📔#چکمههای_کدخدا
دزدی مرتبا به دهكدهای ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
✍ #سيمين_بهبهانی
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚چرا داستان میخوانیم؟
انسان در داستان زندگی میکند مانند ماهی که در آب. داستانها به جهان انسانها شکل دادهاند: هویت هر انسان یک داستان است، سکونت گاه او تاریخی در قالب روایت دارد و فرهنگش مجموعهای از روایتهاست. انسان از طريق داستان با جهان زمانمندش مواجه میشود و زندگیاش چیزی نیست جز داستانی که قسمت بزرگی از آن را خودش روایت میکند. در نتیجه:
1- هر داستانی از تکنیکها ساخته میشود و یادگیری هر تکنیک تازه برابر است با به دست آوردن توانایی برای روایت داستانی تازه و توان روایت داستان تازه برابر است با یک زندگی تازه. یک انسان هر چه بهتر داستان بگوید و ذهن داستان پردازتری داشته باشد میتواند زندگی گستردهتر و عمیقتری بسازد و بالقوگیهای بیشتری را در زندگیاش بالفعل کند.
2- داستانها بستر امکان تجربهاند. خواننده زمانی که باورش را تعلیق میکند و در داستان غرق میشود، رویدادها و ارتباطات درون داستان را بهتر و عمیق تر تجربه میکند. این خصیصهی داستان موقعیتی را فراهم میآورد که در آن، خواننده با رویدادهایی مواجه میشود که تجربهشان در جهان واقعی پرهزینه، خطرناک یا غیرممکن است. از این نظر، داستان مانند یک «شبیه ساز» عمل میکند که تجربهی موقعیتهای خطرناک در آن عملی و کم هزینه است. انسانها از طریق داستانها میتوانند تجربهی موقعیتهای خطرناک، پیچیده یا شگفت را به دیگران آموزش دهند و نسلهای بعد را برای مواجهه با خطرات زندگی آماده کنند.
٣- نحوهی ارائهی ایدهها و اندیشهها در داستانها با متون علمی و فلسفی متفاوت است. داستانها بیمسئولیت، آزاد و چندصداییاند. خواننده مجبور نیست هیچ ایدهی مشخصی را بپذیرد یا باور کند. هیچ حقیقت یکه و یگانهای وجود ندارد و داستان، آزمایشگاهی است که در آن، خواننده میتواند تفکرات و ایدههای مختلف را در کنار هم بیازماید و محک بزند. داستانها ابزار بسیار مهمی برای آموزش دموکراسی و چندصدایی در یک جامعهاند.
4- جهان داستان میتواند به جهان خواننده اضافه شود و جهان او را گستردهتر کند. هر داستان تازه، یک یا چند زندگی تازه در جهانی است که احتمالا مختصات و مشخصات آن با جهان خواننده متفاوت است. در نتیجه هر داستان تازه نویدبخش امکانات تازه ای برای زندگی خواننده است. انسانها از طريق داستانهای تازه جهان خود را گستردهتر میکنند و به زندگیشان وسعت میبخشند. هر مشخصهی تازهای در جهان یک داستان (هر چقدر هم که غیرواقعی) میتواند یک امکان تازه در جهان خواننده باشد.
على شاهی | کتابخانه بابل
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
"چوپان طمّاعی که سگ گلهاش را سلاخی کرد"
این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمهی این داستان توسط « رسانههای بینالمللی » است.
سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت:
برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد، بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت:
اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو میدهم و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!
سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت:
این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه کن...!!
و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!
وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت:
اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم...!
جنرال سانی مود گفت: نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم.!
تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که "رفیق و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکهتکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!!
"معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!"
آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:
« تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!...»
* پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض میكند...!!!*
از نخل برهنه سایهداری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚سنگسار(رجم)
درزمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی می آید ودرحضور جمع یاران واصحاب که درمسجد جمع بودند اظهارمیدارد واعتراف میکند که زنا کرده!
امام علی اصلا توجهی به زن نمی کند!
زن باردوم حرف خود را تکرار کرده وطلب مجازات برای خودش میکند
بازامام توجهی نمی کند!
بارسوم باز زن حرف خودرا تکرار میکند ومی گوید مجازات این جهان مرا ازاین گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید
امام بامکثی طولانی به اومیگوید برو خانه ات وفردا بیا!
زن میرود وفردایش دوباره همان سخنان را می گوید!
امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه ازاین اعتراف منصرف شده ونیاید!
زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند
اصحاب متعجب ومنتظر حکم امام هستند
امام اززن می پرسد آیا بارداری؟
زن جواب میدهد بله
امام میفرماید برو و کودکت را به دنیا بیاور!
زن میرود وبعداز ماهها دوباره برمیگردد وهمان سخنان را عرض میکند که مراز گناهم پاک گردان!
امام میفرماید برو ودوسال به کودکت شیر بده!
زن میرود وبعداز دوسال دوباره برمیگردد ومصرّ به اجرای حکم است!
اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند!
امام علی ،حسنین را باخود میبرد!!
وروبه جمعیت کرده ومیگوید فقط کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه کبیره نباشند
جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند!
امام علی دوسنگ ریزه برداشته وبه دست امام حسن وامام حسین میدهد واین دوسنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود !
زن به خانه نزد کودکش برمیگردد!
🌹این چهره ی واقعی اسلام واحکام پاک الهیست
📚منبع: داستان راستان نوشته مرحوم مرتضی مطهری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞کلیپ بسیار زیبا و عبرت آموز
داستان پیرزنی که در خواب خدا را دید !
یادمان باشد درب خانه
خود را به روی کسی نبندیم ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود، ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به استاد پیرش تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: "آب بسیار بد مزه است."ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:"آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟"
استاد در جواب گفت:"تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد.
چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند.
پس گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید.
همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد.
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🦋شخصی كه پیله پروانه را با بخار دهانش گرم کرد، تا آن پروانه زیبا سریعتر پر بگشاید، نیکوس کازانتزاکیس نویسنده کتاب معروف زوربای یونانی بود!
و او این داستان غمناک را از روزگار کودکی خودش، چنین تعریف کرد. “چون خروج پروانه از پیله طول میکشد، پس تصمیم گرفتم به این فرآیند شتاب ببخشم. با حرارت دهانم پیله را گرم کردم، اما مدتی بعد از بیرون آمدن، پروانه که بالهایش هنوز بسته بود تاب نیاورد و مُرد. بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمیدانستم.
آن جنازه کوچک، تا به امروز یکی از سنگینترین بارها بر روی وجدانم بوده، اما باعث شد بفهمم که فقط یک گناه بزرگ در این دنیا وجود دارد، و آن فشار آوردن بر قوانین کیهان و طبیعت است. بردباری لازم است و صبر، و نیز انتظار کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که کائنات برای زندگی هریک از ما برگزیده است. اگر صبر کردن ندانیم، هزینه سنگینی خواهیم پرداخت…
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ...
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سلام گل همیشه بهارم،مهدی جان
یادت که در قلبم جوانه می زند،عطرش تمام وجودم را پر می کند...باغ می شوم، می شکفم و پروانه ها گرداگرد قلب منتظرم به پرواز در می آیند...
من این قلب بیقرار را نذر تو کرده ام، باغچه ی مهر تو کرده ام،خانه ی یاد تو کرده ام...و از آن روز از دیدار باغ و گلستان سیرابم...
دلی که تو را دارد همیشه شکوفه باران است...عطر افشان است....
@Alimaddi
📚نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبهرو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: "تصمیم گرفتهام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گرانقیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود ."
حکیم خندهای کرد و پاسخ داد:" اگر خودت هم بالای سنگ قبر میایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن میایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب میکنند نصیب خودشان شود."
مرد ثروتمند که از پاسخ حکیم جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش سرشکسته نشود با تمسخر گفت:" اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمیایستند."
حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگیاش گفت:" آنها آیینهای بیش نخواهند دید."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
حکایت کوزه عسل ملانصرالدین و قاضی
ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستان_واقعی
دو تا برادر بودند که بہ ظاهر هیأتی نبودند و بہ قول بعضی ها از آن هیپی ها..!! این دو شیفتہ سید شده بودند و بہ خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند. یک روز مادر اینها شڪ مے ڪند ڪہ چرا شبها دیر بہ خانہ مے آیند؟!
یڪ شب دنبال آنها راه مے افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین! این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجہ مے شود از زیرزمین صدای مداحی مے آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجہ می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنہ مادر هم تحت تاثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.
خود سید بعدها تعریف ڪرد ڪہ این دو برادر یڪ شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را ڪہ نماز نمے خواندم، نمازخوان ڪردید! چادر بہ سر نمی ڪردم، چادری ڪردید! ما هر چہ داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف ڪرد ڪہ سید بہ من گفت: من هر چہ دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یک_فنجان_تفکر ☕️
دوستان عزیزی دارم که یازده سال پیش باهم ازدواج کردند. طبق توافق دونفره خودشان، قرار شد که کارهای خانه برعهده آقا باشد و خانم هم دوست داشت که بخش اصلی هزینه زندگی را برعهده بگیرد؛ چراکه شغل خوبی داشت و درآمدش از همسرش بیشتر بود. یازده سال از این قراره دونفره میگذرد.
خانم حالا مدیریت یک از بخشهای شرکتی دانشبنیان را برعهده دارد و در شرکت دیگری هم بهعنوان مشاور فعالیت دارد.
آقا هم با داشتن شغلی سبک، بهخاطر علاقهاش به خانه، از پس امور آن بهخوبی برمیآید.
این که میگویم مرد، وظیفه کارهای خانه را برعهده گرفت بهمعنای مشارکت یا همکاری نیست.
به معنی این است که تمام امور را برعهده دارد.
دلیل این تصمیم چه بود؟
درونگرا و برونگرا بودن هر کدامشان و علاقه خاص هرکدام به چیزی که انتخاب کردهاند.
مرد دوست داشت توی خانه بماند و پروژههای تحقیقیاش را پیش ببرد، زن هم اهل چالش و مراوده با آدمهای بیرون از خانه بود.
راضیاند؟ بله.
خوشحالاند کنار هم؟ بله طبیعتا.
حالا البته کمی وظایف هرکدام تعدیلتر شده؛ یعنی خانم بخشی از امور مربوط به خانه را انجام میدهد و مرد بهعنوان مدرس، ساعتهای بیشتری نسبت به قبل، درگیر شغل خودش است.
طبیعتا این زوج، استثناء هستند.
عرف و اغلبِ افراد، چنین نسخهای را برای خودشان نمیپسندند.
نکته مهم برای چنین انتخابی این است که هر کدامشان هزینههای مربوط به چنین انتخابی را پرداختند و با آگاهی از تمام جوانب و حواشی، چنین مدلی را برای خود انتخاب کردند.
زن پذیرفت که داشتن دو شغل پردرآمد، فرسودگی جسمی و ذهنی دارد و آزادیهای زیادی را از او میگیرد.
مرد هم پذیرفت که احتمالا بهکرات و مداوم از آدمهای زیادی خواهد شنید که «مگه مرد میشینه توی خونه؟»
یا «تو چطور مردی هستی که زنت دو شیفت کار میکنه؟» و...
در ادامه و بعد از یازده سال زندگی بر اساس مدل مطابق با میل خودشان، برای کم کردن این هزینههای روانی و کمترشدن واکنشهای اجتماعی، وظایف روتین آنها، کمی تا قسمتی نسبت به قبل تعدیل شد.
قصه این دوستان مشترک متفاوتم را گفتم تا برسم به اینکه برای داشتن سبک زندگی شخصی متناسب با روحیات فردی که تا حدودی با عُرف و کلیشههای مرسوم مطابقت ندارد، باید پذیرای برخی از هزینههای آن هم باشیم.
هر انتخابی حواشی خودش را دارد.
مخالفانی خواهد داشت یا تحسینکنندگانی (مثل من که خانه را دوست دارم، اما بعضی کارهای خانه را نه).
در نتیجه من هروقت به زندگی آنها توجه میکنم، چند چیز یاد میگیرم:
نسخه خودت را پیدا کن، هزینهها و مسئولیت انتخابها و مدل زندگیات را تمام و کمال برعهده بگیر و نسبت به آنها آگاه باش
و درآخر: در مقابل تغییر مقاومت نشان نده.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است، من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای، او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید، حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم، ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت نوش جانت باشد، راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
شاعر در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
مردی در يك باغ ، درخت خرمایی را به شدت تكان می داد و خرماها بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت:" ای نادان ! چه می کنی ؟" دزد گفت: "چه ایرادی دارد؟ بنده ی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می كنی؟" صاحب باغ به غلامش گفت: "آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟ مرا می كشی. صاحب باغ گفت: "اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می زند. من اراده ای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: "من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...
«...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛
وای بر کمفروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را بهطور کامل میگیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم میگذارند!
📖سوره مطففین
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
#حکایت ✏️
وقتى حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت و هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد.اصطلاح "حاتم بخشی" نیز ازهمین جا متداول شده است.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت:" تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!"اما برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:" تو دو بار گرفتى و باز هم مى خواهى؟عجب گداى پررویى هستى!" در این هنگام مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:" نگفتم تو لایق این کارنیستى؟من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚مال حرام، ماندنی نیست
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا 10 سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدیه متعلق به کیست؟
روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد
تا او را امتحان کند.
او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت
هر کاری که میتوانست انجام داد
تا او را عصبانی کند.
اما بودا هیچ حرکتی نکرد.
فقط رو به مرد کرد و گفت:
می توانم از تو سوالی بپرسم؟
مرد گفت: بله
بودا گفت: اگر کسی هدیهای به تو بدهد
و تو آن را نپذیری، این هدیه متعلق به کیست؟
مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است
که آن هدیه را بخشیده است.
بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن
سخنان نادرست شما اجتناب کنم،
همه این حرفها مال خودتان خواهد بود!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستانک 📚
مانع_خیالی
نوشته #دیل_کارنگی
در دوران نوجوانی با یک چوب دستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلو پایشان می گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می دهند ؛مایل به باور کردن چیزهای هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
🔸ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.
🔸ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ.
🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🔸ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🔸برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🔸ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستانی زیبا از یک عروس و داماد
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن، به میان قومش رفته وصبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد را زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟
جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب، قبل از ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند، گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است.
باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذراندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘