ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم
راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم
اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات
از فیض ولایت رضا می طلبیم
#السلطان_اباالحسن✋
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪ_باد🌺
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
مردی در راه بازگشت
به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی
گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی
کودک سگ را بوسید و گفت
از نظر من هیچ
حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد
اگر من کمکش نکنم میمیرد
مرد گفت
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد
آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی
پسر نگاهی به
سگ کرد و گفت
کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد...
#هزارویک_حکایت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐حرمت خیلی خوشگله آقا
💐بایدم باشه اینجا ایرونه
🎤 #صابر_خراسانی
👏 #شعرخوانی
👌بسیار دلنشین
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
برگرفته از « تاریخ هرودوت؛»
( کتاب دوم؛ صفحه 370)
روزی داریوش بزرگ دستور داد تا همه یونانیان حاضر در کاخ را به حضور او بیاورند...
سپس از آنان پرسید به چه بهایی حاضرند جسد پدر خود را پس از مرگ بخورند؟
یونانیان پاسخ دادند که به هیچ قیمتی حاضر به انجام چنین کاری نیستند.
داریوش سپس دستور داد هندیان موسوم به گالاتی که والدین خود را پس از مرگ میخوردند به پیشگاه بیاورند!
سپس در برابر یونانیان از ایشان پرسید به چه قیمتی حاضرند جسد پدر مرده خود را روی تلی از هیزم گذاشته و بسوزانند.
هندیان فریاد بلندی کشیدند و از شاه خواهش کردند که چنین سخنان کفرآمیزی را نگوید...
حس میکنم که داریوش حجت را بر صاحبان هر عقیدهای تمام کرد.
این داستان نشان میدهد که عقاید هرکس فقط از نظر خودش بیعیب است، و اگر کسی گمان کند عقیده دیگران نادرست است حق ندارد عقیده خودش را به زور به آنها تحمیل کند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
ای که دستت میرسد کاری بکن!
در زمانهای قدیم که در معابر عمومی چراغ نبود، افراد، خودشان و یا فرزندانشان چراغ نفتی و مانند آن را پیشاپیش حرکت میدادند تا برای راه رفتن خودشان یا پشت سری ها مشکلی پیش نیاید.
آن شب نیز عباسقلی خان، والی و حاکم مشهد مقدس میرفت نزد عالمی تا وصیت نامه اش را تنظیم کند. در مسیر رفتن فرزند کوچکش حسین آقا وی را با چراغ همراهی میکرد. پس از مدتی خدمت عالم مورد نظر رسیدند و ایشان همه وصیت هایش را انجام داد تا بعد از مرگش انها را انجام دهند.
این پول را پس از مرگم چنین کنید. آن مقدار را فلان جا خرج کنید. از یک سوم سهم خودم این را بپردازید و مانند آنها.
آن عالم نیز پس از تمام شدن وصیت های عباسقلی خان، گفت که انشاالله این اعمال خیر چراغ قبر و راه قیامت شما باشد.
در راه برگشت، حسین آقا که فرزند باهوشی بود، گاهی عقب میماند و پدر از او میخواست که جلوتر برود تا وی در نور چراغ پیش پای خود را ببیند.
به ناگاه عباسقلیخان به نصیحت به پسرش گفت: عزیزم! چراغ را جلوتر میبرند تا اگر چاهی، چاله ای و یا خطری بود دیده شود و انسان دچار مشکل نشود.
پسرک باهوش بلافاصله گفت:
پدر عزیزم اگر اینچنین است پس چرا شما چراغ خانه قبر، عالم برزخ و راه قیامت خود را واگذاشته ای تا بعدا برایت بفرستند؟ آیا مطمئنی که بعدا برایت میفرستند؟ چرا تا خودت هستی چراغت را با دست خودت حمل نمیکنی و از پیش نمی فرستی؟
عباسقلی خان متاثر از این حرف پسرش گریست وبعد از ان تصمیمش را عوض کردو شروع کرد کارهای خیر زیادی را با دست خود و در زمان حیاتش انجام داد. به گونه ای که از وی به عنوان " واقف بزرگ دوران صفویه" یاد می شود.
الان یادگارهای بسیاری از ایشان بصورت صدقه جاریه( وقف) به جای مانده است ، مثل مدرسه عباسقلیخان و .....
حدود 400 سال از حضورش در خراسان میگذرد و هنوز نامش برای بسیاری از مردم مشهد و ایران آشناست.
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آنکه از تو ناید هیچ کار
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
#قابل_تامل
معلم سر كلاس به يكی از شاگردان گفت:
درس چوپان دروغگو را بخوان
بچه زد زير گريه و گفت : نمیتوانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد: آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم برآشفت و جويا شد: به چه دليل؟
پسره با لحنی لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدربزرگم و بسياري از پيامبران چوپان بوديم و هيچ پيامبری دروغگو نبوده است.
اما يك نفر پيدا شد و گفت به من رای بدهيد تا برای شما مدرسه بسازم،
خانه بهداشت درست كنم،
به روستا جاده كشی كنم
و برای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
رکود و تورم را کاهش دهم،
با دنیا آشتی کنم
دلار را هزار تومان کنم
عزت را به پاسپورت ایرانی بر گردانم
همه تحریمها را بردارم
کاری می کنم که هم چرخ سانتریفیوژها بچرخه، هم چرخ زندگی مردم
خلاصه اوووونچنون رونق اقتصادی ایجاد کنم که مردم به این 45 هزار تومن یارانه احتیاج نداشته باشن
ما هم باور كرديم و به او رای داديم و آقا شد رییس جمهور ما و به هيچيك از حرفهايش هم عمل نكرد و جواب سلاممان را هم نمیدهد.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا
به جاي چوپان دروغگو درس جديد:
" رئیس جمهور دروغگو " را تدريس كنید
مگر چوپان دروغگو چند تا دروغ گفت؟؟!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند.
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید .
دزد گفت:یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می کند ولی اصول انسانیت را رعایت می کند این ضرب المثل را به کار می برند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
این داستان رو تقدیم می کنم به همهی مادر های فراموش شده ♥️
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت :
"مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!"
گفتم:
"مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت :
"کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه هاااا،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم، خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم:
"آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری همه چیزو فراموش میکنی!"
گفت:
"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست میگفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت:
"بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه روسریاش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
گاهی چه نعمتیه این آلمیزر..!!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAx0CSmRjDAACSg9io1bI_cRkGzexuA7fqweMLToVtQACzgcAAi0y8FNvMpQ3dGZHCSQE.mp3
8.14M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐جونُم عُمرُم بی تابُم بَری دیدارت
💐سر میزارم میفتم به پای زوارت
🎤 #محمود_کریمی
👏 #سرود
👌فوق زیبا