﺩﺯﺩ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ بود..!!" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العجل یا صاحب الزمان🍃💔 این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود مجنون بہ غیر خانہ‌ے لیلا نمےشود بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہ‌اند هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود 🌷
✨﷽✨ 🔘داستان کوتاه ✍روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند. حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید. حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1] 📚[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 ‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند. بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند. پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند. 💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد. 📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه حدیث 3،ج1 ‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛ ✍اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره! با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره... زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید 👌 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🔹هرچه کنی به خود کنی🔹 ✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود… سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد "این داستان زندگی ماست" گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید، بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🌷دفع بلا با صدقه🌷 ✍حضرت عيسى علیه السلام با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد پس از مدتی، هیزم‌شکن با كوله‌بارى از هيزم برگشت. اصحاب به حضرت عیسی علیه السلام گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم. حضرت عيسى علیه السلام به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. حضرت عيسى علیه السلام از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به فقیر دادم. 📚 عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه84 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘