eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 🤲"الكَریمَ إذا قَدَرَ عَفا"🤲 در یکی از روزهای حیات رسول خدا (ص) مردی عرب خدمت ایشان رسید و گفت: یا رسول الله روز قیامت حساب بنده ها با کیست؟ حضرت فرمودند: با خود خدا مرد عرب خوشحال شد و گفت: خیالم راحت شد و رفت. سپس حضرت به صحابه خود فرمود: این مرد حقیقت مطلب را فهمید. اصحاب به دنبال آن مرد عرب رفتند و از او پرسیدند : چرا وقتی فهمیدی حساب بنده ها با خود خداست گفتی خیالم راحت شد؟ مرد عرب پاسخ جالبی داد، گفت: برای اینکه کریم وقتی بر انتقام گرفتن قدرت پیدا می کند،می بخشد و عفو می کند! ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌿⚡️روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ " خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد،... افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. ✨مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!' 🌺هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷 داستان کوتاه روزگاری "مردی فاضل" زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و "دعا" می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، "ندایی" به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه "مسرور شد" و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، "متعجب" شد. مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت: "روز شما به ‌خیر" مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام." پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند." مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام." تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید." مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام." مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم." خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید." مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالی‌که من هرگز "روز شری" نداشته‌ام، زیرا در همه‌حال، خدا را "ستایش" می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را "می‌پرستم." اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او "یاری" می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام. تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. "سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند." * تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا "عمیق‌ترین آرزوی قلبی من،" زندگی‌کردن بنا بر "خواست و اراده‌ی خداوند" است.* ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💎 مرد کتابدار این یک واقعیت است که وقتی یک مرد کتابی را با خودش حمل می‌کند، این مساله آثار مثبت بسیاری برای او به همراه می‌آورد، و مورد احترام دیگران واقع می‌شود. اگر اغراق نباشد، در هر جامعه‌ای با هر سطحی، چه جوامع پیشرفته چه ابتدایی، این مساله صدق می‌کند، برای شناحت این حقیقت: "پییر بویی" یک تعمیرکار دوچرخه بی‌سواد، اهل روستای "فات دیت" واقع در عمق دلتای "میکونگ"، همواره و در همه جا کتابی را با خود حمل می‌کرد. جادوی حمل کتاب بلافاصله آشکار می‌گشت، گداها و زنان خیابانی میل زیادی به تلکه کردن او نشان نمی‌دادند، دروغگوها جرات نمی‌کردند به او دروغ بگویند، و بچه‌ها همیشه جایی که او حضور داشت سکوت را رعایت می‌کردند... "پییر بویی" اوایل فقط یک کتاب حمل می‌کرد، اما بعدها به این نتیجه رسید که اگر تعداد کتاب‌های بیشتری را حمل کند احساس بهتری خواهد داشت. به این ترتیب او شروع به پیاده روی با حداقل سه کتاب در یک زمان کرد. در روزهای جشن که ازدحام جمعیت در خیابان زیاد بود،"پییر بویی" دوست داشت که با ده دوازده کتاب در خیابان قدم بزند. اینکه عنوان و موضوع کتاب‌ها چیست، مهم نبود: "چگونه دوست پیدا کنیم" "مردم نفوذی""بدنهای ما""خورشید تاسکان" و غیره..." پییر بویی" همیشه فقط قیمت کتاب‌های قطور با چاپ ریز را نگاه می‌کرد، شاید چون فکر می‌کرد که این نوع کتاب‌ها باید بار علمی بیشتری داشته باشد. در کتابخانه‌ی به سرعت ساخته شده و درحال گسترش او می‌شد مطالب زیادی را درمورد حسابداری و صفحات سفیدی از همه بهترین شهرهای دنیا پیدا کرد. هزینه دستیابی به آن همه کتاب برای یک تعمیرکار دوچرخه "پییر بویی" کم نبود، او می‌بایست از خوردن خوراکی‌های گران قیمت پرهیز می‌کرد. روزهای زیادی بود که او چیزی غیر از نان و شکر نمی‌خورد، با وجود این پییر بویی هیچوقت ارزش‌های گرانبهایش را نفروخت، توجه و احترام اهالی روستا او را دراین کار تشویق می‌کرد، حتی بیشتر از جبران این واقعیت، که معده‌اش، در حال بزرگ شدن بود. از "پییر بویی" به خاطر ایمان مطلقش به کتاب در سال 1972 تقدیر شد، همزمان با دوره‌ای که سالهای درگیری‌های شدید در جنگ بود، تمامی خانه‌های روستا به جز کلبه‌ی چمنی در مجاورت او سوخته بود، جایی که "پییر بویی" نشسته بود و می‌لرزید، اما درست تشخیص داده نمی‌شد، چون حداقل تعداد ده هزار کتاب اطرافش را احاطه کرده بود. ✍️ لین دین مترجم مریم نوری‌زاده ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷 حکایت کوتاه در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃
🍃داستان عجیب شفاعت و شفای بیمار صعب العلاج توسط علی اکبر علیه السلام 🔸روزی فردی به نام حاج عبدعون برادرش را که به مرض سختی دچار شده بود نزد حافظ الصحه یکی از سه پزشک معروف کربلا برد پس از چند ماه معالجه، هر روز حال او بدتر می‌شد عبدعون نزد پزشک می‌رود و سخنان زشتی به او می‌گوید که اسمت خیلی بزرگ است، ولی از معالجه تو سودی ندیدیم بعد بدون خداحافظی می‌رود، اما بر خلاف انتظار از آن روز به بعد حال برادرش بهتر می‌شود و یک دفعه شفا می‌یابد نزد حافظ الصحه می‌رود و عذر خواهی می‌کند. 🔸حافظ الصحه می‌گوید: بنشین تا برایت بگویم، من بعد از سخنان تو خیلی دل شکسته شدم. ظهر، هنگام ادای نماز به حضرت علی اکبر (ع) متوسل شدم و گفتم:‌ای نور چشم حسین (ع) تو را به حق پدرت قسم می‌دهم که شفای این مریض را از خدا بخواه دیدی چگونه به من توهین کرد؟ بسیار گریه کردم همان شب در خواب خدمت آقا علی اکبر (ع) شرف یاب شدم عرض ادب کردم و همان مطلب را تکرار کردم. 🔸حضرت علی اکبر (ع) فرمودند: من شفای آن مریض را از خدا خواستم و از هاتفی شنیدم که این مریض مردنی است و تا نه روز دیگر می‌میرد ولی به برکت دعا و شفاعت شما خدا با شفای او سی سال به عمرش افزوده است و از همین ساعت او را شفا دادیم.آن مرد سی سال دیگر عمر کرد و در هفتاد سالگی وصیت کرد پیکرش را پایین پای حضرت علی اکبر (ع) دفن کنند. 📚خورشید جوانان» کرامات حضرت علی اکبر (ع) ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستان عجیب بیت ، باز این چه شورش است که درخلق عالم است ..... 🔸محتشم کاشانی برادری داشته که در جوانی از دست می دهد و مرثیه های زیادی در غم فراق وی سرود 🔸شبی در عالم رویا حضرت علی(ع) را می بیند و حضرت از وی گله می کند که چرا فقط برای برادرش مرثیه گفته و برای حسین(ع) شعر نمی گوید! 🔸محتشم ادب کرده و عرض می کند که خود را شایسته ی مقام شاعری آن حضرت نمی داند٬ ضمن این که اگر بخواهد شعری بگوید واقعا نمی داند از کجا باید شروع کند. 🔸حضرت مصرع اول را برای محتشم خوانده و می فرماید این گونه شروع کن: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» و محتشم می گوید: یک مرتبه از خواب پریدم در حالی که زیر لب زمزمه می کردم: «باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است».... 🍃السلام علیک یا ابا عبدالله ..به ماهم نظری کن ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود باز نگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، . اما مطمئن باشید خارج از این پیله ی وابستگی ها، جهانیست ورای تصور... 👤ابراهیم امینی ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان عجیب نوح ع و حسین ع روایت است: وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرض کرد: خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟ حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود: ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند. حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟! حضرت جبرئیل فرمود: او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد. حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود) قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) است، رسید و در آنجا ایستاد. 📚بحارالانوار: ج44، ص242. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاری جستن از خدا و توکل در هر حال👇 ‍‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌ همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم ، و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم. همسرش گفت: بگو ان شاءالله. ملا گفت: ان شاءالله که ندارد ، فردا يا هوا آفتابيست يا باراني! از قضا فردا ملا در ميان راه به راهزنان برخورد کرد و اورا گرفتند و كتك زدند، و هرچه داشت با خود بردند . در نتیجه ملا نه به مزرعه رسيد ، و نه به كوهستان رفت. پس به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم!😊 همراهان گرانقدر : گر چه داستان بالا به جهت انبساط خاطر ، و نشاندن لبخند بر لبان شما انتخاب شد، اما نکته عبرت آموز آن این است که: همیشه برای انجام کارهایتان "ان شاءالله " بگویید ، حتی در مورد قطعی ترین کار هایی که فکر میکنید انجام خواهند شد. خداوند در قران می فرماید:👇 «و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله؛» هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم، مگر اینکه بگویی "اگر خدا بخواهد". (کهف/ 23-24). ‍‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘